-
بالاخره رسید!!!!
سهشنبه 28 بهمن 1393 20:29
هوالغریب... می دانی...آدم گاهی در زندگی اش لحظه ها و ثانیه هایی را می چشد که با چشمانش مرگی را می بیند که گوشه ای نشسته است تا خودت را تسلیمش کنی... لحظه هایی هست که بیزار میشوی...از همه چیز... حتی از خودت... اصلا راستش را بخواهی بد جور مانده ام در حکایت این زندگی!!! اصلا نمی توانم خیلی چیزهایش را هضم کنم... خیلی وقت...
-
ماهی ِ سرخ
جمعه 24 بهمن 1393 15:48
هوالغریب... ماهی دلش گرفته بود ماهی در دلش می گفت کاش هیچ کس در دنیایش تنها نباشد... ماهی اشک هایش را به آب می سپرد... ماهی دلش تنگ بود... فصل ماهی های ِ سرخ رسیده است... حواست هست؟! ماهی های سرخ عاشق ترینند!!! + دیروز که دیدم ماهی سرخ ِ عید از حالا آمده اند... دلم یک جوری شد!!! این ماهی ها همیشه برای من یک دنیا حرف...
-
گل سنگ....
دوشنبه 20 بهمن 1393 21:46
هوالغریب... یادمه اون قدیم ترها...اون وقتا که دلم پره آرزوهای جوونی بود... دقیق بگم شونزده سالم بود... همون وقتا که به قول یکی از بچه های دبیرستان که چن شب پیشا تو گروهی که تو وایبر داریم بهم گفت یادته به سوراخ دیوار هم می خندیدی؟ منم یکی از شکلک های خنده ی وایبر رو براش فرستادم گفتم هنوزم نیشم تا بنا گوشم بازه... و...
-
دلم دوری می خواهد
شنبه 18 بهمن 1393 01:08
هوالغریب... دلم باران میخواهد دلم دریا میخواهد آنقدر دریا میخواهم که اسمش هم چشمانم را به اشک می نشاند... دلم ماه میخواهد دلم رهایی ازین روزها را میخواهد دلم تعبیر خواب های شبانه ام را می خواهد تعبیر همان ِ لباس ِ سفید ِ خواب هایم زندگی بوی خوبی نمی دهد... دلم یک زمستان می خواهد و یک جاده ی بی انتها ... و دوری... دوری...
-
من و تو و تهران!!
جمعه 17 بهمن 1393 11:10
هوالغریب... زندگی حکایت عجیب و غریبی دارد... همیشه یک بازی رو نکرده برایت دارد... این شهر ِ پر از بی قراری و این همه چهار شنبه ها و روزهای پر از دلتنگی محض را به یک باره عوض می کند... رنگ می پاشد به روی ِ شهر ِ رنگ رفته ی من...حتی برای چند ساعت!!!!! و میلادی که پشت ِ یک عالمه دود گم میشود و من که این همه چهار شنبه با...
-
من و این جاده ها...
دوشنبه 13 بهمن 1393 20:37
هوالغریب... من و این بی قراری های مدام... من و این داغ شدن ها که کارم را به گر گرفتن می کشاند که با سر می شتابم به زیر دوش ِ آب یخ ... درست مثل زود پزی که وقتی آب رویش بریزی بخار می کند و بعد هم مثل بید بلرزم و مادرم یک عالمه غر به جانم بزند که قیافت مث مرده ها شده و بعد یک عالمه تهدیدم کند که اگر این بار ازین دیوانه...
-
فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش- 28
جمعه 10 بهمن 1393 23:16
هوالغریب... به یک باره پریدم... انگار برقی وصل شده باشد و من تا عمق وجود بپرم... بپرم و مثل بید بلرزم در دل ِ یک شب ِ بارانی و تا حد مرگ دلم برای بی پناهی هایم بسوزد و بعد تاب بخورم میان زمین و هوا و میان تاریکی محض چشمم به نور مسجد بخورد که گاهی شب ها نورش می تابد در اتاق ِ تاریکم... و بعد دلم برود تا جمکران خانه...
-
گاهی دلم به اندازه یک ابر می گیرد
دوشنبه 6 بهمن 1393 19:56
هوالغریب... گاهی دلم مثل ابرهای بی بخار زمستان امسال می گیرد... گاهی دلم از تمام دی ماهی که همیشه ی عمرم عاشقش بودم می گیرد... شاید حق با او بود که میگفت امروز چقـــــدر مضخرف بود و من در کش دار بودن این چقدر گفتنش بمانم که چه حرصی پشتش بوده ... و حال با خود بگویم که راست میگفت... دی ماه امسال و روز تولدم مضخرف بود......
-
سکوت...
جمعه 26 دی 1393 15:18
هوالغریب... دلم که به درد می آید در خودم فرو می روم... دلم که به درد می آید ساکت میشوم... درست عین این ها که هیستریک می شوند و دیگر دلشان نمی خواهد با هیچ احدی حرف بزنند... + دوست دارم فقط چشاتو وا کنی تا ببینی...
-
زیر بارون...
پنجشنبه 18 دی 1393 21:13
هوالغریب... باران می بارد و اشک هایم را با خودش می برد... باران می بارد و من می زنم به دل ِ زمستانی که یک باره هوس کرده برگردد و نشان دهد که زمستان است!!! زمستان ِ نجیب من !!! باران می بارد و من میان ِ خیابان ها راه می روم و دست هایم را در جیب هایم فرو می کنم و تند تند نفس می کشم تا اشک های بی موقعه ام هوس نکنند...
-
je t'aime
شنبه 13 دی 1393 22:20
هوالغریب... این روزها را شاید یک روز فراموش کنیم... شاید زندگی آنقدر مهربان شد که تمام این روزها از خاطره هامان پاک شد... اما هیچ گاه یادم نمی رود که در جوانی هایم من بودم و یک دنیا لغت... من بودم و یک دنیا کتاب هایی که تمام اتاقم را گرفته اند و گاهی شب ها بالشت ِ من می شوند و سرم روی آن ها آرام می گیرد... همان شب ها...
-
هوای ِ بیستو شش سالگی ام!!!
دوشنبه 8 دی 1393 12:08
هوالغریب... از آخر باری که اینجا نوشتم نمی دانم چه بر سر دلم آمد ... چه بر سرم آمد که قید همه چیز را زدم و رفتم... جمع شدم... قطره قطره جمع شدم...جمع شدم ... مثل انبار باروت!!! چه غم ها که دیدم و دم نزدم... چه لحظه ها که مُردم و بغض هایم را پشت آب جوش های گاه و بیگاهی که خانوم وکیلی آموزشگاهمان برایم می آورد به ابدیت...
-
فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-27
جمعه 23 آبان 1393 23:48
هوالغریب... در واپسین ثانیه ها آمده ام... در آخرین لحظه ها... در همان ناب ترین لحظه ها... همان لحظه ی آخر که شبیه ی لحظه ی خداحافظی هستند... همان قدر پر از تب و تاب... سلام یگانه مولای ستاره پوشم... جمعه هایم با سلام های از ته دل ِ صبح هایش شروع می شود و یک عالمه دلتنگی که نمی دانم از کجا به یک باره مهمان دلم می شود و...
-
فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-26
جمعه 16 آبان 1393 16:42
هوالغریب... جمعه ای دیگر و دخترکی که تمام و کمال زندگی می کند و همین زندگی اش را نذر کرده است... روز و شبش زکات می دهد... جمعه ای دیگر و غروب حمعه ای که عجیب دلگیر است و من هنوز هم در خاصیت ِ عجیب جمعه ها مانده ام که این در خانه ماندن های ِ همیشه ی جمعه ها هم تمام ِ غم های عالم را به سینه ام می آورد و دلم دلتنگ ترین...
-
حال ِ من خراب ُ خوب ِ
شنبه 10 آبان 1393 16:38
هوالغریب... دلتنگ که بشوی همه چیز دست به دست هم می دهد... دلتنگ که بشوی آسمان هم می بارد... بی وقفه می بارد ... انگار باران یادش رفته است که وقتی محرم است اگر ببارد من دیوانه میشوم... اما باران این را یادش رفته بود... تو هم یادت رفته بود... و اینگونه بود که من دیوانه شدم!!! باران می بارید و دل به دلم داده بود و من...
-
ماه ِ دیوانه شدن های ِ دلم...
شنبه 3 آبان 1393 23:08
هوالغریب... از مدت ها پیش بویَش را با تمام وجودم نفس کشیدم و امروز که گوشه و کنار ِ شهر بیرق ها و تکیه های تازه نفس را که دیدم که اقامه ی عزا کرده اند فهمیدم انگار دیگر وقتش رسیده است... مثل محرم های قبل آمد... اما غریب تر آمد... با غربتی عجیب تر آمد... در قالب ِ گفتن از غربت ِ علی نماهای ظاهری دارد می آید..اما من...
-
هفت ساله شدن ِ سنگ صبورم!!!
دوشنبه 28 مهر 1393 15:57
هوالغریب... امروز صبح که بالای لیست ِ حضور غیاب کلاس ِ صبحم از روی ساعت ِ مچی ام تاریخ را دیدم و نوشتم 28 .7 فهمیدم که آمده است... سالگرد وب ِ کوچکم را می گویم... هفت سال تمام شد و هفت سال است که سنگ صبورم دارد با من لحظه ها را نفس می کشد...دارد با من این روزها را راه می رود... پا به پای من می خندد و اشک می ریزد و من...
-
فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-25
جمعه 25 مهر 1393 16:33
هوالغریب... واپسین روزهای مهر... مِهری که تمام شد و مِهرَش را نشان نداد... به راستی که چرا نشان نداد؟! سلام یگانه مولای ستاره پوشم سلام مهدی جانم دل خوش کرده بودم به مهری که شاهد با خودش شما را بیاورد اما نیاورد...با خودش بوی محرم را آورد... محرمی که مدت ها پیش یک شب با تمام وجود نفـــــــس کشیدم و بوی ِ محرم را...
-
یک مَرد ِ مَرد ...
دوشنبه 21 مهر 1393 03:13
هوالغریب... محال است شیعه باشی و دلت در پی ِ غدیر ندَوَد...اصلا شیعه ی او که باشی محو ِ ابهت ستون های حرمش می شوی که اولین نگاه جـــــان می گیرد و جانی دوباره می دهد...و باید ببینی تا بدانی که جـــــان ِ دوباره ای که ستون های نجف به تو می دهد چیست... جان ِدوباره، اجازه ی زیارت مهربان ترین ارباب است و به راستی که تنها...
-
برای خدایم!!
سهشنبه 15 مهر 1393 14:02
هوالغریب... روزی در همین جا نوشتم که مثل ماهی های اتاقم شده ام... همان وقت ها که می روند و خودشان را در مقابل فشار ِ پمپ آبشان رها می کنند و همین طور فشار آب آن ها را تاب می دهد بین زمین و آسمان... و من مدت هاست که خودم را سپردم به دستان روزگار... و حال تمام ِ دنیایم را تعطیل کرده ام که بروم ... بی آنکه بخوانمش مرا...
-
ماه و نگاه های من!!
دوشنبه 14 مهر 1393 21:01
هوالغریب... تمام شدن کلاس ها بعد از یک روز که پر بود از درد های عجیب غریب...و شب هنگام که کلاسم با آن پسر های سرتق تمام شد حس ِ آزادی داشتم... بعد از چند ساعت ایستادن و پشت هم از خارجکی ها گفتن و حرف زدن با دخترکی که ذوق بورسیه شدنش برای کانادا را داشت و داشت برای پرواز چهار شنبه اش تا میتوانست به قول خودش مرا تخلیه...
-
فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-24
جمعه 11 مهر 1393 09:58
هوالغریب... جمعه ها از پی ِ هم می آیند و می روند... مثل ساعت ها که از پی هم می دَوَند... انگار کسی دنبالشان کرده است که همین طور پیوسته می روند... انگار نفسشان هم نمی گیرد... در این شصتو شش جمعه ای که دانه به دانه تمامشان را شمردم و نوشتم که: سلام یگانه امام و رهبر ِ دنیایمان سلام مهدی جانم در تمام ِ این جمعه ها هر...
-
تو را چه بنامم؟!
سهشنبه 8 مهر 1393 00:22
هوالغریب... تو را چه بنامم؟! خودت بگو... به تو بگویم نسیم خنک ِ شب های تابستان خوب است؟ به تو بگویم نم نم ِ باران های پاییزی ؟! به تو بگویم صدای ِ خنده هایم خوب است؟ به تو بگویم خُنکای سایه در زیر گُر گرفتن های خورشید در دل ِ تابستان؟ به تو بگویم نجابت ِ زمستان ِ نجیب ِ همیشگی ام خوب است؟ به تو بگویم یک خلوت عاشقانه...
-
فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-23
جمعه 4 مهر 1393 01:43
هوالغریب... پاییز از راه رسیده است و غربت ِ محض ِ روزهایش... سلام خوب ترین هنوز هم کلمه شدن برایم سخت ترین است و من مانده ام که این همه کلمه نشدن مرا به کجای ِ این هستی خواهد کشاند!! و روزی این چشمانی که رسم ِ صبر را خوب یاد گرفته اند کی به حرف خواهند نشست... تنها می دانم که تمام دل و چشم و ایمانم به فدای ِ یک نگاه...
-
فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-22
جمعه 28 شهریور 1393 00:05
هوالغریب... خستگی بخش جدا نشدنی روزگار ِ ماست... و آرامش هم بخش حیاتی روزگار ماست... گرچه این روزها غریب مانده ام اما دلم به مهری که از شما بر دلم است خوش است... سلام خوب ترین حرف ها که جمع شوند...تلنبار شوند... بیانشان سخت میشود...جان می گیرند تا کلمه شوند و حرف...برای همین هم این جمعه کلمه شدن سخت است... این جمعه من...
-
دلم دریا می خواهد
چهارشنبه 26 شهریور 1393 16:17
هوالغریب... گاهی آدم ها قانون های عجیبی یادَت می دهند... گاهی برادرت یک هو هوس ِ شمال و دریا به سرش می زند و تو در دلت آرزو می کنی که .... بماند... گاهی روزها با یک عکس حرف می زنی ... به جانش غر می زنی...اشک می ریزی بی آنکه بداند... مدام میگویی کجاست که این لحظه ها را ببیند و بعد در خودت فرو می روی... گاهی همین آدم ها...
-
برای منیژه خانوم!!!
شنبه 22 شهریور 1393 22:23
هوالغریب... پیر زن مهربان بود...در چشمانش عشق موج می زد...از همان وقتی که پا به بیمارستان گذاشتم با چشمان مهربانش و تسبیح شاه مقصودی که در دستش بود و ذکر گفتن هایش با تسبیح مرا جذب خودش کرد...شاید به دلیل شباهتش به سیده بانوی ِ رویاهایم بود... در آن اتاق سه مریض بودند که یکی شان مادر بزرگ من بود... وقتی ملاقات تمام شد...
-
فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-21
جمعه 21 شهریور 1393 11:55
هوالغریب... جمعه ای دیگر آمد و سلامی دیگر که از همان صبج هایش سند می خورد به نام خوب ترین... سلام خوب ترین سلام مهدی جانم سلام یگانه مولا و صاحب ِ زمانم به راستی که چقدر حرف زدن با شما چقـــــــدر خوب است...صبح های جمعه که طبق ِ یک قرار نانوشته با وضو به این سرا می آیم و می دانم که دلم به قرار می رسد خوشحالم... اصلا...
-
زندگی است دیگر؟!!!
دوشنبه 17 شهریور 1393 21:25
هوالغریب... وقتی زندگی تصمیمی بگیرد خوب بلد است به آن عمل کند...مثل خیلی تصمیم های من نبوده تصمیم هایش!!!! مثلا وقی تصمیم بگیرد سختی بدهد همچین سختی می دهد که ندانی از کجا دارد می آید... اصلا می مانی کجای ِ دلت بگذاری تمام سختی های از راه رسیده را... که هنوز نفس تازه نکرده اند ولی به وظیفه شان خوب عمل می کنند!!! وجدان...
-
فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-20
جمعه 14 شهریور 1393 15:35
هوالغریب... دیگر به غربت این روزها ایمان آورده ام دیگر به غربت ِ محض ِ شما در این دنیا ایمان آورده ام این روزها دیگر به خیلی چیزها ایمان آورده ام...به بغض ...به درد ... به سکوت... به عمق... به چاه.... به آب... به آسمان... به غروب های ارغوانی ِ این روزها... به سکوت ِ این روزها....به اشک... به گریه... به تنهایی... این...