.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

سفر عشق...

 

هوالغریب
 


 گاهی نوشتن چه سخت میشود...همین ابتدا می گویم که این بار نوشتن برایم از تمام وقت های دیگر سخت تر شده است...زیرا از همین ابتدا با دستانی سرد و لرزان می نویسم از احساسم...باور آن چه می گویم برای خودم هم سخت است...امسال در همین ماه رمضانی که گذشت و درست در شب 21 ماه رمضان به سفری دعوت شدم که مدت هاست هوای رفتنش دلم را حسابی درگیر کرده...آن هم درست در شرایطی که امبدی به این سفر نداشتم...چون دوبار از این سفر باز مانده بودم هر بار به یک دلیل...اما این بار دیگر همه چیز جدی شده است و من مهمان 6گوشه ی حرم او خواهم شد... 


تا نبینم باور نخواهم کرد که رفته ام...برای همین هم حتی به خودم جرائت نمی دهم که بگویم که عازم کربلایم...هر گاه دیدم با همین دوچشمم باور خواهم کرد که دعوت شده ام به 6گوشه اش... 


همین سه شنبه عازم این سفر خواهم شد تا با چشمان ناتوانم تمام شنیده هایم را ببینم و به آن ها باور حقیقت بدهم...ببینم و باوری بدهم به اعتقاداتم از جنس ایثار،از جنس عشق...از جنس مردانگی...چیزی که این روزها یافتنش چه سخت است در بین این همه نامردی.... 


و ایمان بیاورم به این گفته که در کربلا چیزی جز عشق نبوده و نیست... 


اوج عشق بازی با محبوب و گذشتن از همه چیز در راه محبوب... 

این ها هنوز خیلی زود است درکش برای ذهن من...حتی گفتنش هم دلم آدم را می لرزاند که بخواهی این گونه با معشوقت عشق بازی کنی چه برسد به این که در حقیقت این گونه عشق بورزی... 


در مورد این می توان کتاب ها نوشت و باز هم حق مطلب را نمی توان ادا کرد...ولی نه با زبان کم توان من... 


به راستی که زبانم بند آمده و نمی دانم چه بگویم از احساسم...کم آوردم در مقابل بیان احساس نابی که تا بحال تحربه نکرده بودمش...چه کم آوردن شیرینی!! 


شاید بهتر باشد همین طور ناب بماند... 


و به راستی که چقدر بیزارم از این که عقده ای ظاهر بین سعی می کند که این واقعه را اوج مظلومیت جلوه بدهند...و با تکیه بر این سعی کنند که مردم را به گریه بیندازند شاید از یاد برده اند که عاشورا شکوه است و عظمت... 


باید قد راست کرد و سر بالا گرفت و با عظمت از این همه شکوه حرف زد...آن وقت این شکوه است که اشک به دیدگان می آورد...این که ما چقدر کمیم در برابر این عظمت...
 

نه این که بشینیم و  بر این اشک بریزیم که امام حسین را در اوج مظلومیت به شهادت رساندند و بر نحوه ی شهادت آن حضرت اشک بریزیم... 


حرف ها زیاد است ولی شاید بهترین چاره سکوت باشد در مقابل این همه عظمت... 


تنها می توانم بگویم که دوستان حلالم کنید... 


به یادتان خواهم بود اگر لیاقت داشته باشم...  

  

 

karbala


‌***شرمنده که نشد برای خداحافظی به تک تک وب ها بیام...اما به یادتون خواهم بود...کمی با عجله آماده شدم برای رفتن...و این که سرم شلوغ شده بود...ببخشید... 

اما به یادتون خواهم بود به یاد بانو فریناز عزیز..بانو نازنین...بانو گل مریم...و تمامی دوستان این دنیای مجازی... 

... 

...

عشق به تو...

 

هو الغریب.... 


برای تو باز دلم هوس نوشتن به سرش زده...تو...امان از تویی که متعلق به منی.. 


راستی با این من ات چه کرده ای که همیشه سراغت را می گیرد و از نوشتن برای تو سیر نمی شود؟ 


خودمانیم آن قدر دلم را درگیر خودت کرده ای که دیگر جایی برای هیج چیز نگذاشته ای... 


وجود بزرگ تو آن قدر عاشقانه پر کرد دنیای وسیع من را که دیگر دلم به عشق تو می نازد محبوب من... 


به راستی که عشقت با من اینگونه کرد...حواست هست که؟!! 


آن قدر عشقت من را درگیر کرد که دیگر دل کندم از عشق به غیر از تو...حتی اگر روزی مرا نخواهی محبوب من... 


من تو را این گونه خواسته ام و می خواهم...خواستن تو تا آخرین لحظه ای که نفس این من کوچک تو می آید... 


تو قلب و روح من را از آن خود کرده ای...من این زندگی با تو را ترجیح می دهم به تمام زندگی که بی تو گذشته... 

محبوب من... 


اینجا دلی برای تو تنگ میشود هر لحظه... 


ساده و مختصر می گویم که من عاشقت شدم محبوب من... 


پس خدایی کن محبوب من... 

 

 

 

***نوشته شده در غروب یکی از همین روزهای خوب خدا... 

نیمه شب

هوالغریب... 

 

نمی دانم خوابم یا بیدار...فقط حس می کنم باد خنکی به صورتم می خورد و موهایم را به صورتم میزند و در هوا تکانشان می دهد...چشمانم بسته است ...فکر نمی کنم...اجازه می دهم ریه هایم پر شود از این همه اکسیژن...فقط نفس می کشم...عمیق...عمیق...تا عمق وجودم خنک میشود...چه آرامش خوبی!!! 


همین است...این همان چیزی است که می خواهم...رها شدن از تمام زشتی ها و نامردی های این دنیا که هر روز که میگذرد بیشتر سرگردانمان می کند... 


دنبال همین بودم...لحظه ای رهایی از تمام دردهای دنیا...و شاید لحظه ای خندیدن به دردهای این دنیا...از آن خنده های تلخ... 


اما ناگهان در این شب تاریک صدای ناهنجار ماشینی که در این نیمه شب هم دوست دارد با صدای بلند آهنگ گوش بدهد خراب می کند تمام این آرامش شبانه ی مرا... 


آخر یکی نیست بگوید نصفه شب با صدای بلند آدم سوسن خانم گوش می دهد؟؟ 


اما چه بگویم که همیشه میگویند از ماست که برماست... 


خلاصه که خراب شد آرامش من و من دوباره غرق افکار همیشگی ام شدم... 


و یادم افتاد که این دنیا هنوز هم گاهی بی رحم میشود...یادم افتاد که این دنیا هنوز هم برای هر کس درد می آورد...یادم افتاد که دنیا هنوز نامرد است و ما هم دامن می زنیم بر این همه نامردی... 


حرف ها زیاد است...آن قدر زیاد که می مانم از کجا بگم...از بی رحمی ها خودمان نسبت به هم بگویم یا بی رحمی خودمان نسبت به خدا؟؟ 


از چه بگویم؟از این بگویم که این روزها کافیست در این سایت های خبری بگردی؟؟ 


هر روز می شنوی در گوشه ای از این مملکت کسی را کشته اند آن هم به بدترین وضع...نه...نه...از این نمی گویم...دلم به درد آمد...و هزاران مورد دیگر از زشتی های این دنیای گرد... 


خدایا بی خیالی و فراموشی چیز خوبی است...پس چرا من نمیتوانم بی خیال باشم؟ 


آخر این میان تو از همه غریب تری...گناه تمام اشتباهات ما گردن تو می افتد... 


عجب اشرف مخلوقاتی هستیم ما... 


حرف زیاد است...اما بهتر است این حرف ها بشود همان حرف های نگفته...درد هم زیاد است... 


اما مرهم دردهایم تو دیگر تنهایم نگذار...بمان برای فاطمه ی کوچکت..

 

 

  

 

  

***رمضان هم گذشت...امید این که بهره کافی از این ماه را برده باشیم و با حالی خوب به هلال ماه نو خوش آمد بگوییم...فقط همین... 

.. 

 

**نوشته شده در نیمه شب آخرین روز ماه رمضان...  

                                                                             امضاء 

                                                                                              فاطمه