.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای تو

 

هو الغریب...  

... 

.. 

این نوشته برای توست...تنها تو...برای تو می نویسم... 

 

در متنی خواندم که نوشته بود باید برای تو بنویسم تا حالم خوب شود...این میان من هم میخواهم مانند نویسنده ی  همان متن نوشتن برای تو را امتحان کنم...می خواهم برایت بنویسم تا ببینم حالم خوب میشود یا نه...یا مثل همان متن در انتهایش میگویم حالم خوب است اما تو باور نکن... 

 

می نویسم تا ببینم در انتها چه میشود...خب...از چه برایت بگویم؟؟؟...تو بگو... 

 

نه...نه...تو نگو...قرار بود من بنویسم و تو بخوانی...پس بگذار بگویم تمام آنچه که بر دلم  دارد تبدیل به عقده میشود...خوب گوش کن... 

 

از لحظه ای میگویم که به یک باره تمام وجودم برای تو تنگ شد...دلتنگی...حسی که برای هر کسی آشناست...من هم این حس را با تو تجربه کردم...دلتنگی آن هم برای تو...چه شود!!! 

 

خوش به حال دلم که به او اجازه دادی برای تو تنگ شود...زیرا من برای دلتنگ شدن برای تو هم از تو اجازه میخواهم... 

 

و وقتی که تنگ شده یعنی اجازه دادی که برایت تنگ شود...تو که این من را میشناسی و میدانی که تمام عمر با نشانه ها زندگی کردم مخصوصا در خصوص با تو بودن...تمام چیزهایی هم که مرا به تو رسانده همین نشانه ها بوده است...برایم مقدس هستند... 

 

حال همین دلتنگی هم باعث شده که برایت بنویسم...دلم تنگ است برای تو و تو این حس مرا بهتر از هر کسی درک میکنی...چون این دل برای تو تنگ شده...تنها تو...پس درکش کن... 

 

زیرا این دل تنها از تو نفس می گیرد...به حرمت بودن توست که نفس میکشد...برای همین هم هست که مدت هاست دوست دارم نفس عمیق بکشم...زیرا از نفس تو این دل می تپد... خودت گفتی که از نفس خودت در دلم دمیدی...می دانم که ارزشش را ندارم که تو بدمی در دلم...اما حال که تو این همه برای دلم ارزش قائل شدی من هم باید خودی نشان بدهم... 

 

باید خودم را ثابت کنم...تنها به تو...اگر کار به ثابت کردن برسد دوست دارم تنها خودم را به تو ثابت کنم... 

 

تو از دستم راضی باش...خواهش می کنم...از دست این من راضی باش...از فاطمه ی کوچکت راضی باش ای تمام وجود فاطمه... 

 

حال که به آخرش رسیدم باید بگویم که این بار نوشتن حال مرا خوب کرد... 

 

دلتنگی آن هم برای تو تمام حرفهایی بود که داشت برایم تبدیل به عقده میشد...زیرا حتی نوشتن این دلتنگی هم اجازه میخواست و حال که نوشتمشان یعنی اجازه دادی ای مهربانم... 

 

مثل آن متن نشد... 

 

حال باید بگویم که حالم خوب است و تو باور کن که حالم خوب است ای تمام باور فاطمه... 

... 

.. 

 

 

 

FOR YOU 

 

***نوشته شده در یکی از همین شب ها آن هم زیر نور ماه... 

... 

.. 

ترس های من

 

 

هوالغریب


....

...

باز هم من دست بردم تا بنویسم نمی دانم از چه و از که...تنها حسی عجیب وادارم می کند به نوشتن...نمی دانم باید از چه بگویم آخر این روزها از بس نوشته ام گویی دست هایم دیگر بی حوصله شده اند برای نوشتن در این دفتر خاطرات مجازی...چه جالب!!!دفتر خاطرات مجازی...


نوشتن در جایی که هیچ کس تو را نمی شناسد و خواندن حرفایت آن هم برای کسانی که حتی تو را ندیده اند...


جالب است...این جا من یکی از این همه فاطمه ای که در این کشور و این دنیاست از خودم می نویسم و خوانده می شوم بی آنکه که کسی مرا ببیند...مهم هم نیست...اینجا دیگر مهم نیست...همین هم تنها قشنگی این دنیاست برای من...این که می توانی بخوانی و خوانده شوی بی آنکه به ظواهر توجه شود....


داشتم می گفتم که نمی دانم چه شد که نوشتم دوباره...این روزها ذهنم درگیر آینده ای است که نمی دانم چه میشود و قرار است چه اتفاقی در آن بیفتد...تنها می دانم که می ترسم از آن...و مهم تر از آن باید با آن بجنگم...زیرا که باور کردم تنها راه مقابله با ترس هایم این است که به استقبالشان بروم...با روی باز هم بروم...یا خودمانی تر بگویم با سر بروم سراغشان...


من می خواهم به استقبالشان بروم....


سلام ترس های من...


می آیم سراغتان...آماده ی مقابله ام!!!


هر چه در توان دارید رو کنید زیرا من هم تمام توانم را رو می کنم برای مقابله با شما...


در این میان تنها یک خواهش دارم آن هم از تو...می خواهم با احساس بچگی هایم به استقبالشان بروم... 

پس خدایا این روزها که بچه شده ام هوای بزرگی 22 ساله ام را داشته باش...


باشه؟؟ 

 

FEAR  

 

دریا تنهاست

 

برای از نو نوشتن در اینجا حرف تازه می خواهم...هوای تازه می خواهم...حرفی که دلی را تکان دهد...اصلا این جا را برای همین ساختم که پناه تنهایی هایم شود و شاید مکانی برای تنهایی خوانندگانش...خوانندگانی که گاهی خاموشند...یعنی آمارگیر وبلاگ این را میگوید ...آی پی هایی که تکرار می شوند شاید هر روز ولی خاموش اند... همین طور خاموش بمانید زیرا سکوت سرشار از ناگفته هاست...

 

دلم می گوید که نمی تواند از اینجا دست بکشد...زیرا دلم خودش را در این دریای تنها پیدا کرد...اینجا خودش را خالی کرد...در این دریای بی کران غرق شد ماهی کوچک دلم...چند سالی است که در این دریای بی کران شنا می کند...دل های همه ی ما غرق در وجود دریای بی کرانمان است...

 

 آن وقت ها برای دریای تنهایم در آن دفتر قدیمی می نوشتم...شاید روزی نوشتم که چرا این جا شد دریا تنهاست...البته نیاز به توضیح هم ندارد...آن هایی که مطالب اینجا را خوانده اند حتما می دانند...دفتری که هنوز دارمش و صفحه ی اولش نوشته بودم مجموعه نامه هایم به دریا...و شبی یک نامه برای خدای دریایی ام می نوشتم و از روزهای سرد و تلخ سالهایی می نوشتم که در اوج جوانی شب هایم به بیدار ماندن تا نیمه شب می گذشت و ریختن اشک هایی که در طول روز به جای ریختن آن ها می خندیدم ...چه دردناک بود آن وقت ها...

 

آن روزها درست اولین باری بود که دست بردم تا بنویسم از احساساتم...تا قبل از آن فقط بلد بودم خوب انشا بنویسم...اما تا بحال از احساساتم ننوشته بودم...

 

شاید تنها خدای دریایی ام خوب آن روزها را به یاد آورد...آن روزها که دخترکی 18 ساله بودم...و حال این دخترک 22 ساله از 18سالگی اش می نویسد..تمام این حرف ها از آن جا آمد که در میان کتاب هایم برخوردم به آن دفتر که مدت ها بود سراعش نرفته بودم...با دیدنش همه آن شب ها را دوباره به یاد آوردم...اما این بار برعکس آن سال ها خندیدم به آن روزها...از ته دل خندیدم...

 

به دردهایم خندیدم...بلند هم خندیدم...  

این روزها حال دلم خوب است...می خندد بی آن که دلیلش را بداند...شاید چون دلیلی برای غم هم ندارد این روزها...و شاید هم ترجیح داده که لااقل کمی سعی کند وقتی میگوید مسلمان است واقعا باشد...غم هایش گوشه ای از وجودش بماند...سعی کردنش که ضرر ندارد... 

به قول مادر بزرگم که خدا رحتمش کند... همیشه میگفت:  

دل بی غم در این دنیا نباشد       اگر باشد بنی آدم نباشد 

 

چقدر درست می گفت... 

 

همیشه غصه و مشکل هست برای ناراحت بودن...اما خنده هیچگاه ماندنی نیست...

پس وقتی میشود خندید می خندم...غصه ها همیشه پشت پنجره منتظرند تا بر سرمان خراب شوند... 

غصه ها همیشه هستند...همیشه... 

...