.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای آقای ستاره پوش-30

هوالغریب...



سلام بر یگانه مولای عصرمان


سلام بر یگانه امام عصرم


سلام مهدی جانم...



این روزها که گاه در آرامش ِ محضم و گاه در بی قراری محض خودم را گم کرده ام...بین تمام ِ خاطره گردی های این روزهایم دنبال همان شاه کلید ِ تمام این اتفاقاتم... دنیال شاه کلید تمام این نشدن ها... دنیال شاه کلید تمام ِ این سختی هایم...


همان شاه کلیدی که دی ماه امسال را برایم متفاوت نر از تمام آنچه که فکرش را می کردم، کرد... آن چه که شد به قدر زمین تا آسمان با تصوراتم فرق داشت... حکمتش را نمی دانم... تنها می دانم که عجیب رویاهایم خراب شد...


مانده ام بین ِ دنیایی از نشدن ها... مانده ام بین تمام ِ این روزهای سخت که عجیب هر لحظه اش پر بود از لحظه به لحظه های سخت ... پر بود از شب های زجر کشیدن ... پر بود از سیل ِ اشک ها... پر بود... عجیب هم پر بود مهدی جانم...


نمی دانم تا کی قرار است ادامه داشته باشد تمام این اتفاقات... ولی می دانم که ایستاده ام مولایم... هر چه که نمی شود من سر سخت تر می روم به جنگش... با تمام این نشدن ها... زندگی از من آدم ِ مبارزه با نشدن ها ساخته است...


زخم بر می دارم ولی باز می روم... می روم و نمی دانم چرا نمی رسم...


شاه کلید ِ تمام ِ نشدن هایم کجاست مولای ِ من؟!


چرا تمام نمی شود تمام ِ این شب های تاریک و تمام این نشدن ها؟!


نمی دانم تا کجا می توانم نقش بازی کنم که همه چیز خوب است ... همه چیز خوب است ولی خوب نیست...


دارم کم کم به این مرز می رسم که بیاستم و بگویم: دیگر زورم نمی رسه...


از تمام ِ جنگیدن های بدون برد خسته شده ام.... خسته شدم بس که جنگیدم و نبردم... خسته ام مهدی جانم...


از تمام ِ این بازی ها و زخم برداشتن ها خسته ام آقای من...


این انتظار نامه ام لبالب بود از تمام ِ درد و دل های دخترانه ام... مرا ببخشید مولایم... ببخشید اگر سراسر ِ انتظار نامه ام سراسر غم بود و غصه ... آخر مدت هاست که بهترین پناه را بر تمام دخترانگی هایم یافته ام...


درست به قدر 30 هفته... 30 هفته است که من تمام آن حرف هایی که کلمه نمی شوند را می آورم همین جا... همان حرف ها که چشم می طلبد نه زبان...


من به حرف ِ چشم ها رسیده ام مهدی جانم...


لبالب پرم از حرف های زبان...


اما...


من به حرف ِ چشم هایم رسیده ام... از آن ها که تنها باید نگاه کنی...ساعت ها نگاه کنی و تمام و کمال خوانده شوی...وجب به وجب خوانده شوی از پس ِ چشمانت ...


همان چشمانی که حتی در بین ِ جمع هم می بینی که ناگهان به باران می نشیند و تو ناگهان به خودت می آیی و خودت را جمع می کنی...


چشم که پر از حرف شود بالاخره خودش را باید یک جور خالی کند دیگر... برایش فرقی نمی کند کجایی...



مهدی جانم...


به گمانم چشمانم عجیب لبریز شده اند از تمام ِ حرف ها که این گونه من را در جمع بی آبرو می کنند...


عجیب تنگ شده اند... و عجیب خسته اند از تمام ِ در انتظار بودن ها...


چشمانم خسته است از تمام ِ در انتظار بودن ها...





مولای من...


یگانه مولای ستاره پوشم...


می شود اندکی کم شود از حجم بی امان ِ حرف ِ پشت چشمانم؟!



می خواهم بخوابم... خسته ام مولای من...






       اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج  

+ چشمت که بی اجازه شروع به باریدن کرد بدان که از همیشه لبریز تری...
چشمت که یادش رفت باید با اجازه تو ببارد بدان که از همیشه پر تر از نگاه شده است...

نگاه می طلبد... چشمانت نگاه می طلبد...  به همین سادگی... ن گ ا ه ...

سهم ِ چشمان ِ من...

هوالغریب....




نفس بکش...


هر چه عمیق تر بهتر...


نفس بکش تا زنده بمانی دخترک... بگذار سرشار شوی از عطری که می آید... بگذار مست شوی از عطری که پر کرده تمام وجود ِ خسته ات را...


عمیق تر ...


چشمانت را ببند... بگذار آرام بگیرند... پریدن ِ سهم آن ها نیست... سهم چشمانی که در یک شب ِ بلند زمستانی قصه شان عوض شد...


داستانش را می دانی؟!!


دو ساله بودم... به یاد نمی آورم و هر چه می گویم از گفته های مادرم است و پدرم... در یک شب مریض می شوم... تب می کنم... و این تب بالا اولین تاثیرش را روی چشمان ِ من می گذارد... و از آن به بعد عینکی شدم... از همان دو سالگی... از همان وقت ها که به یاد نمی آورم....به همین سادگی...


هر چه از کودکی هایم به یاد می آورم با عینک است... تمام عکس های کودکی ام یک عینک دارم که تمام صورتم را گرفته است... همان عینکی که بارها و بارها در کودکی هایم شکسته و هر بار که می شکست غم ِ دنیا به سراغم می آمد...


و بعد بزرگ شدم و قد کشیدم... یک کلینیک نور بود که جز اولین مریض هایش بودم... هنوز هم هست.... عاشق سرازیری خیابان مطهری ام... یک ِ سرازیری که وقتی برف می آمد می شد سر سره ی رایگان... و نمی دانی چقدر آن وقت ها برای من که کودکی بیش نبودم دلنشین می شد... یک درخت دارد که وقتی رفتم آنجا برای اولین بار کوچک بود...ولی حال بزرگ شده و حتی آنقدر بزرگ که حاضر نشدند قطعش کنند به جایش ساختمانش را جوری ساختند که درخت ِ کوچک زنده بماند...و چقدر این کارشان برای من دلنشین بود... و حال همان کیلینک کوچک ِ یک بیمارستان بزرگ دارد به اسم بیمارستان نور... و باز هم جز اولین مریض های آن بیمارستان بودم... و دکتری که چشمانم را عمل کرد وقتی رفتم پیشش تنها شش سال داشتم ...و وقتی عمل کردم 18 ساله بودم... به قول خودش قد کشیدن مرا دیده بود...


24 مرداد بود که عمل کردم... 24 مرداد 86... تابستان بود و گرم...

ترس داشت ... پای چشمانم وسط بود...


قبل از رفتن به اتاق عمل عینکم را از صورتم برداشتم و رفتم داخل... و بیست دقیقه بعد آمدم بیرون آن هم وقتی که عینک با من خداحافظی کرده بود.... بماند که چقدر درد کشیدم بعدش... بماند که وجب به وجب خیابان ولیعصر را آن روز شمردم تا به خانه رسیدیم و من می سوختم...


بماند که درخت های بی نظیر ِ ولیعصر آن روز برای من درد داشت... بماند که تمام آن چند ساعت چقدر شکر کردم که چشم داشتن چقدر مخشر است... نعمتی که شاید به چشم هم نمی آید... و یا اردیبهشت همین امسال که قدر نفس هایم را فهمیدم...


بعدش می دانی چه شد؟!


وقتی آمدیم با نهایت درد خوابیدم... و بعدش او آمد... همان که سال هاست رفته است... همان که اردیبهشت همان سال 86 برای همیشه رفته بود... مادربزرگم... 


همان که محال است تا آخر عمرم چهره اش را یادم برود وقتی که دیگر جانی نداشت و من صورتش را دیدم... تکان نمی خورد...


آمده بود به خواب ِ من... از وقتی رفته بود اولین بار بود به خوابم می آمد... تمام لحظه به لحظه ی اتاق عمل داشت تکرار می شد.. حتی با تمام جزئیات ... ولی با یک تفاوت... او آنجا بود... تمام قد ایستاده بود... بر خلاف این اواخر که آن مریضی ِ لعنتی قدش را خم کرده بود... تمام قد ایستاده بود و به من لبخند می زد... کسی او را نمی دید... تنها من او را می دیدم...


و بعد از خواب پریدم... فک کنم آمده بود تا به آرزویش برسد... آخر بارها گفته بود که دوست دارد روزی را ببیند که دیگر من با چشمان خودم باشم... آخر آن وقت ها خوب به یاد دارم... با این که بچه بودم ولی مادرم پایش که به کیلینیک نور می رسید می شد باران ِ اشک... و وقتی می آمدیم مادر بزرگم تمام ِ آنچه که دکتر گفته بود را برایش می گفت ... و در آخرش مادرم که همیشه غصه اش بود که دوست ندارد دختر ِ کوچکش با عینکی که قرار بود تا پایان عمرش مهمانش باشد چطور عروس شود  را دلداری می داد که تمام می شود... خوب می شود...


و خوب شد...


چشمانم خوب شد...


و از تمام آن 16 سالی که با عینک گذشت درچشمانم تنها دو نقطه ی سیاه مانده است که شده است یادگاری ِ جشمان ِ من...


دو نقطه ی سیاه که تمام ِ سهم چشمان من است...


اصلا همه اش پیشکش ِ وجودت...


تنها همین...




+ این روزها افتاده ام به دور ِ گفتن ِ خاطره ها... در بین تمام ِ خاطره گردی های این روزها بماند که دنبال چه ام... بماند که این روزها آنقدر سهمم از زندگی کم شده است که فقط خاطره گردی می کنم... آخر پر پر ِ می زنم برای لحظه ای آرامش... راستی تو یادت مانده که آرامش چه رنگیست؟!!


+ نمی دونم قراره تا کجا

اما

دوست دارم....

جوونی...

هوالغریب...

بچه که بودم یادم است یکی از عشق هایم این بود که برادر بزرگم برود و آلبوم های جدیدی که می آید را بخرد و با هم گوش بدهیم... از همان وقت ها بود که موسیقی عحین ِ تمام ِ لحظه های تلخ و شادی ام شد... آن وقت ها دوره ی نوار کاست بود و ضبط و خودکار بیک!!


چیزی که تنها باید یک دهه شصتی باشی تا بدانی یعنی چه...


و آن وقت ها یک آهنگی بود که اسمش جوانی بود... خواننده اش امیر کریمی بود... و من و دو برادرم به سان ِ سه عدد خل این آهنگ را در خانه می گذاشتیم و با هم می خواندیم... بلند ِ بلند... صدای ِ کودکانه ام جان میداد برای آواز خواندن...


می خواندیم و برای خودمان عشق می کردیم و همین برادر کوچکترم که تا کمتر از یک ماه دیگر پدر خواهد شد برایمان می  رقصید...می رقصید و من و برادر بزرگم می خواندیم... تابستان هایمان همیشه به همین شکل می گذشت... و حال امروز که در راه ِ آموزشگاه رادیوی تاکسی آهنگ جوانی را گذاشت من ناگهان لرزیدم و تمام دیوانگی هایم را به خاطر آوردم... تمام دیوانگی هایی که نمی دانم کجای زندگی ام آن ها را جا گذاشته ام...


همان خنده هایی که خنده بود... نه مثل خنده های این روزهایم که همه چیز هست الا خنده...  باید فاطمه را بشناسی، باید زیر و روی چهره اش را بشناسی که بدانی این روزها که لب هایش می خندد خنده هایش جای تمام ِ اشک هایش است... شده است حکایت همان کسی که می خندد چون می داند که حق ندارد شادی را از بقیه بگیرد ... غم هایش را گذاشته است گوشه ی دلش برای خودش... برای خودش و تمام ِ رازهای ِ آخر ِ شب هایش...


رادیو ِ ماشین این آهنگ را پخش می کرد و من غرق بودم در تمام این افکار و تمام این بزرگ شدن ها.. و حال آنقدر بزرگ که همین امروز صبح داشتیم وسایل فرشته ی کوچکی را می چیدیم که کمتر از یک ماه دیگر خواهد آمد...


فرشته ی کوچکی که بارها و بارها مهمان ِ خواب های شبانه ی عمه اش شده است... آنقدر در خواب هایم آمده که قیافه اش را خوب به یاد دارم... نمی دانم ولی وقتی به سن و سال الان ِ من رسید و زنده بودم شاید برایش گفتم...


امروز که وسایل ِ نخودی ِ عمه را می چیدیم من تنها نگاه بودم... نگاه بودم که برادرم آنقدر مرد شده است که پدر خواهد شد... آنقدر مرد که می خواهد پدر شود ولی هنوز هم از خواهرش عجیب خجالت می کشد که بگوید دخترم...می گوید نخودی ِ تو... و بعد چشمان ِ مردانه اش برق می زند که دختر ِ کوچکش خواهد آمد ...


همان پسرکی که تابستان که می شد موهایش را می زد و من همیشه مسخره اش می کردم که کچل ... و یک بار که دستم لای سیم پره ی دوچرخه اش گیر کرد به سان یک دختر بچه ی کوچک اشک می ریخت... یک بار یادم است تابستان بود ... من هم که عشق ِ دوچرخه بودم.... داشتم چرخ ِ دوچرخه اش را درست می کردم که چهار انگشت دست ِ راستم لای سیم پره های دوچرخه اش گیر کرد... آنقدر که حس می کردم انگشت هایم قطع خواهد شد... و خوب یادم است که عمویم آمد.. آن وقت ها خانه شان دیوار به دیوار خانه ی ما بود... آمد و با خنده ای گفت: هر چه پسر من دختر است تو جای ِ پسر من پسری!!!


 و بماند که چه زجری کشیدم تا دست هایم را از بین آن سیم پره ها کشید بیرون  و خوب یادم است که وقتی دستم را کشید بیرون نزدیک به یک ربع فقط در آغوش عمویم گریه کردم... همان عمویی که محال است یادش مانده باشد که روزی در آغوش مردانه اش، دخترانه گریه کردم...


و حال من شده ام 25 ساله.... سال ها گذشته و این آهنگ مرا برد به آن سال های دور... سالهای دوری که با دو برادرم گذشت... سال های دوری که با این آهنگ گذشت... و آن وقت ها چقدر برایم غریب بود معنای شعر این آهنگ....


چقدر برایم غریب بود که یعنی چه که : من تب ِ تند حضورم ، منو دریاب....


آن وقت ها تنها می خواندیم...فقط می خواندیم و شاد بودیم... فقط خواندن مهم بود و بس...


و حال من در اوج این تب و تاب ِ جوانی ایستاده ام... ایستاده ام و به جوانی ای نگاه می کنم که تلخ یا شیرین می گذرد...می گذرد و من هر روز درس می گیرم... هر روز از روز قبل آبدیده تر می شوم و محکم تر...


و گاهی آنقدر محکم و سخت که در اوح ِ تمام ِ غصه ها و مشکلات چشمانم پر از اشک می شود ولی می خندم ...


و حال می بینم که جوانی درست همین شعر است... جوانی چیزی جز تمام این تب و تاب ها نیست... همان تب و تاب هایی که هر چه سن بالاتر برود کمتر می شود ...  تمام ِ شب گریه ها... تمام تا صبح لرزیدن ها... تمام گریه کردن ها و با خدا حرف زدن ها در دل ِ شب...


و هنوز هم به یادگار  از آن زمان ها چند تا از این نوار کاست ها را نگه داشته ام....هر چند که در این عصر ِ جدید برای هیچ کس هیچ گدام از این بچگی ها جذاب نیست.... رک بگویم : بچگی هایم خریدار ندارد!!!!


و برای همین هم تمام بچگی هایم را در کنج ِ قلب ِ یخ زده ام گذاشته ام...


من هنوز هم جوانم... حتی اگر زندگی ِ این روزها با خودش قرار گذاشته باشد که من را پیر کند...



من هنوز هم تب ِ تند حضورم... و هنوز هم از تپش ِ حادثه ها سرشارم...





+ این روزها بیشتر از همیشه به اندکی آرامش از جنس آبی ِ آسمان نیاز دارم...اندکی پرواز... اندکی ارتفاع... از همان ارتفاع ها که هوس می کنم دستانم را باز کنم و چادرم برای خودش باد بخورد و برقصد... از همین ارتفاع ها.... اندکی اوج می خواهم برای دور شدن از تمامی ِ این روزها...


* این هم همان آهنگی که این همه مرا برد به آن دورها...



+ امروز تولد یه دی ماهیه... مهرناز ِ عزیز خیلی ساده می گم که بیست ساله شدنت مبارک... ایشالله که همراه با بهترین اتفاقات باشه این ورودت به دهه دوم ِ زندگیت...


برای آقای ستاره پوش-29

هوالغریب...


سلام بر یگانه امام ِ حاضر در این دنیای ِ پر از ناپاکی ها


سلام بر یگانه بهانه ی ادامه ی حیات این کره ی خاکی


سلام مهدی جانم...



باز هم منم و جمعه ای دیگر....اما این بار عجیب شرمسارم...عذر تقصیر مولایم...


دو هفته ای نیامدم و ننوشتم... با این که دلم می گفت که بنویسم...حتی یک به یک حرف هایم در بین تمام کارهایم روی لب هایم جاری می شد ولی ننوشتم...هر چند که تمامشان را برای خودتان گفتم مهدی جانم...


و حال صبح جمعه ای دیگر آمده و بهانه های همیشگی من...


و برخواستم و اولین کارم این بود که وضو گرفتم و آمدم تا بنویسم... آخر امروز روز ِ خاصیست...


آخر امروز روز شهادت پدرتان است مهدی جانم...


همان امامی که سال های بسیاری را در زندان گذراند... یک زندان واقعی!!!


نه از این زندان ها که ما آدم ها برای خود ساخته ایم یا دست شوم ِ تقدیر برایمان ساخته است... نه از این زندان های ساختگی!!!


از آن زندان های سخت و تاریک ...

سال ها بودن در این اوضاع و تنها همدم ِ آدمی خدا باشد و درد و دل با خدا صبر می خواهد...صبوری می خواهد... مردانگی می خواهد...


همان واژه ای که این روزها هر چه می گردم کمتر می یابمش....


مهدی جانم...

می دانم دلتان از غم پدر داغدار است...


بعد از دو ماه بستن شال عزا برای ارباب حال نوبت به پدر رسیده است... ولی دلم روشن است مولایم...


زیرا از این به بعد می شود رسیدن به دوران امامت شما... از این به بعد تقویم قمری می شود دوره ی خوب و شادی ها... همان شادی هایی که مدت هاست از زندگی هر کداممان رخت بر بسته است...


همان شادی هایی که از بس از من دور شده اند که رنگشان را فراموش کرده ام...


همان شادی هایی که ار بس دور شده اند که دنیا از من و تمام وجودم یک مرد ساخته است... یک مرد که قوی است... از بس که هر چه دیدم نامرد بود خودم مرد شدم مهدی جانم...


همان دنیایی که می گویند زندان است...


و چقدر این واژه ی زندان واژه ی ملموس ِ این روزهای زندگی ام شده است...


و حال مانده ام بین تمام دخترانگی های نجیب ِ خودم و تمام مردانه ایستادن ها... 


آهسته می گویم مولایم : دارم کم می آورم مهدی جانم...


آهسته می گویم که مبادا دنیا بشنود و این بار محکم تر بزند... آنقدر آهسته گفتم که تنها و تنها خودتان بخوانید مولایم...


مهدی جانم...

در این دو هفته ای که ننوشتم انگار دلم مانده بود بین زمین و هوا و حال که می نویسم آرام است و به قرار رسیده است و این یعنی که این کمترین را می خوانید مهدی جانم...


یگانه مولای ِ ستاره پوشم...


کاش که بیایید و تمام شود تمام این نبودن ها....


من که به قدر سال ها با وحود ِ لایتناهی ِ شما فاصله دارم دلم دارد دق می کند از این همه دوری ... وااای به حال دل ِ آن ها که منتظر واقعی اند...


همان 313 نفر... و عجیب هنور هم می لرزم و شرمسار می شوم که ما زمینی ها چقدر اشرف مخلوقات خوبی نبودیم که تنها 313 نفر انسان هست و این حرف عجیب داغ دارد....


داغ دارد که این همه آدم هستند که از شما می گویند...ار شما میخوانند.... امتال خودم... ولی آنقدر انسان نیستیم...


شرمسارم مهدی جانم...


شرمسارم مولایم که ....


شرمسارم که از شما و اسلام ناب ِ محمدی تنها و تنها ادعایش مانده برایمان مانده و بس...


از شما می خوانیم...از ارباب می خوانیم و خیلی راحت به خود اجازه می دهیم که آسایش را از مردم سلب کنیم... به روی مردم اسلحه می کشیم... و آخ که چقدر داغ دارد و می سوزم مولایم...


می سوزم که امثال این آدم ها هستند که چهره ی اسلام را خراب می کنند و به هر کس اجازه می دهند که هر جور که می خواهند از مسلمان ها تصویر بسازند....


دل ِ کوچکم به درد آمده مولایم...


ولی روشن است به دوران امامت شما که آرام آرام از راه می رسد ... و امیدوار است که شاید زندگی کمی روی خوش و شادی نشانمان بدهد... نشان تمام آن ها که به حال ِ من دچارند مهدی جانم... ابتدا برای آن ها می خواهم...



یگانه مرد ِ واقعی این روزگار پر از نامردی...


می شود زندگی ِ هامان اندکی روی خوش و شادی نشانمان دهد؟!!







       اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج  




+ امشب بزار از اشک خالی شم

من عاشقم گریه واسم خوبه....



نشد آنچه که باید...

هوالغریب...




می پیچد...


گاهی عجیب به هم می پیچد... زندگی را می گویم!


همین  زندگی ای که در اوج ِ جوانی پیر کرد مرا و من را به حدی رسانده است که حس می کنم روحم با جسمم سال ها اختلاف سنتی دارد!!


اصلا می دانی روحت با جسمت اختلاف سنی داشته باشد یعنی چه؟!


یکی مثل من جسمش جوان است و روحش در آخرین نفس ها و به قول ِ تمام آدم هایی که حال ِ این روزهایم را می بینند با پر رویی ایستادن ها و تلاش برای زنده ماندن ها...


و یکی هم جسمش سن و سال دار و روحش عجیب جوان... حکایت همان خانومی که آمده بود زبان یاد بگیرد... از او پرسیدم در این سن چرا زبان؟!


او که انگار غم ِ پشت ِ چشمانم را خوانده بود با لبخندی گفت: من از تو که اینجا برایم زبان می گویی جوان ترم... این را چشمانت خوب به من می گوید دختر جان... 



گاهی تو هر چه تلاش می کنی نمی شود... هر چه به در و دیوار می زنی باز نمی شود... حکایت همان ماهی هایی که وقتی از آب می گیری شان با لب هایشان التماس می کنند...


گاهی می پیچد و می شود یک کلاف ِ تو در تو... مثل همان وقت ها که بچه بودم و گاهی که مادرم بافتنی می بافت من سرتق گیری ام گل می کرد و تمام نخ ها را در هم می کردم و از همان وقت ها خوب یاد گرفته ام که خودم دانه به دانه کلاف هایی که در هم می کردم را باز کنم...


و امروز که صحنه ی خواب چند وقت پیشم جلوی چشمانم مجسم شد فهمیدم تعبیر شده و من در اوج ِ غم ها و این نشدن ها ایستاده ام.... به قول منشی آموزشگاه خیلی پر رویی که هنوز هم ایستاده ای ... تازه این را اویی می گوید که از فاطمه هیچ نمی داند!! هــــــــــیچ نمی داند !!


گاهی انقدر نمی شود و تو از بس خودت را به در و دیوار کوبیده ای خسته می افتی یک گوشه و می گویی دیگر زورم نمی رسه و بی حال می افتی...


و حال من بی حال و وامانده از تمام ِ این نشدن ها افتاده ام...


با چشم هایی که هر دو پلکم می پرد و دستان ِ یخ زده...


مانده ام و دلم تنها به این خوش است که سعی کردم و نشد...


به در و دیوار زدم و نشد...


به آسمان رسیدم و نشد...


نشد آنچه که باید ...


و دلم قرص است که در پس ِ تمام این نشدن ها هم حکمتی است...



و برای همین قرص بودن ِ دلم به تو است که ایستاده ام هنوز معبودم...


بگذار همه بگویند چه قدر پر رو ام...


خودت دلم را لبریز از احساسی کرده ای که به من قدرت می دهد بایستد...


اشک می ریزم ولی ایستاده ام...



دختر است دیگر... تنها سلاحش اشک ِ چشمانش است...



و من این روزها عجیب دخترم معبودم!!!




+ دلم برای تمام دوچرخه سواری هایم و تمام در کوچه بازی کردن هایم با دختر عموهایم و دو برادر خودم تنگ شده است... برای آن وقت ها که وقت هایمان به یک قول دو قول بازی کردن و این بازی ها می گذشت... 


دلم برای تمام آن وقت ها که تنها غم ِ دلم شکسته شدن عینکم در بین تمام ِ بازی کردن ها و مسخره شدن ها بخاطر عینکی بودنم بود تنگ شده است...


دلم برای آن روزها تنگ نشده است .... دلم تنها برای تمام ِ غم های کودکانه ام تنگ شده ...