.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

ماهی دلتنگ...

هوالغریب....



ماهی کوچک دلش تنگ بود...انگار خودش هم فهمیده بود که آخرین نفس هایش را می کشد...به کنج آکواریوم رفته بود و دیگر هیچ چیز او را سر ِ ذوق نمی آورد...حتی صدای انگشتر صاحبش که ندای همیشگی او بود برای غذا خوردنش...

انگار تصمیم گرفته بود بمیرد...از همه فاصله گرفته بود و تمام مدت سرش به سنگ های کف آکواریوم بود...

اما تو نبابد بمیری کوچک ِ سرخم...



تو هفت سال ِ تمام شاهد لحظه به لحظه ی تمام خلوت های من بوده ای...


خیلی وقت ها برایت حرف زدم...تو خیلی از رازهای فاطمه را شنیده ای حتی اگر هیچ کدام را نفهمیده باشی...



اما گوشش بدهکار ِ این حرف ها نبود...انگار هوس ِ دریا به جانش افتاده بود...


برای همین هم تصمیم به مردن گرفته بود...


آکواریوم ِ من برایش قفس شده بود شاید...انگار دیگر جایش نمیشد در این آکواریوم...


برای همین هم مرد...




مُرد تا به دریا برسد...






+ این هم عکس ماهی کوچکم که دیشب مرد...

عذر تقصیر  بابت کم بودن این روزهام...کمی درگیر بودم ...شرمنده...

سبز باشید...


+ ماهی ِ دلتنگ....حمید حامی

برای آقای ستاره پوش-10

هوالغریب...



سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیای پر از نامردی


سلام بر یگانه بهانه ی حیات این کره ی خاکی


سلام آقای خوبی ها...



باز هم من هستم و جمعه ای دیگر و انتظاری دیگر...


انتظاری که برایم سبـــزترین انتظار دنیاست...

انتظاری به رنگ و بوی عشقی که آدمی را جلا می بخشد، عشقی که آدمی را امید زندگی می بخشد و به چشمانش نور می دهد...


در دلم به قدر بی نهایت حرف است برایتان... آنقدر که دلم می خواهد می توانستم به دنیا فرمان ایست بدهم که نچرخد و آن وقت روی دو زانو و با ادب در محضرتان بنشینم و حرف بزنم...

حرف هایی از جنس همان نگاه های آخر به آن گنبد فیروزه ای...

حرف هایی که نامشان را گذاشته ام حرف های فیروزه ای...


چقدر زیبا !

حرف های فیروزه ای ما با شما...


کاش می شد به دنیا فرمان داد که نچرخد، نچرخد تا اجازه دهد قدری زمینیان خسته نفسی تازه کنند...

کاش به قدر یک نفس این چرخیدن های پیاپی، نزدیکی می آورد و درست در اوج همان نزدیک شدن ها ای کاش که از حرکت می ایستاد تا قدری نفس تازه کنیم...

قدری خستگی درکنیم... درست عین آن وقت هایی که آدم دلش می خواهد با پاهایش روی شن های دریا راه برود و لذت ببرد...

یا وقت هایی که آدم هوس می کند کنار حوض آبی خشک بنشیند و پاهایش را در آب فرو کند تا تمام خستگی پاهایش برود...



آقای خوبم...

پاهایم خسته است... عجیب خسته است... هوس لذّت ِبودنش را کرده ام که باشد... که باشد تا خستگی نباشد... که باشد تا این همه سنگینی نباشد... و در این میان نشسته ام چشم به راه...

چشــم به راه که خبری برسد...


آقای خوبم...

چقدر خوب معنای انتـــظار را می فهمم... درست از همان روزی که رخصت نوشتنم را دادید...


بعضی انتظارها در عین درد داشتن عجیب شیرینند... مثل انتظار برای شما...

ولی امان از آن انتظارهای که انگار قصد کرده اند جانت را بگیرند ولی آن ها هم برایم شیرین است...

اصلا تا وقتی پای عشق در میان باشد، انتظار برای من حتی اگر کُشنده ترین حس دنیا هم باشد، شیریـــــن است...


انتظار برای عشق شیرین است... مثل انتظار برای شما...


و یا حتی انتظار این روزهای دل کوچکم که عجیب تمام ِ کامم را شیرین کرده است... درست مثل آن وقت ها که آدم نباتی گوشه ی لپش است و این شیرینی آرام آرام به جانش نفوذ می کند...


و حال درست در شیرین ترین انتظار ِ زندگی ام به سر می برم...



آقای خوبم...


می شود قدری رسیـدن و نزدیــک شدن؟!...



http://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/24859272272651089151.jpg




اللّهم عجّل لولیک الفرج



سند ِ بند بند های وجودم...

هوالغریب...


گاهی دلت بی بهانه می گیرد...خسته دراز میکشی روی تختت و غرق میشوی در دنیای خودت...غرق می شوی و به همه چیز فکر می کنی...


وجب به وجب زندگی ات را مرور می کنی...مرور می کنی و نمی دانی که به چه می خواهی برسی در تمام این مرور کردن هایت...


تنها می دانی که دلت هوس ِ فاطمه را کرده...دلت هوس ِ خودت را کرده...خوده خودت...دوست داری کنار حوصله ی دخترکی بشینی که تنها دارایی دل کوچکش عشق اوست...اویی که فرض محال او بوده ای از همان ابتدا...تو تنها یک فرض محال بوده ای...


اما به خدا و خدایی کردن هایش و تمام نشانه هایی که دلت را قرص کرده ایمان داری...هوس کرده ای خودت کنار حوصله ات بشینی و دستی بر سر خودت بکشی و به خودت اعتماد دهی...خودت به خودت نَفَس دهی...نفس دهی که خدا هست هنوز...



خدا هنوز حواسش به تو و او هست...



کنار خودت می نشینی و دست خودت را می گیری...دستی بر موهایت می کشی...موهایی که تو شاهد ذره ذره بلند شدنشان هستی...


وجب به وحب بلند شدنشان را شاهد بودی و هستی تنهایی...


و چقدر جای خالی دستانش را روی سرت حس می کنی...و این بغض تو را در خود فرو می برد..در خود فرو می روی و سرت را بین زانوهای خودت گم می کنی...آنقدر سرت را گم می کنی که دیگر موهایت را نبینی...آنقدر سرت را پایین می بری بین زانوهایت که حس می کنی گردنت دارد می شکند...


نمی دانی چقدر در این وضع می مانی اما صدای مادرت تو را به خودت می آورد که این چه مدل نشستن است دیگر و بعد تازه به خودت می آیی که تو با خودت چه کار کرده ای...



و بعد دوباره غرق می شوی...یادت می افتد که هنوز مفیدی ...هنوز به درد می خوری...لااقل برای شاگردانت به درد می خوری...


شاگردانی که بعضی هاشان رفع اشکالی پیشت می آیند و یا آن خانوم که وقتی آمد پیش تو هنوز الفبا را درست و حسابی نمی دانست...


ولی تو آنقدر حوصله کردی و با صبر قدم به قدم دستش را گرفتی و ذره ذره اعتماد به نفسش را تقویت کردی که امروز شاهد بودی که می تواند چهار کلام جوابت را بدهد و همه ی همکارانت تو را تشویق می کنند که ما شش ترم با این خانوم سرو کله زدیم به اینجا نرسید که الان هست...و بعد تو در دلت تنها می گویی که خدایا شکرت...


چقدر این مفید بودن حتی اگر همین قدر باشد برای تو کافیست...کافیست که حس کنی به درد می خوری...حتی اگر به درد خوردن تو برای همین اندک افراد باشد...حتی اگر تنها برای همین خانوم مفید باشی...



و بعد نفس عمیقی می کشی و در دلت قربان صدقه ی تمام وجودت می روی و شروع می کنی به ادامه دادن کارت...


به ادامه ی زندگی...


به ادامه دادن و قدم به قدم رفتن...


زیرا در دلت ایمان داری که وقتی روی آرزوی بزرگی دست گذاشته ای باید ذره ذره این آرزو را در وجودت هضم کنی...آنقدر ذره ذره هضم شوی که به یک باره به خودت بیایی و ببنی که او در تو غرق شده است و تو او را داری...


برای همیشه...


تو این گونه با خودت و خدای خودت عهد بسته ای...در دل تمام آن شب های دراز زمستان و در دل تمام سحرهای رمضان امسال...


و تو برای تمام این حرف هایت سندی داری که از قدر تمام سندهای دنیا با قدر و ارزش تر است...


و این سند، سند مالکیت بند بند وجود توست...کاغذی که همیشه همراه توست تا به تو یادآوری کند که دست روی چه چیزی گذاشته ای...


این سند همیشه با توست....این سند برای تو عجیب حرمت دارد...بارها با تمام وحودت تاریخ حک شده روی سند زندگی ات را بوسیده ای...



زیرا این سند، سند ِ بند بند وجودِ فاطمه است...


تنها همین...





امضاء

فاطمه...







+ من تو دریای جنونت دل دادم به آسمونت
بادبونامو سپردم به نگاه مهربونت

گم شدم تو دل بارون
با یه حال عاشقونه...


....

برای آقای ستاره پوش-9

هوالغریب...



سلام بر یگانه آقای ستاره پوش دنیای ما


سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیا


سلامی به رنگ و بوی هلال ماه ِ نو


سلامی به زیبایی هلال ماه نو که باریکی اش چه خبرها که با خود ندارد...



آقای خوبم رمضان هم گذشت...به همین زودی...

رمضانی که انگار همین دیروز بود که اولین جمعه اش را به شما تبریک گفتم...


و به همین زودی 9 جمعه شد که بر این کمترین رخصت می دهید برای شما بنویسد...رخصت می دهید پنج شنبه ها آخر شب با سر بشتابم به این خانه تا برایتان بنویسم...و این یعنی اوج خوشبختی دل ِ دیووانه ام...


نمی دانید چقدر دلم آرام میشود وقتی می توانم با تمام وجود برایتان بنویسم...من این نوشتن برای شما را آسان به دست نیاورم...چه شب ها و لحظه هایی که دلم پر پر می زد برای لحظه ای نوشتن برای شما ولی نوشتن برای شما هم اجازه می خواهد...چه اشک ها که نریختم تا خودتان در همان جمعه به من ِ کمترین اجازه ی نوشتن دادید...


در دلم بغضی خانه کرده است که رمضان گذشت...آن هم رمضانی که متفاوت تر از تمام رمضان هایم بود...رمضانی که هنوز سیراب نشده بودم از آن که تمام شد...رمضانی که می خواهم آخرین شب اش را بیدار بمانم تا با تمام وجودم نفس بکشمش...رمضانی که برای من پر بود از سبزی ها...


آخرین افطار و آخرین نگاه ها به حرم مولا علی و آخرین دعاها در آخرین افطار برای تمام دوستان و عزیزانم چقدر آرامم کرد...آنقدر آرام که با لبخندی از سره رضایت به رسم تمام شب های رمضان سوره ی قدر را خواندم و آخرین روزه ام را افطار کردم...


و چقدر آن خرما برایم شیرین تر از تمام خرما ها بود...



آقای خوبم...

آنقدر این بغض ِ تمام شدن رمضان به جانم چنگ انداخته که حال زبانم بند آمده و نمی دانم که چه بگویم...تنها می دانم که کاش به قدر یک نفس به قدر یک ثانیه بزرگ شده باشم...که اگر این اتفاق برایم افتاده باشد دستانم پر تر از همیشه اش شده است...


و دستانم از سفره ی بی کران رحمت الهی آن چه که سهم اش بوده است را برداشته است...زیرا هر کس به قدر دلش و به قدر قلبش از سفره ی رحمت الهی توشه بر می دارد...


و خوش بحال خوبانی که دستانشان پر از تمام خوبی هاست...دستانشان سبز شده است و تمام وجودشان بوی آسمان گرفته است...


مولای من...

دلم برای تمام سحرهای ناب رمضان و تمام آن عهد خواندن ها بعد از نماز صبح در دل شب های پر از راز رمضان تنگ می شود...


دلم برای تمام آن حرف ها،برای تمام آن دعاها تنگ می شود...


ساده بگویم دلم برای رمضان تنگ می شود...آخر این رمضان سبز ترین رمضان عمرم بود...


آقای خوبم...

این عشق برای نوشتن برای شما از ظهر عاشورا شروع شد...ظهر عاشورای سال پبش...وقتی که زیارت ناحیه مقدسه می خواندم...زیارتی که از زبان شماست...تنها خدا و خودتان شاهد بودید که خواندن این زیارت در عصر عاشورا در مشهد چه کرد با دل ِ دیوانه ام...آن هم دلی که کربلا را دیده بود...و چقدر راز دارد این حرف...چقدر راز...


دلی که کربلا ببیند روز عاشورا هزاران بار می میرد و زنده میشود...


و این عشق به نوشتن برای شما از همان روز آغاز شد...چقدر دلم آن روز خواست که بنویسد ولی نشد و این اجازه بر من داده نشد تا امسال ... آن هم وقتی که نوشتم که فکر می کنم در بهترین زمان زندگی ام این اجازه بر من صادر شده...و به راستی که در بهترین زمان ممکن این اجازه بر من صادر شد و این بدست آوردن برای من ساده نبود...اصلا ساده نبود...


و چقدر تمام این کنار هم چیدن ها دلم را قرص می کند...دلم را آرام می کند...


آقای خوبم...

من او را به شما سپرده بودم...می دانم که هوایش را دارید...همان که تمام دارایی این دل ِ دیوانه است...


آقای خوبم...


می دانم که هوایش را دارید اما به حق زیبایی بی حد ماه شوال و تمام آن عهدها که نذر او بود قرار باشید بر تمام بی قراری هایش...


من تمام وجودم را به شما سپرده ام...



مولای من...


تبریک این کمترین را پذیرا باشید...


                      ماه نو و آن هلال بی نظیرش مبارکتان باشد...







اللهم عجل لولیک الفرج





+حلول ماه شوال رو به همگی تبریک میگم..امیدوارم که بهره کافی رو از ماه رمضان برده باشیم...


التماس دعا دوستان...

به امید دیدار رمضان سبزم...

هوالغریب....




در پس گذر این روزها گذشت...خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می کردم گذشت...آنچنان با نجابت از راه رسید که امسال عاشقانه تر از تمام زندگی ام دوستش داشتم وحال آنچنان غریبانه دارد می رود که تمام وجودم شده است بغض...بغضی که هنوز نترکیده ولی تنها مرا نگاه کرده که چقدر غریبانه دارد می رود رمضان امسال...


وقتی به امسال فکر می کنم پر میشوم از تناقضات عجیب ولی شیرین دزست مثل عسل...


از طرفی آنقدر زود گذشت که حال نشسته ام و رفتن ِ غریبانه اش را نظاره می کنم...و از طرفی آنقدر دیر گذشت که انگار به قدر چندین ماه یا حتی سال به من درس داد...به من طعم ِ زندگی را چشاند...دلم را آبدیده کرد...امتحان بزرگی را از سر گذراندم...و این اوج آبدیدگی دلم در رمضان امسال بود...امتحانی که تنها خداوند شاهد ِ تک تک لحظه ها و ثانیه هایش بود...


رمضان امسال با هیچ سالی قابل قیاس نبود...تنها شب های قدر امسال شب های قدر دوسال پیش من بود و هست...شد تکرار فاطمه...و این چقدر برای من حرف دارد...


من هنوز به قدر ماه ها با رمضان کار دارم...هنوز حرف ها دارم ... نمی دانم فقط حسی در دلم می گوید که دلم به آنچه که باید نرسیده...


و همین حس هم مرا کرده است سراپا نگاه...سراپا حرف...ولی حرف هایی که دوست داری از چشمت خوانده شود...


و حال روز آخر رمضان شده است پنج شنبه...

پنج شنبه ای که هرگاه که یادم باشد و توانسته ام غروب هایش با تمام وجود به ارباب سلام کرده ام...و خواسته ام که اجازه دهد شب جمعه ای در حرمش باشم...


آخر پنج شنبه شب هاست و صفای حرم مهربان ارباب...



تنها می دانم که زود گذشتی رمضانم...انگار همین دیروز بود که آمدنت را همین جا جشن گرفتم...و بعدش شروع شد تمام آن اتفاقات عجیب...تمام آن روزهایی که پر بودند از آبدیده شدن های شیرین و تمام آب خواب های عجیب...


امسال رمضان برای من سنگ تمام گذاشت...دستانم خالیست...ولی همین که دلم را به قدر تمام این سالها آبدیده کرد برای من ِ کمترین کافیست...


دستانم و کوله ام خالیست از آنچه که تمام خوبان در کوله شان دارند ولی همین که قدری دلم تاب خورد برای من ِ کمترین کافی بود...



خدای خوبم...


یگانه محبوب ازلی ام...


امروز خودت که شاهد بودی آنقدر به آن ستاره ای که از پنجره ی اتاقم معلوم بود آن هم در حالی که خوابیده بودم زل زدم و برابت حرف زدم که خوابم برد...


تمام آن حرف ها...تمام آن بغض ها...بغض هایی که مخصوص آخرین سحر بود...آخرین سحر و یا تمام آن حرف های دیشب در دلِ آخرین شب رمضان...


دیشب هم قدری بود برای خودش...


خدای خوبم...

به حق این نفس های آخر کمکمان کن که دلمان با حالی خوش بدرقه کند رمضان امسال را...


به حق این نفس های آخر که حکم طلاست یاری مان کن که اندکی کوله مان پر شود از خوبی ها و تهی شود از تمام بدی ها...


به حق این آخرین ها خودت پناه شو بر بی پناهی هایی های همه مان...


به حق آخرین شب رمضان دل هایمان را عین همان ستاره ی کوچک وقت سحر پر کن از روشنایی و نور...نوری بی نهایت در تاریکی محض دنیا...همین طور بی نهایت بدرخشد...


به حق آخرین سحر و دیدن خانه ات از تلوزیون و باز هم گشتن دور خانه ات هوای دل هامان را داشته باش که حتی نفسی هم بی تو عاشقی نکند...


به حق آخرین ظهر و آخرین نماز ظهر رمضان دل هایمان را پناه شو که نماز هایمان بشود اوج عشق بازیمان با تو...


به حق آخرین افطار...


                                 آخرین افطار...


                                                            آخرین افطار...


آخ که تمام وجودم می لرزد وقتی به آخرین افطار و آخرین دیدن حرم مولا علی(ع) فکر می کنم... بند بند وجودم می لرزد...هوای دلم را داشته باش که جان ندهد...


خدای خوبم به حق آخرین افطار دل هایمان را سبک بال تر از همیشه کن...بگذار سایه ی عاشق تو بودن همیشه بر دل هایمان خنکا بخشد...جلا دهد...زنــــــــــــــدگی بخشد...


ما را لحظه ی به خودمان وانگذار که لحظه ای بی تو بودن درست عین تباهیست...


....

...



رمضان سبزم...امسال برایم سبز تر از تمام عمرم شدی...

با بغضی بی نهایت بدرقه ات می کنم...


سالِ بعد هوای همگی مان را داشته باش...حتی اگر نبودم...اما هوای عزیزانم را داشته باش...




                                                     به امید دیدار رمضان سبزم...





+بی نهایت تر از آنچه که بتوان فکرش را کرد به حال آن آقایی که در کنج آن شش گوشه نشسته است غبطه می خورم..

آخ که من هر چه که دیوانگی دلم دارد از نشستن در همان شش گوشه دارد...



+در حق هم دعا کنیم در این ساعت ها و لحظه های آخر...

التماس دعا....