.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

پسرک...

 

هو الغریب...

پسرک از چهره اش خستگی می بارید...خسته و تنها در میان انبوهی زباله می گشت...به زور سنش به 10 می رسید...با دستان کوچکش که سیاه بود می گشت...معصومیت در چشمانش موج می زد...دیدنش دلم را به درد آورد...آخر تو این جا چه می کنی پسرک؟! جای تو در مدرسه است نه بین این همه سیاهی...تو پاکی...تو را بین این همه سیاهی جایی نیست... 

 

اما تو این جایی... 


تو این جایی و خیلی ها در این مملکت هستند که از بس دارند نمی دانند چه کنند...تو این جایی و آن وقت خیلی ها یک بار یک لباس را می پوشند و دور می اندازند...تو این جایی زیر این برف...با لباسی که نمی تواند تو را در برابر سرما محافظت کند... 


دلم را به درد آوردی پسرک... 


تو این جایی...در کشوری که زمان حالش تمام تاریخ 2500ساله اش را زیر سوال برده با آن اختلاس...آن وقت تو حتی یک لباس گرم نداری که تن نحیفت را بپوشاند در برابر سوز این سرما...
تو این جایی...در این پایتخت زندگی می کنی...کشوری که رئیس جمهورش ادعا می کند که تورم نیست،گرانی نیست...حتی می گوید که از محل آن ها خرید کنیم که قیمت ها ارزان است!!!! 

 

نکند تو هم خس و خاشاکی که کسی کاری برایت نمی کند؟؟؟!!!! 


تو این جایی...در شهری که بارِ بی غیرتی مردانش را به دوش می کشد... 


تو این جایی و دل پر دردِ من بر لب شعر زمستانِ اخوان ثالث می خواند....ناگهان یاد او می افتم و سرمای وجودم کم می شود... 


....
...
خدایا با این برف زمستان را زودتر آوردی...شکر...زمستانِ نجیب من زودتر از همیشه اش رسید...
 

خدایا تو پناه پسرک باش...بندگانت خیرشان به هم نمی رسد...
و این میان تو غریب می مانی... 


...
          .... 

                    ....

 

***امروز در این پایتخت اولین برف بارید اما پسرک با این که از سرما می لرزید گفت که برف چقدر زیباست...انصافا که بچه ها معصوم اند... خدایا دیدی بر سرت غر نزد که چرا برف آمد...
مثل همانی که امروز داشت بر سرت غر می زد که ای وای لباسم کثیف شد!!آن قدر بلند گفت که شنیدم!! 

**پسرک!تو که هیچ گاه این جا را نخواهی خواند اما یادت باشد که امروز دخترکی که به او گفتی کوچک است اما مردِ خانه اشان است برایت ساعت ها گریست و دنیا دنیا برای تو مردِ بزرگ آرزوی خوب کرد... 

 


فردا برای توست پسرک... 


مرد بمان...فقط همین...

 
 

... 

...

اوجِ حسِ پایـــــیز

 

 

هوالغریب...  

 

شاید تنها دلیلی که از محل زندگی مان خوشم می آید نزدیکی مان به 5شهید گمنامیست که در نزدیکی ما آرام و آسوده آرمیده اند...آرام و رها از این دنیایی که هر کداممان به نوعی سهمی از رنجش را بر دوش می کشیم...
 

خیلی سراغشان می روم حتی در این روزهای سرد پاییزی که هوا مثل زمستان شده...از خانه بیرون می زنم...هوا سرد است..باران می آید...و من در بین مردمی قدم میزنم که از نوع لباس پوشیدنشان می فهمی که انگار خیلی سردشان است...اما من این احساس را ندارم...لباس گرمی نپوشیده ام...شاید برای گر گرفتگی درونم باشد و شاید هم علاقه ی بی مثالم به سرما و زمستان... 


آرام قدم می زنم در بین مردمی که به امید واهیِ دیدن آشنایی، سرد و تلخ از بینشان عبور می کنم....نه آن ها کاری به کار من دارند و نه من کاری به کارشان دارم...چه خوب!! 


در دلم و ذهنم غوغایی است...از هر نوع فکری...از فکر مملکت و سیاست بازی های مزخرفش گرفته که هر روز بدتر ار روز قبلش می شود که بهتر است در موردشان حرفی نزد تا فکر به خودم و دغدغه های یک دخترکی که در آستانه ی 23 سالگی اش است....
 

باران می بارد بر تمام وجودم...خیس شده ام...خیسِ خیس...اما خیس شدن زیر باران رهایم می کند از دنیایی که دست و پایم بسته شده است به همه جایش... 


حال دلم خوب است...این را برای این نوشتم که باز سها خواهد آمد و کلی فحش بارم خواهد کرد که دخترک! این چه حرف هایست که نوشتی و وقتی مرا دید با لحن خاص خودش بگوید که خیلی خلی فاطمه... 


اما حرف های من از جنس غصه نیست...با نوشتنشان سبک می شوم... 


من در همه حال باز هم همان دخترک سرخوشی ام که به قول سها به ترک دیوار هم می خندد...
 

اما گاهی که میان خنده گریه می آید سراغم خیلی درد دارد... 


همان دخترکی که در دوران دبیرستان در کانال کولر از خودش صدای نان خشکی در می آورد و هیچ کدام از ناظم ها و مدیر مدرسه نفهمیدند چه کسی است که سرخوشانه ادای یک نان خشکی را در می آورد...فقط بچه های کلاس خودمان می دانستند...فقط کلاس ما بود که دریچه ی کولرش به همه ی کلاس ها راه داشت...                یادش بخیر... 

 
گاهی دنیا برای دلم خیلی کوچک میشود...و حال این روزها دنیا عجیب برای دلم کوچک شده است... 


چند ساعتی را در خیابان های شهر می چرخم زیر باران...و آرام آرام برای او جملاتی را زمزمه می کنم... 


همان که تمام وجود خسته ام است... 


و آرامش بر قلبم دوباره ساکن میشود و بر میگردم به خانه تا به چیزی که به آن زندگی می گویند ادامه دهم......
         .....
......... 

 

 


***نوشته شده توسط دخترکی که در یکی از همین روزهای بارانی در زیر باران تلخ گریست و هیچ کس اشک هایش را ندید...زیرا باران به دادش رسیده بود...