.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

کاکرو

هوالغریب....


داشتم مرور میکردم...

نمیدونم دنبال چی ام...


رسیدم به یکی از مطالبم...نوشته بودم بودنت منو کاکرو کرده بود...

وقتی خوندمش بلند بلند گریه کردم... جوری که یهو مامانم با ترس اومد تو اتاقم گفت چی شده...

طفلک از خواب پریده بود...

 

ولی بلند بلند گریه کردم...

دلم سوخت...

دلم سوخت که از 26 فروردین که این حرفو زدم تا حالا ازون کاکرو چی مونده؟


جواب این سوال رو نمیگم...

هیچی نمیگم...



هیچی از هیچ کس بعید نیست...

هوالغریب...


نه می تونم ازین احساس رها شم تا تو تنها شی

نه اون اندازه دل دارم ببینم با کسی باشی...


بالاخره ی شبی اومد که بتونم بیام سراغت... نه اینکه شبای دیگه نشه بیام...چرا میشه..ولی انقدر کار دارم که راستش خودمم نمی دونم دارم چه بلایی سر خودم میارم...

دیشب رکورد زدم... 48 ساعت بیداری پشت هم...

دو شب پشت سرهم که بدون پلک زدن کار کردم... کار کردم و کار کردم....


از آدمی مثل من بعید نیست... مثل وقتی که غزاله گیر داده بود که به قول خودش بیاد تو خلوت من و من اون شب جوری سرش داد زدم و گفتم نه... که فکر کنم تا آخر عمرش از من متنفر بشه... جوری در مقابلش ایستادم و وسط اتوبان پیاده اش کردم که از من بعید بود با کسی این کارو کنم...

از دختری که این روزها حتی به زنده بودنش هم شک داره این چیزا بعید نیست...

به قول مامانم که اون شب خیلی اتفاقی شنیدم که داشت سر سجاده با گریه میگفت:

خدایا این سهم فاطمه از زندگی نبود...

و من مردم و زنده شدم...

مردم و زنده شدم

مردم و زنده شدم ...


این روزها از بس سعی می کنم همه چیز رو خوب جلوه بدم که خودمم باورم شده همه چی روبه راهه...


بگذریم

بگذریم

بگذریم


حتی حس نوشتن هم ندارم دیگه...


+ شعری هم که اون بالا نوشتم... ربطی به حس و حالم نداره....