.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

دنیای ِ بدون ِ اسم ِ من...

هوالغریب...



عید همین امسال بود... و تنها برنامه ای که از تلوزیون می دیدم مثل هر سال کلاه قرمزی بود... همان شخصیتی که بچگی هایم با آن گذشته بود... یادم است کلاه قرمزی و پسر خاله اکران سینماها بود و من چقدر با دو برادرم به پدر و مادرم گفتیم تا ما را بردند و من انگار صاحب ِ تمام دنیا شده بودم که داشتم در سینما کلاه قرمزی را میدیدم ... اصلا انگار تمام ِ دنیا به نام ِ من سند خورده بود که داشتم آن صحنه ی معروف اش را می دیدم که کلاه قرمزی به عشق ِ آقای مرجی سوار اتوبوس بود و داشت می آمد تهران و آن شعر معروفش را در اتوبوس می خواند... الان هم بخواهی می توانم واو به واو و با ریتم دقیق اش بخوانم...


آن وقت ها عشق ِ این آهنگ بودم.... اصلا آن روز تمام دنیا از آن ِ من بود...می دانی چرا؟!


چون چند روز بعدش پدرم برایم نوار کاست کلاه قرمزی را خرید و من دوباره مالک ِ تمام ِ دنیا شدم...


هنوز هم بی نهایت این برنامه را دوست دارم...چرا که مرا می برد تا بچگی هایم...تا آن روزی که مالک ِ تمام ِ دنیا بودم... تا آن وقت ها که دنیایم به قدر ِ بچگی هایم کوچک بود ...


برنامه ی امسالشان یک شبش مهمان ِ ویژه ای داشت... بنیامین و دختر کوچکش اش... کل آن برنامه یک طرف و پارت ِ آخر آن قسمت هم یک طرف...


بنیامین یکی از آهنگ هایش را خواند... یک آهنگی که آن را در وصف حضرت علی اصغر خوانده است و من چه گریه ها که با آن آهنگ نکرده ام...


وقتی آن آهنگ را با همان ِ ریتم و با اندکی تغییر ِ کلمات برای دختر  ِکوچکش می خواند و دست بر سر ِ دختر ِ کوچکش می کشید من می باریدم...


تنها و تنها باری بود که با کلاه قرمزی ِ محبوب ام گریه کردم... وگرنه کلاه قرمزی همیشه برای ِ من پر از ختده بوده است... ولی آن بار گریه کردم... خیلی هم گریه کردم...


نمی دانم برای چه ولی گریه می کردم...


مادرم می گوید وقتی بچه بودی اصلا با لالایی نمی خوابیدی... می گوید وقتی بچه بودم و هر کس برایم لالایی میخواند من میزدم زیر ِ گریه و هیچ گاه نشده که با لالایی بخوابم... برعکس دو بچه ی قبلی اش که عادت به لالایی داشته اند...


اما حالا که بیستو شش سالگی ام را دارم تجربه می کنم بچه شده ام... اصلا ریتم زندگی ام سال هاست که بهم ریخته است...


یک چیز را می دانی؟!

آن روز که آن خانوم، وقتی از من پرسید که خانوم چند سالته و من با صدایی که نداشتم و درد ِ فراوان گفتم بیستو شیش سالمه دلم لرزید...


باورت می شود من بیستو شش ساله باشم؟!


همه چیز به هم ریخته است و من در دنیایی به سر می برم که حتی اسمی هم نمی توانم برایش بگذارم...



این دنیای ِ بدون ِ اسم من است...





+ دلم خواب می خواهد... اصلا کاش می شد همین طور در آغوش ماه خوابید... آن وقت حالم خوب بود... چون پیش تو بودم...
کاش دنیای ِ بزرگی هایمان مثل همان نقاشی های کودکانه مان بود...

ماه من ... دلم خواب می خواهد... و تمام ِ شدن این بغض ِِ لعنتی ....


++ این هم همان لالایی که گفتم بنامین در وصف ِ حضرت علی اصغر خوانده است... حتما گوش کنید و اگر دلتان لرزید برای شفای تمام مریض ها مخصوصا عموی من دعا کنید دوستان ِ عزیزم...

التماس دعا

دلم بهانه دارد...

هوالغریب...



بهار آمده است و من حس می کنم این بهار با من خیلی کار دارد...


صدایت دارد می آید... اما خودت کجایی بهار جان؟!


بچه که بودم عشق ِ زندگی ام روز اول عید بود و رفتن به خانه ی پدر بزرگ و مادر بزرگ... و عیدی گرفتن ها...


و دوچرخه سواری های من ...


بچه که بودم بهار که می آمد درس و مدرسه را بیخیال میشدم و بعد از تمام ِ عید دیدنی ها با بچه های عمویم و برادر هایم میرفتیم توی حیاط خانه مان... روی دیوار با گچ دروازه کشیده بودیم و من و دختر عموهایم میشدیم یک تیم سه نفره و پسر عمو و دو برادرم میشدند یک تیم... بماند که همیشه می باختیم...


این الهه و حمیده اصلا بازی اشان خوب نبود... فقط من گل میزدم... ولی باز هم تنهایی حریف سه پسر نمی شدم... بماند که گه گاهی مسعود دلش برای خواهرش می سوخت و میگذاشت به او گل بزنم... و بعد با افتخار به الهه و حمیده میگفت این خواهر من از شما دوتا بهتره و بعد آن ها حرص میخوردند:دی


یادش بخیر...


حالا هر کدامشان بزرگ شدند... حمیده دکتر شده... و این روزها با وجود ِ دختر کوچکش اش از نگاهش غم می بارد چون پدرش دارد جلوی ِ چشمانش آب میشود ... و با بغض می گوید فاطمه یادته بچه بودم دوس داشتم دکتر شم ولی حالا که شدم نمی تونم واسه بابام هیچ کاری کنم و بعد مثل بچه ها گریه کند!!! و بعد نیکای کوچکش را در آغوش بگیرد و با دختر ِ کوچکش برای پدرش گریه کند...


روزی همینجا از روزی نوشتم که دستم لای ِ سیم پره های دوچرخه گیر کرد و از عمویم نوشتم که آمد و دستم را بیرون کشید ...

و حال همان عمو دارد روز به روز غرق می شود در سرطانی که دارد مثل خوره جانش را می خورد...

..

حرف ها زیادند...

                       ولی بگذریم ...



+ یک چیز را می دانی؟!


دلم می خواست از آن روز برایت بگویم که بی آنکه رفتن ات را به نظاره بشینم رفتم ... برایت بگویم که گوشه ای نشستم روی صندلی ها و گریه کردم!!! برایت بگویم که آن دخترک آمد و گفت چیزی شده خانوم؟ و من با صورت ِ خیس تنها نگاهش کنم ...و بعد بلند شوم و پناه ببرم به گوشه ای از مترو و بشینم روی ِ زمین و تا خوده ِ ایستگاه ِ آخر اشک بریزم ...



+ منم ُ ی آسمون ِ بی دریغ

منم ُ ی کوره راه ِ ناگزیر


ای ستاره ی شبای ِ مشرقی

پر ِ پرواز ِ منو ازم نگیر


این روزها این آهنگ پر پرواز شادمهر به دلم بیشتر از همیشه اش می نشیند...

چقد دلم فصل ِ بهارو دوس داشت!!!

هوالغریب...




نفس که میکشی کل ریه ها زنده میشوند...


نفس که میکشی بهار را با تمام وجود حس می کنی... حتی اگر هوا سرد شود....


دارد گولمان میزند ... الکی خودش را به سرما زده است... وگرنه بهار است... حالا بگذار ادای زمستان را در بیاورد...


تو بهاری!


بهاری که نمی دانم چرا شبییه همه چیز شده ای جز خودت...


خودت باش بهار جان!!


لطفا



+ بهار اومد برفا رو نقطه چین کرد

خنده به دلمردگی زمین کرد


چقد دلم فصل بهارو دوس داشت!!!



+ امان از روزی که فعل هایت گذشته شوند... پیر میشوی در لحظه وقتی بعضی فعل هایت گذشته می شوند...فقط همین!

جان ِ جوانی هایم!!!

هوالغریب...



شاید حرف هایم برای یک شروع خوب نباشد...برای سالی که از بهارش اینگونه است...

شاید خوب نباشد که بگویم اولین ساعت های سال ِ جدید چگونه گذشت...


شاید خوب نباشد ...

اصلا شاید خوب باشد این روزها حرف نزنم...تنها نگاه کنم... به عکس ها... من با این عکس ها خاطره ها دارم... از عکس حرم ِ ارباب که بالای تختم است بگیر تا عکس ِ تو ... و ماهی هایم که این روزها همدم ِ من هستند...


شاید خوب نباشد از بیمارستان بهمن بگویم و عمویم که این روزها با سرطانی می جنگد که دارد تمام وجودش را می خورد ...


از او که روز اول عید عازم بیمارستان شد و روز دوم رفت زیر ِ تیغ جراحی...

و وقتی با آن همه دردهایش او را دیدم دستم را محکم گرفت و زل زد به چشمانم... نمی دانم چرا از میان ِ تمام آدم های دو رو برش دست ِ مرا محکم گرفته بود ... آنقدر نگاهم کرد که اشک هایش ریخت و من با صدایی لرزان گفتم خوب میشی عمو... و او لبخند بی فروغش را تحویلم داد...


از تمام این ها چیزی نمی گویم...


از آن از خدا بی خبر چیزی نمی گویم که خواست زندگی ما را به آتش بکشد و من حسرت سوختن را به دلش گذاشتم ...


از تمام این ها هیچ نمی گویم...


تنها می دانم وقت ِ سال ِ تحویل خواب بودم... با هر مصیبتی بود خوابیدم... اصلا نمی دانم چه شد...


تنها از سفره ی هفت سینی که در بیمارستان بهمن دیدم حس کردم بهار را... از سراسر تهرانی که عیدهایش را بیشتر از همیشه دوست دارم...


اصلا بگذار از همین بگویم... از تهرانی بگویم که این روزها عجیب خواستنی شده است... هوای تمیز و باران های گاه و بیگاه اش... و هوای بی نهایت تمیز... و برج میلادی که برای اولین بار توانستم آن را از شهر خودم ببینم... باورت میشود؟!


وقتی ِ روی ِ بلندی ِ شهرم می ایستم می توانم برج میلادی را ببینم که دیدن اش مرا می برد تا عید ِ سال پیش و آن روزها...

و دلم به درد می آید که یک سال گذشت و من هنوز در همان نقطه ی قبل ام...همه چیز مثل قبل است و بعضی چیزها بدتر از قبل...



اصلا بگذار از آن پیرمرد بگویم که در شهرک غرب گل می فروخت و من برای عمویم از او گل خریدم و از طراوت آن گل ها بوی بهار را حس کنم... از آن گل رزهای زیبا که وقتی به عمویم دادم چشمانش خندید ...


این روزها نمی دانم چه چیز مرا نگه داشته است...

...


نه

نه


حواسم نبود...


قرار بود از این ها هیچ چیز نگویم...


قرار بود تنها از این بگویم که این روزها هوا بی نهایت تمیز است و من با صدای باران ها و رعد و برق ها زندگی می کنم... قرار بود بگویم که حسرت به دل نماندم و توانستم هوای این خراب شده را آنقدر تمیز ببینم که بتوانم میلاد را از اینجا ببینم...


قرار بود هیچ نگویم...


قرارم تنها به نگاه بود و بهاری که از راه رسیده است...



بهار جان!

میشود کمی شبیه بهار شوی؟! 


کمی گرم شو!!!

برای من گرم شو... می دانم برای خیلی آدم ها بهترین شروع شدی ولی برای من هم خوب شو لطفا...


خب من هم گناه دارم!!




+ این هم سفره ی هفت سین ِ بیمارستان بهمن... و ماهی های ِ خوشگل اش در داخل ِ آن حوض ِ کوچک که دلم را می برد... ماهی ها همیشه خوب اند!!!