.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

زندگی

هوالغریب...


همیشه از سرد بودن میترسیدم...

همیشه برایم پر بود از غربت ...


چه زود به این سردی رسیدم...

چه زود بین عکس هایم تفاوت افتاد و من چقدر زود با چند سال پیشم فرق کردم...


زندگی برای همه همین قدر سخت است؟!



درد


هوالغریب....


اول از همه بگذار بگویم که این از آن پست های در حین کار است... از آن پست ها که تا فرصتی جور می شود تو می شتابی به سوی خلوتگاهت... راستش را بخواهی مدت هاست دفتری همراهم هست که در کیف دستی ام همیشه همراهم است... بیش از چندین ماه است... دفتری با طرحی خاص... و در آن می نویسم... حتی در فرصت نیم ساعت های بین کلاسم... جوری شده است که تمام همکارانم نوشتن هایم را دیده اند و خیلی هاشان می گویند فاطمه تو چت شده این چند وقته؟ چقدر یهو وسط تموم شلوغی هات ساکت میشی؟ و من می خندم و میگم شماها حساس شدین عیب نزارید روی دختر مردم... حتی همین دیشب که فرشته تا ی مسیری باهام اومد و رسوندمش... چون دیر وقت بود ... و توی ماشین من هی صدای ضبط رو زیاد می کردم و اون هی کمش میکرد و میگفت خانوم ر... درسته ازتون کوچیک ترم ولی میشه بگید چرا ی جوری شدین؟ و من به فرانسه جوابشو میدادم و اونم میگفت من نمیدونم ولی باید تا عقدم خوب بشی... منم باز به فرانسه میگفتم که محرم اومد که! تو پس کی میخوای به ما شیرینی بدی؟ و میگفت همین روزا... و به ماهرانه ترین روش از دستشون در میرم و میخندم...


اما می دونی سنگ صبورم... بزار واسه تو ی نفر بگم... آخه این روزا تو تنها کسی هستی که حرفای منو میشنوی... حفظ کردن ظاهر خیلی سخته... قبلا هم ازین کارا می کردم ولی حالا خیلی فرق داره همه چی... درسته وقتی منو اینجا ببینن و سر کلاسام ...انقد سرخوشم که حد نداره... حتی همین دوشنبه که با اون حال اینجا بودم و انقد درد داشتم که نمی دونستم چطور طاقت بیارم... ولی انقدر سر کلاس همه چی عوض شد که نگو... تمام مدت در کنار درس و این چیزا انقد بچه ها خندیدن که حتی اومدن بهمون تذکر دادن که چقدر شیطون شدین امروز...  و این روزا انقد سر کلاسام داره به بچه ها خوش میگذره که وقتی میرن همشون میگن دلمون واستون تنگ میشه...


این خیلی خوبه که توی این دنیا دل آدما واست تنگ بشه... چیزی که همیشه دلم میخواسته تجربه کنم... و حالا خدا ی جور دیگه ای این دلتنگی رو بهم داده... دل بچه هایی واسم تنگ میشه که بعضی هاشون رو واقعا دوس دارم... مث مهتا که ترم پیش باهاش داشتم و دیروز وقتی منو دید بغلم کرد و گفت کاش این ترمم شما بودین و موقع رفتن باید بیاد منو ببینه و بعد بره... دختر نازی که کلاسشون تنها کلاس خردسال ترم پیشم بود... دیگه  ی سالی هست که فقط بزرگسال بهم میدن و فقط به اصرار خودم ی کلاس خردسال می گیرم...چون بجه ها پاک ترینن...عین همین مهتای نازی که وقتی می بینمش و واسم از تجربه ی کلاس ششم بودنش میگه من دلم واسش ضعف میره... وقتی به مدیرمون اصرار میگنم که میگم من نمیدونم باید ی کلاس خردسال بهم بدین هر ترم و اون میخنده میگه تو معلم بزرگسالی واست افت داره بچه درس بدی ... و من میگم من شرطم همینه... هرچقد بزرگسال میدین بدین ولی خردسال هم باید باشه... من بچه ها رو بیشتر دوست دارم تا دنیای آدم بزرگ ها...

اونم با خنده میگه از دست تو... باشه فلان کلاس هم مال تو...


یا وقتی حتی دخترا یا پسرا همین جرفارو میزنن بهم... از اون پسری که تازه چند ماهه پدرش رو از دست داده و وقتی از مشهد اومد و بهم گفت خیلی واستون دعا کردم...

خوبه که دعام میکنن...

شایدم دعای همیناس که هنوز منو میخندونه...تا لااقل وقتی سرکلاسم بخندم... تا حدی که همون دوشنبه زخمم خون ریزی کنه و خودم متوجه نشم و بچه ها از خونی شدن مقنعه ام بهم بگن و منم هزار جور بهونه بیارم که خوردم زمین و این چیزا...


این روزا واقعا دلم میخواد ی نفر باشه و همه ی اینارو بهش بگم و بهش بگم که چقدر دارم له میشم... اما خوشحالم که دعای پاک این بچه ها منو هنوز سرپا نگه داشته و با خودم عهد کردم تا وقتی زنده ام معلم باشم... به بچه ها درس بدم و حواسم باشه که فلان بچه ، بچه ی طلاقه یا فلان بچه مادر نداره یا پدر نداره و مدام حواسم بهشون باشه ... و حتی زهرای ترم پیش که در حال ازدواج بود و بهم ی بار اومد و گفت میخوام باهاتون حرف بزنم...منم بعد کلاسم موندم توی کلاس و اونم بی مقدمه شروع کرد ماجرای ازدواجش رو گفت و میگفت توی این چند ترمه حس می کنم شما قابل اعتماد ترین آدمی هستی که می شناسم... و من از تعجب مونده بودم و گفتم من فقط معلم زبان توام زهرا... اونم بخنده و بگه واسه من بیشتر معلم زبانی... و من تمام نیم ساعت استراحتم بمونم و باهاش حرف بزنم و شب عید غدیر عقد کنه و جلسه ی بعد با شیرینی بیاد... این خیلی خوبه!!


وقتی این گوشه ی آموزشگاه می شینم حس میکنم باید بنویسم...چقدر خوب که امروز لپ تاپ و مودمم همراهم بود... و تونستم بنویسم... آخه اون دفتر زیادی خصوصیه... واسه کسیه که هیچ وقت نداشتمش... هیچ وقت...


چقدر این بغض لعنتی داره خفم میکنه و من چقدر حس میکنم نیاز دارم به دعا... به دعایی که تموم بشه تموم این کابوس ها... که زندگی رو عوض کنه...یا راحتم کنه واسه همیشه یا حالم رو بهتر ازین کنه... و همه چی عوض بشه.... دیگه خسته شدم از ظاهر حفظ کردن ...


مثل دیشب که با حرفای فرشته توی ماشین گریه ام گرفته بود و خداروشکر که نه شب بود و تاریکی هوا باعث میشد اشکام رو نبینه... و فقط صدای خنده هام رو بشنوه که داشتم باهاش فرانسه حرف میزدم ... و هی مدام در مورد کلاس ها و نحوه تدریس باهاش حرف بزنم  و تهش خودش برگرده بگه این یعنی ساکت شم دیگه... منم باز به فرانسه بگم به این میگن بچه ی خوب!


خیلی جالبه ... اون فارسی میگه ... من فرانسه جوابش رو میدم و تازه کلی هم سرش غر میزنم و میگم مگه ما هم کلاسی فرانسه هم نیستیم... چرا فارسی حرف میزنی با من؟

اونم عین بچه ها قهر کنه و بگه اصلا نخواستم... اصلا حرف نزن... و تا آخرای مسیر دیگه حرف نزنه ...


خیلی حرف زدم...

پراکنده گفتم و از این شاخه به اون شاخه پریدم...

منو ببخش سنگ صبورم....


آخه من نمیدونم اگه با تو حرف نزنم باید با کی حرف بزنم... منو ببخش که انقدر حرف میزنم واست و تو انقدر خوبی که همشو می شنوی ... بدون دعوا...



+ چقدر این عکس رو دوست دارم... ی درد که داره میخنده...

مث من... ی فاطمه که وسط تموم دردهای روحی و جسمیش می خنده... چقدر خوب!

دلم برای ماهی هایم تنگ شده است...


هوالغریب...


مدت هاست دلم هوای ماهی هایم را کرده است...

مدت هاست بدجور دلتنگ ماهی هایم شده ام... آن ها شاهدان زنده ی من بودند و من چقدر برایشان حرف میزدم و حالا که یک سال و خورده ای میشود که در اتاقم نیستند دلم برایشان لک زده است ....

چقدر بودنشان برای من خوب بود... چقدر دلم برای ماهی هایم تنگ شده است... چقدر می شد که نیمه شب ها می نشستم روبه رویشان و برایشان حرف میزدم و چقدر با دستانم بازی می کردند...

دوباره هوس ماهی هایم را کرده ام... هوس آکواریومم... هوس بودن ماهی هایی که همدم بودند و بودنشان برای من که تشنه ی دریا هستم غنیمت!


کاش هنوز بودید... امشب به عکس های ماهی هایم نگاه می کردم و بغض می شدم...


چقدر ماهی ها خوبند... چقدر ماهی ها خوبند!

چقدر ماهی و دریا خوبند...


و من  چقدر بودنشان را لازم دارم...


من دلم برای ماهی هایم لک زده است...




+ وقتی آدم دانه به دانه دلبستگی هایش را ازدست میدهد نشانه ی خوبی نیست... مثل ماهی هایم که بعد از این همه مدت تازه می فهمم که نبودنشان برای من چقدر سخت است...
مثل موهای بلندم که آن ها را هم پسرانه زدم و تازه می فهمم که دختر با موهای کوتاه یعنی چه!
تازه می فهمم که وقتی دختری از موهایش سیر می شود یعنی چه!
و در دلم دعا می کنم که هیچ گاه روزی نیاید که هیچ آدمی دانه دانه دلبستگی هایش را تمام کند!

++ هنوز هم دلم میخواهد بنویسم... حس می کنم از صد درصد تنها یک درصد نوشته ام... 
هنوز من لبریزم!

++ سنگ صبورم دارد هشت ساله می شود!!!!!
هشت سال!!!!
ای وااااای....

احساسم کو؟!


هوالغریب....


گاهی وقت ها هست که چشمانت را به  روز قطره هایت که یادگار روزهای عینک است خوب نگه میداری که کسی متوجه قرمزی شان نشود... و شب ها که هیچ کس دیگر تو را نمی بیند بی خیال قطره ها شوی و زل بزنی به چشم هایت و دلت برای خودت و بی کسی ات بسوزد که چشمانت چقدر بی فروغ شده اند...


آدم خوب است کسی را داشته باشد که به او بگوید هیچ نگووو ... نگاهم کن.... و بگذار نگاهت کنم...

آن قدر نگاه کنی که تمام بی فروغی چشمانت را به دست باد بسپاری...


اما چه کنم که حتی در خلوت خودم هم حتی یاد عشقی را ندارم که به یاد روزهای بودنش، این روزها را سر کنم...


بگذریم...


+ هرکجا هم که باشم تو مال خودمی سنگ صبورم... خیالم راحته که شیش دونگ مال خودمی... فقط من... این حس مالکیت بهت رو خیلی دوس دارم... تنها چیز توی دنیامی که می دونم فقط و فقط مال خودمی... و این یعنی حس خوب! اینارو گفتم که بهت بگم فاطمه هرجا هم که باشه باز تو رو خونه ی خودش میدونه... تو خیلی ساله پناه منی.... پناه حرفای من از وقتی که خیلی جوون تر بودم تا حالا که یکی دو سالی تا سی سالگی فاصله دارم... این نشون میده تو پر از وجود منی... چقدر خوبه که میتونم با تو حرف بزنم ...


چقدر خوبه که دارمت سنگ صبورم...



++ لباس نوت مبارک سنگ صبور من... راستی راستی که اسمت خیلی بهت میاد... سنگ صبور... دارم فک می کنم که هر کسی قاعدتا ی سنگ صبوری داره توی زندگیش .... لباس دریاییت مبارکت باشه دریای تنهای من...


حیف که دلم میخواست ی روزی دریای واقعی خودمو ببینم... قسمت نشد ... عب نداره... اما لااقل منو به این یکی آرزوم برسون.... خودتو خونه ی ابدی من کن دریای من...


فقط همین


این همه نبودن در باورم نیست...


هوالغریب....


نمی دانم چه شد... از آخر باری که در سنگ صبورم نوشتم چه شد که دیگر این همه نبودم... این همه نبودم که وقتی حالا تا نوشتم هوالغریب دلم بلرزد و دلم به حالت قهر بگوید که چه عجب یاد من افتادی!

و من سرم را پایین بیندازم که شرمنده ام دلم... شرمنده ام سنگ صبورم...

و بعد آرام آرام حرف بزنم... درست مثل همان شب... رها شوم و حرف بزنم... رها شدنی که اولین بار بود خیلی واقعی تر از تمام این سال ها در کنار تو می چشیدم اش...


آخ... گفتم آن شب... همان شبی که من بودم و او بود و جفت دست هاش و سرم که روی پایش بود و من که خودم بودم... همان فاطمه ای که اینجا می نویسد بودم...

باورت می شود؟


هنوز خودم هم باورم نمی شود... اگر از ترس مسخره نشدن بود از او می پرسیدم که آیا آن شب خواب بودیم یا بیدار؟


می بینی نبودن چه به روز آدم می آورد؟

می بینی حرف نزدن چه به روز آدم می آورد؟


حالا هی حرف نزن... هی بغض کن و زل بزن به یک گوشه... زل بزن به یک گوشه که این بغض لعنتی سرطان شود و به جانت بیفتد...


چقدر دلم برای سنگ صبورم تنگ شده بود... برای خانه ی دلم... برای دلم... برای دلم که به قدر نبودنم سراغش را نگرفته ام و من این چند ماه پایین و بالاهای زیادی را داشته ام... مشهدش را دیدم در نزدیکی های عید...با تمام حالی که آن زمان داشتم و معده دردی که حتی مرا به بخش اورژانس بیمارستان امام حسین مشهد رساند...و بعد هم عید آمد و من تممممام عید را به سکوت گذراندم....و بعد از این همه درد و رنج،درست در وقت نا امید شدنم خدا چشمم را به چشمانش رساند...بعد از تمام آن کابوس ها و دعواها که من را تمام کرده بود...

نمی دانم چه شد... ولی درست بعد از شبی که در سجاده ام خواستم مرا ببری پیش خودت که دیگر چشمانمان به هم گره نخورد مرا به او رساندی... و من تنها به او گفتم که حکمت این سفر را می دانم...حکمت این اضطرار را می دانم... چون خوب می دانستم که آن شب در سجاده ام به حال مرگ افتاده بودم و چه می دانستم که دو شب بعد رو به رویش نشسته ام...

و حتی وقتی دیدم اش یک لجظه مات نگاهش کردم و وقتی کنارش نشستم سرم پایین بود... هیچ نگفتم... هیچ نگفتم و زل زدم به دست هایم و زیر چشمی دست هایش را می دیدم  و فکر می کردم در این مدتی که ندیدمشان چقدر دوست داشتنی تر شده اند و دلم برای دست هاش ضعف می رفت...


خوب نگاهش کردم... تمام وقتی که کار میکرد نگاهش کردم و به جز چند خط که نشانه ی غصه ی دلش بود هنوز هم همان بود... و من دلم برایش صغف میرفت... اصلا لذت دنیاست که کار کردنش را نگاه می کردم و انقدر حرف می زدم که کلافه شود و بگوید : موافقی بزاری من کارامو بکنم؟ و من دلم برایش ضعف برود...


خدا دلش برایم سوخته بود که مرا این چنین وسط تمام کارها برد و انداخت در زندگی اش... آخر خدا شاهد است که این چند ماهه چه ها که نکشیده بودم ....


و حتی حالا که آن روزها گذشته است هنوز هم زندگی دست بردار نیست و من هنوز هم با رویای همان روزها این روزهایم را سر می کنم...مث حالا که جشمانم پر از اشک می شود و ماه و ماهی حجت اشرف زاده را گوش می کنم و وقتی که می گوید اندوه بزرگیست زمانی که نباشی، دلم یک جوری شود و گریه ام بیاید ...

درست مثل همان شبی که مهمان علامه مجلسی شدم و خودم را به کنج ضریحش رساندم و نمی دانم چه شد که زانو زدم... زانو زدم و گریه کردم...


و هر روز به در خانه ی امام رئوف می روم و بر در خانه اش می کوبم که نگاهم کند و می گویم من را حواله کرده اند به شما... نگاهم کنید....

و بعد در دلم هزار بار بمیرم و زنده شوم که این دیگر فرصت آخر است...


باید دخترکی مثل من باشی تا بدانی که این حرف ها یعنی چه... باید دخترکی ، مردانه زندگی کرده باشی که بدانی این حرف ها یعنی چه...



+ من را مجبور کن بنویسم... بعضی اجبارها زیادی خوب اند... مثل همان روزی که از صبح که زدیم بیرون و گفتم خودم را اول به خدا و بعد به تو می سپارم و آن روز یک روز رویایی... یادت هست؟  من همان فاطمه ی همان شبم که زیادی خودش شده بود...