.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

مرد بودن هایم!!!

هوالغریب...


چند وقت است که نیستم؟!

فکر که می کنم می بینم انگار سال هاست دفن شده ام...دفن شده ام میان تمام این روزها که دارم با همه چیز و همه کس می جنگم و هیچ کس نمی داند چرا این روزها انقد سرسخت شده ام...


یک روزهایی در زندگی ام را یادم نمی رود... چند شب پیش بود...در همان عروسی که عروس سرمست بود از رسیدن به مرد زندگی اش... من هم گوشه ای نشسته بودم و زل زده بودم به بازی های سرنوشت... ازین که چه می شود که گاهی جای آدم ها عوض میشود...و تمام بطری آبی که خوردمش تا بلکه این بغض لعنتی دست از سرم بر دارد...


اصلا تا حالا شده است یک بطری بزرگ آب بخوری که غصه نخوری؟!

اصلا چه شد که الان ِ زندگی ام این است؟!


اصلا حق من بود این همه تنهایی و غصه؟!

اصلا گناه من این میان چه بود؟!


اصلا  چرا دارم این روزها را می بینم؟!

و یک عالمه سوال دیگر...


سخت است زندگی تو را به جایی برساند که تمام قد بیاستی و بر سر احساس ات بجنگی!!! سخت است زندگی به جایی برساندت که خسته شوی...ضجه بزنی و التماس کنی...

تمام قد بلرزی و صدایت بلرزد...


تمام این روزها که کار می کنم... مثل یک زن خانه دار ، دارم فکر می کنم... دارم فکر می کنم و غذا می پزم... شده ام عین زن های خانه داری که خسته می شوند از در خانه ماندن... دلم یک عالمه سفر می خواهد...نه نه... حواسم نبود... نباید خواسته هایم را بگویم...


این روزها به من ثابت کرده اند که ساکت باشم....



+ دلم یک دنیا حرف دارد... اما به جایی رسیده ام که با هیچ کس حرفی ندارم...

 تمام این روزها که مرد شده ام دلم می گیرد و در این نیمه های شب دلم شانه ای میخواهد که با تمام مرد بودن هایم به آن پناه ببرم و زنانه اشک بریزم و سبک شوم... زنانه اشک ریختن در شانه ای محکم!!! همین امشب دلم می خواهد زن باشم!!!


خسته شدم ازین همه مرد بودن...


+ + این روزها دارم به قدر تمام عمرم خانه داری می کنم... به راستی که چقدر سخت است دلت پناه بخواهد و نداشته باشی...

شاید یکی از همین روزها قید همه چیز و همه کس را زدم و رفتم ... دارم به باد می روم...

مثل همین دو سه روز ِ پیش... که من بودم و نماز خانه ی خلوت مترو امام و اشک های یواشکی ... و دخترکی که نمی دانم چرا مرا دید و میگفت دو ساعته دارم نگات میکنم حداقل با صدا گریه کن که خالی شی... اینجوری بی صدا خفه میشی...و من دلم میخواست سر بر شانه اش بگذازم  و یک دل سیر گریه کنم ... فقط همین...