.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

قدر شب قدر...

 

هو الغریب... 

 

از پشت پنجره ی اتاقم ماه را می بینم...این هم شاید از خوش شانسی من باشد که ماه همیشه در دید من است...نگاهش می کنم...نمی دانم چرا امشب پر نور تر از همیشه شده...شاید به نظر من این گونه میرسد...خوب که نگاه می کنم می فهمم که امشب قمر در عقربی که می گویند است... ماه در صورت فلکی عقرب است و این یعنی همان قمر در عقرب معروف...از آن دست صورت فلکی هاییست که به شدت شبیه اسمش است...انگار که واقعا عقربی در آسمان است با دمی کج... 

 


همان که همیشه به دنبال جبار یا همان شکارچیست در آسمان...افسانه ی این صورت فلکی ها هم جالب است در نوع خودش...چه قدر به دنبال افسانه ی صورت فلکی ها گشتم...و به چه نتایج جالبی هم رسیدم که جای گفتنش الان نیست... 

 


نمی دانم ساعت چند است اما از پنجره فاصله می گیرم اما بازش می گذارم که نسیم های خنک تابستانی صورتم را نوازش کند... 


به سقف نگاه می کنم نمی دانم در این نیمه شب چشمانم به دنبال چه چیزی می گردد که لحظه ای را هم برای نگاه کردن به سقف از دست نمی دهم... 


به روزی که گدشته و اتفاقاتش فکر می کنم...به این فکر می کنم که با خودم عهد کرده بودم که امسال این ماه را متفاوت تر از هر سالم بگذرانم...تنها تفاوتی که حس می کنم این بود که شاید این ماه بیشتر از همه ی ماه رمضان های عمرم فکر کردم...تصمیم گرفتم و عمل کردم به آنها...جای شکرش باقیست... 


اما شرمندگی عجیبی سراپای وجودم را فرا می گیرد...به راستی من چرا از تو غافل میشوم؟ 


یادم است سال هاست با خودم عهد کرده ام تو را این طور که بقیه عبادت می کنند عبادت نکنم...ساده ترینش این که از روی عادت نگویم که عاشق توام و این حرف های کلیشه ای که همه خوب بلدند  بزنند... 


اصولا ما همه فقط خوب حرف می زنیم اما پای عملش که میرسد در جا می زنیم... تنها دلیلی که دیگر مناجات هایم را اینجا ننوشتم همین بود...این که دوست ندارم حرف هایم رنگ عادت بگیرند...و این میان مثل همیشه گناه اشتباه من به گردن تو بیفتد...آخر ما آدم ها خوب بلدیم چرایی اشتباهات خود را به گردن تو بیندازیم... 


 تو...
         تو...
                     تو... 


این وا‍ژه چقدر برای من معنی دارد...این واژه پر است از حرف های نگفته ای که ارزش هر کسی به میزان همین حرفاییست که برای نگفتن دارد... 


نمی دانم چه بگویم از حس این شب ها...فقط می دانم که شب های عظیمی در راه است... 


شب های که دانستن قدرش بالاترین موهبتی است که هر کس میتواند به عنوان توشه ی 11ماه دیگرش از این ماه بردارد و با این ماه خداحافظی کند...من که در شناخت قدرش وامانده ام...تعارفی هم نیست...قرار نیست من اینجا بگویم که قدرش را فهمیدم و عده ای هم بگویند که آفرین و برای ما هم دعا کن و از این دست حرف ها... 


این جا من همیشه خودم بودم و هستم و خواهم بود...اما باید بگویم که فقط می توانم امیدوار باشم که قدرش را بفهمم...همین... 


در حق هم دعا کنیم...این جا هیچ کس در قبال دیگری مسئول نیست...در دنیای واقعی اش کسی نیست چه برسد به اینجا که همه چیز مجازیست...غیر از احساسی که می تواند تمام این فاصله ها را بردارد...پس در این شب ها اگر دلی لرزید برای هم دعا کنیم...امید این که سهم همگی مان حال خوب شود... 


التماس دعا...   

 


***خدایا به حق همین شب های قدرت که فهمیدن قدرش در حد من نیست از معرفت خودتت کمی به ما بنوشان...شاید حال دنیایمان بهتر از این شد...   

 

 آمین... 

... 

.. 

نیمه شب

 

نیمه شب است...و من باز بی خواب شده ام و طبق معمول رو آورده ام به کتاب هایم که به قول مادرم که می گوید اگر این جور پیش برود و با این وضع که تو کتاب می خری و می خوانی دیگر جایی برای خودت در اتاقت نمی ماند و همیشه از دستم حرص می خورد و می گوید این کتاب ها تو را از من گرفته اند...یادم است از آن روز که این حرف را گفت دیگر کتاب خواندن هایم را گذاشتم برای نیمه شب هایم یا وقتی که او خانه نیست... 


کتاب هایم را ورق می زنم...این روزها کتاب نخوانده ای ندارم...شواهد حاکی از آن است که باید دوباره بروم سراغ پیرمرد کتاب فروشی که سره کوچه امان است...همیشه من را که می بیند به مغازه اش می روم کلی ذوق می کند چون می داند که با دست پر خواهم رفت...برای همین هم همیشه کلی کتاب جدید می آورد که به قول خودش اگر یک مشتری دیگر مثل من داشت مغازه اش را تبدیل به خیابان انقلاب معروف می کرد که من عاشق کتاب فروشی های آنجا هستم...برای همین هم کتاب فروشی کوچکش برای خودش یک پا خیابان انقلاب شده...اما با هر بار رفتن من به آنجا کناب فروشی اش خالی میشود از کتاب های جدیدش...چقدر دوست داشتم که یک کتاب خانه ی بزرگ داشتم...از آن ها که گاهی در فیلم ها نشان می دهد..از آن ها که مجبور باشی برای برداشتن کتاب از قفسه های بالایی اش از نردبان استفاده کنی....
خلاصه که امشب بی کتاب مانده ام در این نیمه شب و برای همین هم ذهنم به هر سو که بخاهد سرک میکشد... 


برای این که ذهنم را جمع و جور کنم و نگذارم که سرک بکشد به این طرف و آن طرف که عواقب خوبی هم نخواهد داشت می روم سراغ دفترم...آخر ذهن که شروع به سرک کشیدن کند آن قدر می گردد تا دلیلی برای غصه بیابد..   

امان از دست این ذهن های سرک کش!!!   

اما من ذهنم را کنترل می کنم...پناه می برم به دفترم که تابحال جز خودم و خدا هیچ کس آن ها را نخوانده و حسابی پر شده از ناگفته های زندگی ام... 


اما نمی دانم چه بنویسم...فکر می کنم اما هیچ چیز به ذهنم نمیرسد... 



ناگهان جمله ای در ذهنم جرقه می زند و در دفترم بزرگ مینویسم که: 


 در این نیمه ی شب هم من عاشق توام و از تو میگویم ...پس من را تنها درگیر خودت کن یکتایم... 


و این نوشته را هم طبق همه ی نوشته هایم امضا می کنم و در زیرش می نویسم: 


ارادتمند دریایم ... فاطمه

 

 

خوش آمدی

 

 

خواستم بگویم ماه من...اما دلم لرزید...آخر این ماه تنها ماه توست...تنها تو... 

 

ماه تو هم آهسته آهسته دز گذر زمان و ثانیه ها رسید و حال باید آماده بود برای آمدن به مهمانی باشکوه تو...  

مهمان شدن آن هم در مهمانی که صاحبش تو باشی...چه شود!!! 

 

مهمانی که در آن هر کس جای غذا از سفره ی تو معرفت بر می دارد... 

هر کس به اندازه ی خودش...  

دست ماست که از معرفت تو از این سفره ی باز بی منت هر چه میخواهیم استفاده بریم...به راستی که تو بی منت می بخشی...و نمی دانم چرا باز هم این قدر ناسپاسم؟؟  

اما امسال می خواهم جور دیگری این ماه را بگذرانم...متفاوت تز از هز سال...با تو...کمکم کن و هوایم را داشته باش یکتایم...

 

پس امسال هم همانند سال های قبل بهترین لباسم را برای آمدن به مهمانی تو خواهم پوشید... 

 

خوش آمدی ماه دریایم... 

  

پ.ن:التماس دعا... 

 

نت زندگی

هوالغریب... 

 


در اتاقم می گردم...نمی دانم دنبال چه ولی چشمانم به دنبال چیزی است که هر چه می گردم نمی یابمش...ناگهان چشمم می خورد که به سه تارم که در آن گوشه ی اتاقم بر خلاف من آرام نشسته است...ناگهان دلم برای صدایش تنگ میشود...می روم سراغش...آرام می نشینم و سه تارم را دست می گیرم و آرام شروع می کنم به زدن...هنوز بلد نیستم درست بزنم...اما از آن دست سازهای گوش خراش نیست که وقتی درست نزنی آزار دهنده باشد...بر عکس با صدایش وجود آدم را نوازش می کند...می زنم و چشمانم را می بندم...هر نتی که به ذهنم می رسد می زنم... 

 


گاهی هم نت ها را عوض می کنم و برایم هم مهم نیست که آهنگ عوض می شود...
اصلا می خواهم نت زندگی خودم را بنوازم...فکر بدی هم نیست!!! 

 


نت زندگی ام!!!

 


فکر می کنم...فکر می کنم که اگر بخواهم روزی نت زندگی ام را برای تو بنوازم چه می زنم...
مرور می کنم زندگی ام را برای زدن... 


اما نه...دوست ندارم مرور کنم...اجازه می دهم انگشتانم بدون توجه به گذشته نت حال زندگی ام را بنوازد...گذشته تمام شده و  دیگر دوست ندارم مرورش بر حالم تاثیر بگذارد... 


 پس اجازه می دهم انگشتانم زندگی حالم را بنوازد... 


بد نشد...آهنگ جدیدی شد در نوع خودش... 


دیگر می خواهم نت زندگی ام را در حال بنوازم...این گونه با تجربه تر هم میشوم و می توانم در آینده آهنگ های بهتری هم از زندگی ام بسازم...به گذشته فکر نمی کنم... 


نت زندگی ام را در حال می نوازم...چون در حال خوبم و می خواهم نت خوب بنوازم آن هم فقط برای تو...تنها تو... 


من تمام آهنگ هایم را برای تو زده ام...می خواهم تو از من شاد باشی یکتایم...پس حال که خوبم برایت می نوازم...می خواهم تا جایی که می توانم تنها برای تو خوب بنوازم... 


مخاطب تمام تو گفتن های من نت حال زندگی ام تقدیم به تو... 


گوش کن... 


                 گوش کن... 

                                     گوش کن.... 

                                                                گوش کن... 

 

... 

.... 

.