.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

به تو فکر کردم!!!

هوالغریب...



فکر کرده بودم... به تو!!!


به آسمان فکر کرده بودم و تو!!!


در میان ِ سردی های محض ِ زندگی ام به تو فکر کرده بودم


در میان تمام اشک هایم به خنده های تو فکر کرده بودم


در میان تمام بغض هایم به صدای ِ خنده هات فکر کرده بودم


در میان تمام این بی بارانی ها به تو فکر کرده بودم!!


در میان تمام درد ِ چشمانم به چشمان تو فکر کرده بودم... دقیقا همانجا که به تو گفتم چقدر بوسیدن اش خوب است!!!


اصلا همیشه در اوج بد حالی هایم به تو فکر کرده بودم... باورت می شود؟!


حواسم نبودکه فکر کردن به تو معجزه می کند!!


اصلا همان وقتی که در اوج تمام آن روزهای لعنتی به تو گفتم که می خواهم نباشم ولی بعد به تو فکر کرده بودم و چشم هات، زندگی عوض شده بود!!


همان وقتی که تمام قد می لرزیدم ولی فکر می کردم... مثل همان وقت که گفتم آدم وقتی احساسش را می گوید قبل از آن فرد، خودش حالش خوب می شود و من تمام قد خودم را جمع می کردم و به گذشته ها فکر می کردم...


همان وقت ها دل ِ دنیا برایم سوخت و در محال ترین زمان ممکن به تو رسیدم... به تو رسیدم و همه ی غصه ها دانه دانه خوابشان برد... 


همان وقتی که قلب ام در آستانه ی ایستادن بود و من مثل آن ها که لحظات آخرشان را می چشند تمام زندگی ام مثل فیلم از جلوی چشمانم رژه می رفت... همان شبی که همینجا افتاده بودم و از درد به خود می پیچیدم ولی باز به تو فکر می کردم و تمام بودن هات ...



تمام این فکر کردن ها بالاخره کار دستم داد...




+ حرف ها زیادند و من آرام تمامشان را گوشه ای نوشتم... گوشه ای نوشتم ، کامل هم نوشتم... برای روز مبادا... یک روز تمامشان را در گوش ِ همگان فریاد خواهم زد!!!


یک روز تمام قد می ایستم و فریاد می زنم... مثل حالا تمامشان را به برکت رشته ام بین این متن ِ ادبی گم نمی کنم... آن روز خواهد آمد... آن روز که قید تمام این ادبی نوشتن ها را بزنم و دل به دریا بزنم!!!


فریاد ِ زیر آب دنیا را غرق خواهد کرد!!!

من و دریا

هوالغریب...



بچه که بودم عاشق شمال رفتن هایمان بودم... اصلا محال بود سالی دو سه بار دریا را نبینم.... محال بود!!!


هنوز عکس هایی که از آن وقت هایمان مانده است را می بینم... همه جای شمال را گشته ام... اما پاتوق همیشگی مان خزر شهر بود...


ساحلش را بی نهایت دوست داشتم... و آن خانه هایی که همیشه نزدیک ساحل کرایه می کردیم.... و من چه عشقی می کردم که می توانم در دریا شنا کنم... از این منطقه های حفاظت شده بود... یادم است آن وقت ها هم حساس بودم... میان آن همه زن و دختر تنها کسی بودم که با یک بلوز و یک شلوار می رفتم در دریا... من که اهل جلو رفتن نبودم... که نیاز به مایو داشته باشم...


یک بار ِ آن را خوب به یاد دارم... با مادرم با هم رفتیم... او هم مثل من عاشق دریاست... و شاید من هم مثل او عاشق دریایم!!!


گفتم بریم جلو مامان... اما او مرا محکم گرفته بود... همیشه می گوید دریا در عین قشنگی اش نامرد است... تصوری از دریای جنوب ندارم... چون هنوز چشمم به دریای جنوب نیفتاده است... اما مادرم دو سال ِ تمام به قول ِ خودش دریا پناه دلتنگی هایش بوده است...همان دو سالی که از من هم کوچکتر بوده و هنوز بیست ساله هم نبوده که رفته اند جنوب بخاطر شغل ِ پدرم... دو سال با جنوبی ها زندگی کرده است و هنوز که هنوز است گاهی یادشان می کند و جدیدا هم هوس کرده اند که بعد از این همه سال سری به دوست هایشان در چابهار بزنند ...


کجا بودم؟!


ها... داشتم از آن روز می گفتم و دریای شمال... به مادرم گفتم برویم جلو و او هم گفت بریم فقط منو محکم بگیر... منم گفتم باشه ...رفتیم جلو... آنقدر که آب تا گردنم می آمد .... آن وقت ها قد و قواره ام از مادرم کوتاه تر بود... اما این روزها از او قد بلند تر شده ام و گاهی که دستش به بالای کابینت نمی رسد مرا صدا می زند که رشید ِ مامان بیا اینو بده من ... و من یاد ِ رشید می افتم... همان هنرمند قد کوتاه ِ اصفهانی!!!


خلاصه که رفتیم جلو و من شیطنت ام گل کرد و خودم را از دست مادرم کشیدم بیرون... همان لحظه بود که زیر پایم خالی شد... شن های زیر پایم سر خورد و من کامل رفتم زیر آب... نمی دانم چه شد فقط دیدم مادرم دستم را کشید و من سرم از آب بیرون آمد... یادم است چقدر مادرم از دست ِ دیووانه بازی من حرص خورد... و گفت اصلا بیا بریم...


برگشتیم...در مسیری که بر می گشتیم همان توی آب پای مادرم خورد به یکی از میله هایی که پرده به آن آویزان بود... یک دفه گفت فاطمه پام سوخت... و من تا نگاه کردم دیدم که چقد خون دارد می آید .... انگار که میله ها پوسیده بود و لبه آن تیز شده بود...


آن سفر با وجود این شاهکار من خوش گذشت... فردای همان روز مادرم گفت دیگه نمی ریم قسمت خانوما... میریم قسمت عمومی... و من عین فیلم ها پاچه های شلوارم را داده بودم بالا و راه میرفتم... یادش بخیر...


چند روز پیش ها که مادرم برای سبزی کاری هایش کلاه حصیری خرید من عین فیلم ها یک هو کنده شدم و رفتم تا آن سال ها... تا آن سال ها که تنها عکس هایش مانده است... در یکی از سفر ها دایی ام با ما آمد... آن وقت ها مجرد بود... عکس هایش هنوز هست و چهره ی افتاب سوخته ی من... مجتبی از همان وقت ها هم عشق اذیت کردن من بود... چهره ی من دارد می خندد و مجتبی دو انگشتش را مثل شاخ گذاشته است بالای سر ِ من!!!


اصلا این کلاه حصیری نوتستالژی کودکی و نوجوانی من است و شمال!!! اصلا شمال بدون کلاه ِ حصیری مگر می شود؟!


دیدن ِ این عکس ها در این روزها نمی دانم چه حس و حالی دارد... نگاهشان می کنم...و حتی عکسی از خودم با همان کلاه حصیری که شده است پروفایل من!!! این روزها تنها نگاه می کنم... بدون اینکه حتی یک بار درد و دل کنم... حرف بزنم!!! شکایت کنم!!!


دلم دریا می خواهد ... نه مثل قدیم ها... دلم حال و هوای جدید می خواهد... این روزها حال ِ دلم اصلا خوب نیست!!! فکر کنم دریا هم دیگر دوست ندارد این فاطمه را ببیند که چند سال است چشمم به آن نیفتاده است!!!







+ آدم ها وقتی از گذشته هایشان حرف می زنند یعنی حال ِ فعلی شان تعریف کردنی نیست!!!و من چقدر با همین جمله ی ساده اشک ریختم و بغض کردم و دم نزدم!!!

جمله ایست که با تک تک وجودم به آن رسیدم!!!


++ عکس دریا خیلی داشتم اما هیچ کدام را نتوانستم بگذارم برای این پست... تنها به این عکس رسیدم که ماهی کوچک دریا برایش چقدر کوچک شده است...


+++ دل من ی روز به دریا زد و رفت

پشت پا به رسم ِ دنیا زد و رفت


ی دفه بچه شد و تنگ غروب

سنگ توی شیشه ی فردا زد و رفت...


( آهنگ هوای حوا ***مرحوم ناصر عبداللهی) گوش دادنش با خواندن این پست فکر کنم خیلی بچسبد... امتحان کنید!


* آهنگ خود ِ وب هم شده است آهنگی از مرحوم عبداللهی... صدایش و این آهنگی که از سنگ صبور من پخش می شود تمام حرف های دخترکی است که این روزها دارد تنهایی قد می کشد!!!


جان همه شوق گشته ام طعنه ی ناشنیده را

در همه حال خوب ِ من با تو موافقم بگو


پاک کن از حافظه ات شور ِ غزل های مرا

شاعر مرده ام بخوان نور علایقم بگو


برای تو:

شنیدن صدایت در میان تمام این نوشته ها به جانم چقدر چسبید... شکر که این روزها اکسیژن محضی بر تمام مرده شدن های من... نفس هایت را تا می توانی عمیق بکش!!

نفس کم آورده ام!!!

هوالغریب...



بعضی دلتنگی ها خاص اند... می دانی مثل چه می مانند؟


حکایتشان مثل هوای این روزهاست که پر شده از گردو غبارهایی که هر ساله از عراق مهمانمان میشود...


باران می خواهند... بــــــــــــاران...


دنیای بی شما هم همین است...و شما باران ِ محض ِ تمام این دلتنگی ها...


می شود بیایی آقا جانم؟!!!


نفس کم آورده ام...




+ یا صاحب الزمان عج الله 
 
 
یا نوازش کن سرم را یا مرا سیلی بزن
 
 
در دو صورت گر رسد دستت به من، می بوسمش


++ ما ساکن عصر جمعه هاییم
 
تو منتظری که ما بیاییم؟
 
غربت چه حکایت غریبی است
 
آقا تو کجا و ما کجاییم...

فرهاد شده ام!!!

هوالغریب...



در دنیا بعضی چیزها حل نمی شوند... قدیم تر ها فکر می کردم تمام مشکلات زندگی حکایت یک نبات را دارد... یا بزرگ و یا کوچک... زمان می برد تا هضم شود و تو لذت ببری از شیرینی هایش... تنها شیرینی برایم معنا داشت!!!


اما فراموش کرده بودم که بعضی چیزها از جنس ِ سنگ اند!!!! هضم بشو نیستند!!!


هزار سال هم که بگذرد باز سفت و محکم سر ِ جایشان ایستاده اند و هضم نمی شوند...


باید با تیشه به جانشان بیفتی!!!!


بزنی... محکم... تمام عقده هایت را خالی کنی بر سرشان!!! فریاد بزنی و با هر فریاد محکم تر ضربه بزنی!!! از همان لحظه ها که به آن جنون می گویند!!!


فرهاد تنها در قصه مرد است!!!


برای فرهاد بودن نیازی به مرد بودن نیست... 


اگر بگویم فرهاد بودن را یاد می گیرم باورت می شود؟!


برای کوه کندن ها حاضر شده ام... برای افتادن به جان ِ این سنگ ها!!!


و بی خیال ِ دستانی شده ام که می گویند باید نرم و ظریف باشد!!!!


برای کوه کندن باید دستانی داشت پر از پینه!!! این خاصیت ِ تیشه است !!!!


و در آن ته های دلم به یاد دخترانگی هایی می افتم که حتی روزی اینجا هم نوشتم که آن ها را خوابانده ام...




+ ندارم بغضی از تقدیر
ازین دوران دور و دیر
خدا می داند



چقدر این آهنگ رها می کند جان ِ خسته ام را


+ اینجا تنها جایییست که می توانم درد و دل هایم را، دلتنگی هایم را بیاورم... در میان تمام شلوغی هایم، در میان تمام محکم بودن هایم دلم به سنگ صبورم خوش است که می توانم برایش خودم باشم و هیچ گاه هم تنها نمانم!!!


برای خدایم میخواهم خودم باشم...