.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

هفت ساله شدن ِ سنگ صبورم!!!

هوالغریب...



امروز صبح که بالای لیست ِ حضور غیاب کلاس ِ صبحم از روی ساعت ِ مچی ام تاریخ را دیدم و نوشتم 28 .7 فهمیدم که آمده است...


سالگرد وب ِ کوچکم را می گویم... هفت سال تمام شد و هفت سال است که سنگ صبورم دارد با من لحظه ها را نفس می کشد...دارد با من این روزها را راه می رود... پا به پای من می خندد و اشک می ریزد و من صفحه های سفیدش را خط خطی می کنم ... گاهی در دل شب ها، یواشکی خط خطی اش می کنم...گاهی برای مهربان ترین ارباب می نویسم و گاهی برای خدایم می نویسم و گاهی میشوم ماهی کوچکی که عاشقانه برای او می نویسد... همان ماهی ِ کوچکی که دیروز در دل ِ آسمان دیدمش... همین چند روز پیش بود که برای ِ نجیب ترینم نوشتم آسمان آبی شده است و ماهی هوس ِآسمان به سرش زده است و دیروز بعد از نم ِ بارانی که آمد چشمم که به آسمان خورد ابرها نقش ماهی ای را در آسمان درست کرده بودند و من گوشی ام همراهم نبود که این لحظه را ثبت کنم و تا می توانسم با اشک نگاهش کردم... یک ماهی در دلِ آسمان از جنس ِ ابر!!!


باورت می شود؟!


و خدایی که هست تا اینگونه بگوید هنوز هم بعد سالها هوای ماهی اش را دارد...همان ماهی ِ کوچکی که روزی در اول یک دفتر نوشت مجموعه نامه هایم به دریا و بعد برای خدایش عاشقانه نوشت و نوشت....


و حال امروز آمده ام که تولد ِ سنگ صبور ِ هفت ساله ام را ثبت کنم...


حرف های ِ زیادی برای سنگ صبورم داشتم... برای تولدش... برای تمام این هفت سالی که با من بود ...با من بزرگ شدن هایش... و فاطمه ی هفت سال پیش کجا و این فاطمه کجا!!!


نمی دانم...شاید تمام حرف هایم را که بر زبان نیاوردم در میان باران ِ امروز صبح که می بارید و من که به خانه می آمدم در انتهای همان بن بست همیشه بهار و کوچه ی میلاد نفس کشیدم... حرف هایم را نفس کشیدم!! باورت میشود؟!


حرف هایم را همین امروز صبح؛ زیر باران بی امانی که چادرم را خیس کرد و فاطمه را رها، نفـــــــــس کشیدم!!


هدیه ی تولد ِ سنگ صبورم شد یک ماهی  در دل ِ آسمان و بارانی بی امان که هنوز هم گاهی می بارد... 



سنگ صبور ِ کوچکم


هفت ساله شدنت مبارکم باشد...




+ آخر باری که نگاهم به نگاهت گره خورد هنوز هم میان ِ چشمانم رژه می رود و نگاه هایی که با غربت ِ محض به تو دوخته بودم و التماس هایی که به زمین و زمان می کردم که جلوی ِ قدم هایت را بگیرد و آن خط ِ عابر پیاده ای که تو را برداشت و با خودش برد...


و آنقدر آنجا بمانم که دور شوی...آنقدر دور که دیگر چشمانم تو را نبیند... و چشمانم در حسرت به طلوع ِ تو نشستن ببارد و خو کند به این روزها...



+ من نمی دونم چجوری

دل به چشمای ِ تو دادم


تو فقط یک لحظه از دور

توی چشمام خیره موندی


غم ِ چشمات شعر من شد

همه شعرامو سوزوندی...



* مازیار فلاحی و آلبوم جدیدش(ماه هفتم) و نام این ترک: من نمیدونم

فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-25

هوالغریب...


واپسین روزهای مهر... مِهری که تمام شد و مِهرَش را نشان نداد... به راستی که چرا نشان نداد؟!


سلام یگانه مولای ستاره پوشم


سلام مهدی جانم


دل خوش کرده بودم به مهری که شاهد با خودش شما را بیاورد اما نیاورد...با خودش بوی محرم را آورد... محرمی که مدت ها پیش یک شب با تمام وجود نفـــــــس کشیدم و بوی ِ محرم را شنیدم... و بعد دلم رفت... دلم رفت تا کربلایی که قرار شد برای عید قربان ببینمش ولی باز هم نشد و دل سپردم به همین پاییزی که شاید چشمانم را به کربلا برساند... این چشمانی که هفته ی قبل سهمشان از جمعه یک گنبد بود و باران و رها شدن و حس ِ ناب ِ پرواز...  


به راستی که همین چشمان بودند که هفته ی قبل چه سهمی داشتند و این هفته چقدر بی نصیب مانده اند و عجیب تنها مانده اند و مظلومانه و بی صدا می بارند...


به راستی که هر چه می گذرد چیزی بیشتر و بیشتر در وجودم تکان می خورد که نباید نشست... باید تمام قد ایستاد و از شما گفت...


آنقدر گفت که فاطمه شد... آنفدر گفت که شما غریب ترین نباشید...


دلم می خواهد در جا بمیرد که حتی مهربان ترین ارباب که در زمان خود غریب ترین بودند از غربت شما گفته اند و گفته اند که شما غریب ترینید... و به راستی که همین است...


اگر غریب نبود که حال ِ دنیایمان این نبود...


این نبود که باید چشم ها را به روی خیلی چیزها بست و خیلی صداها را نشنید... باید خیلی اوقات بین آدم های این جنگل راه رفت و چشم ها را بست و گوش ها را عادت دهی که نشنوند... و این یک رسم غریب است که این روزها در بین ِ آن دست و پا میزنم و نگاهم تنها می رود به آسمان ...


آقای خوبم...

آنقدر شرم دارم که حتی نمی توانم حرف بزنم... تمام ِ عمرم به فدایتان که شما غریب نباشید مولا جانم


بیایید مهدی جانم


ما آدم ها آدم بشو نیستیم

                                                      میشود به فدایتان شوم؟!






      اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج   





+ از ِ فکر ِ گناه پاک بودن عشق است

از هجر ِ تو سینه چاک بودن عشق است


آن لحظه که راه می روی آقا جان

زیر ِقدم تو خاک بودن عشق است

یک مَرد ِ مَرد ...


هوالغریب...



محال است شیعه باشی و دلت در پی ِ غدیر ندَوَد...اصلا شیعه ی او که باشی محو ِ ابهت ستون های حرمش می شوی که اولین نگاه جـــــان می گیرد و جانی دوباره می دهد...و باید ببینی تا بدانی که جـــــان ِ دوباره ای که ستون های نجف به تو می دهد چیست...


جان ِدوباره، اجازه ی زیارت مهربان ترین ارباب است و به راستی که تنها باید از پدر  رخصت دیدار ِ پسر را بگیری...


بیدار شو


بیدار شو که...

                                    غدیر آمد ...


آمد تا شیعه همیشه شیعه بماند...


آمد تا تو با تمام ِ وجودت شیعه ی او بودن را فریاد بزنی و عمق غدیر را با تک به تک سلول های بدنت فریاد بزنی و این منتی که خداوند بر تو گذاشته است و تو را شیعه ی او آفریده است را جبران کنی...


و هزاران بار شکر بگویی که خدا بر وجودت منت گذاشته است که شیعه ی او آفریده شدی... حتی اگر دیر به این لطف ِ خدا پی برده باشی...



باید غدیری شد...


غدیر آمد...


با تمام صلابت ِ همیشه اش... با تمام ِ غربت ِ خاص خودش... اصلا غربت واژه ی عجین ِ زندگی ِ اوست... که اگر نبود هیچ گاه همدم ِ تنهایی های یک مرد چاه نمیشد...


با تمام غربت ِ خاص خودش ... با وجود ِ تمام ِ آن ها که می خواهند غدیر غریب بماند و شیعه روز به روز غریب تر شود...اما نمی دانند که غدیر تا همیشه غدیر است... این ماییم که از قافله ی غدیریان جا می مانیم...



غدیر آمد تا فاطمه به یگانه مرد ِ زندگی اش بیشتر از همیشه ببالد...





+ دل  به دل ِ روزگار دادم که مرا ببرد و مرا برد تا تجربه ی سحر های محشر و باران ِ یک شب تا صبج که بی وقفه بارید...آنقدر بارید که من رها شدم... فاطمه را دیدم که دارد می پرد... برای خودش تاب می خورد و بین چراغانی ها برای خودش تاب می خورد و خیس ِ بارانی می شود که آمد تا مثل بار ِ قبل فاطمه قرص شود در راهی که هنوز در ابتدای ِ آن است...

 باران همیشه می بارد تا دل ِ کسی قرص شود!!! این راز ِ عشق بازی ِ باران های ِ ناگهانی است.... باور کن!!!

+ هر جا که توانستی شیعه بودنت را در این دنیای ِ هزار رنگ فریاد کن...

به تموم دوستای عزیزم پیشنهاد می کنم حتما به این سایت یک سری بزنین ...  خطبه ی غدیر

امشب با وجود ِ سرماخوردگی ای که کارم را به هزار جور آمپول کشاند ولی خواب بر چشمانم حرام ترین شده و من به قدر نشسته ام تا شاید قدر بدانم و فاطمه شوم...



+ با تمام ِ وجودت، تمام قد بیاست و دست بر سینه بگذار و این شعر را بر لب زمزمه کن:

سوخته جانم، اگر افسرده ام
زنده دلم گرچه زغم مرده ام

چون لب ِ تو هست مسیحای من

هو هَوُ حق هو علی مولای ِ من


برای خدایم!!

هوالغریب...


روزی در همین جا نوشتم که مثل ماهی های اتاقم شده ام... همان وقت ها که می روند و خودشان را در مقابل فشار ِ پمپ آبشان رها می کنند و همین طور فشار آب آن ها را تاب می دهد بین زمین و آسمان...


و من مدت هاست که خودم را سپردم به دستان روزگار...


و حال تمام ِ دنیایم را تعطیل کرده ام که بروم... بی آنکه بخوانمش مرا صدا زده است ... مرا با نام ِ کوچکم صدا کرده است پس باید رفت...


و این لطف است ...



تنها همین




+ برف ُ بارون که بیاد

                              این زمستون که بیاد



                     می دونی تنهاییام چند ساله میشه؟!


ماه و نگاه های من!!

هوالغریب...


تمام شدن کلاس ها بعد از یک روز که پر بود از درد های عجیب غریب...و شب هنگام که کلاسم با آن پسر های سرتق تمام شد حس ِ آزادی داشتم... بعد از چند ساعت ایستادن و پشت هم از خارجکی ها گفتن و حرف زدن با دخترکی که ذوق بورسیه شدنش برای کانادا را داشت و داشت برای پرواز چهار شنبه اش تا میتوانست به قول خودش مرا تخلیه اطلاعاتی می کرد آزادی می چسبید آن هم وقتی ماه گردی ِ خودش را به رخ تو می کشد و تو تا نگاهت می رود به آسمان به یاد ماه ِ نجیب ِ خودت نگاهش می کنی...


همان ماهی که آن شب وقتی بود دیگر نگاهم پی ِ ماه آسمان نمی رفت...و او این را هیچ گاه ندانست که چرا دیگر نگاهم پی ِ ماه نمی رود...


و کسی چه می داند که سطر به سطر این نوشته ها چیست...


و بعد زدن به دل ِ خیابان های شلوغ و ترافیک و زل زدن به ماه ...


ماهی ِ که این روزها بیشتر از همه ی چیزهای اطرافم از من نگاه می گیرد   


                                                  نگـــــــــــــاه


 



+ دلم یک نردبان می خواهد... یک نردبان ِ بلند... به بلندای ماه

کاش یک نردبان ِ بلند بود...

آه از نفس ِ پاک تو .... همان نفس هایی که در دل ِ شب آرامش ِ محض می شوند ... تنها همین!!


+ اتاقم عطرتو داره...
...