.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

مهمان!!!!

هوالغریب... 

 


امروز مهمان داشتیم...یعنی شهرمان مهمان داشت آن هم درست در شب یلدا... 


از چند روز پیش مدام اس ام اس می آید که او در راه است و مسیر حرکتش را برایمان می گوید و می گوید که به استقبال این مهمان برویم... 


خلاصه که انگار همه ی شهر در تکاپوی آماده کردن شهر هستند برای آمدن این مهمان...اما من در این میان با هر اس ام اس می گویم خب می آید که می آید... 


خلاصه که روز موعود فرا می رسد و مهمان از راه می رسد...اما نمی دانم با چه رویی می آید...چطور رویش می شود برای مردمی حرف از عدالت و خوبی بزند در حالی که هر روز می بینم مردمی که در فقر  هستند...هر روز بچه های بیشتری را می بینم که در گوشه ی خیابان با التماس می خواهند که از آن ها فال بخرم و هر بار هم تمام فال هایش را بخرم و بعد تمام فال هایش را برگردانم به خودش...آخر تو با چه رویی آمده ای به این شهر ای مهمان؟ 


چطور رویت می شود در شهری صدایت طنین انداز شود که خون بسیاری از جوانانش را در راهی از دست داده که تو به آسانی در حال خراب کردن آنی؟!! 


چطور رویت می شود در چشم مادر شهیدی نگاه کنی که چشم انتظار فقط قطره ای محبت است... 


آخر او جوانش را داده که تو برایش دروغ بگویی؟! 


از چه بگویم؟ وقتی که شب قبل از آمدنت التماس و اشک های مجروح جنگی را دیدم که می خواست نامه ای را به دست تو برساند نه برای جبران 8سالی که برای کشورش جنگید...بلکه برای این که بگوید که خرج بچه هایش او را مجبور به این کار کرده است... 

 

او را که به لطف تو نیازی نیست...او با خدای خودش معامله کرده است... 


چطور رویت شد آمدی؟ رویت می شود در چشم آن مرد نگاه کنی؟؟ مردی که می خواست تنها یک نامه به تو بدهد تا از وضعش برایت بگوید...آن وقت آن مسئول حتی حاضر نشد که امروز این نامه را به تو برساند... 


چطور التماس چشمانش دلش را به درد نیاورد؟چطور التماس چشمانش را نادیده گرفت؟ 


چطور رویت می شود در چشم مردمی که خوشحالند ازین که تو آمدی به شهرشان نگاه کنی و وعده های دروغین بدهی؟؟ 


از تو می توان ساعت ها گفت و گفت...چون دردهای زیادی گذاشته ای برای گفتن...
....
... 


پ.ن ۱: آی مهمان...تو هم هیچگاه اینجا و دردهایی که اینجا نوشتم را نه می بینی و نه خواهی فهمید!!!  تو که رفتی اما کاش یادت بماند که چه ها که نکرده ای!!! 


کاش یادت بماند آقای رئیس جمهور.... 

  

 

 

پ.ن ۲: پاییز پر از دلتنگی من!!امشب می روی تا زمستان نجیبم بیاید... 

 

فقط خواهش می کنم با رفتنت تمام دلتنگی ها را هم با خودت ببر...باشه پاییزم؟!!


شب یلدای خوب و قشنگی داشته باشین...
... 

 

پ.ن ۳:در توضیح مطلب باید بگم که امروز آقای رئیس جمهور مهمون شهرمون یعنی ورامین بودن و حضورشون حتی باعث شد که من تو این وب بگم که کجای ایران زندگی می کنم...و این مطلب هم صرفا واسه ایشون نوشته شد!!! 

...  

 

دلتنگی...

 

هوالغریب...   

 

دلم برایت تنگ شده است...به همین سادگی!!!


اما چه بگویم که بین مان فاصله هایست که گاه حس می کنم از زمین تا همان سحابی جباری است که این شب ها مهمان آسمان است و هر بار دیدنش تنها تو را به یادم می آورد... 


همان جباری که به قول خودت به تنها چیزی که شبیه نیست یک شکارچیست و من هر بار گفته ام که دقیقا یک شکارچیست که در آسمان می تازد...     از چه برایت بگویم؟؟ 

 

خودت بگو...هر چند حرفی نداری برای گفتن... 


از دل تنگی های گاه و بی گاهم برای نبودنت بگویم؟!! یا از شب هایی که بارها تا صبح از ترسِ نبودنت از خواب پریده ام؟!!


اما چه کنم که تا به امروز دنیا ما را این گونه خواسته است ...   بی هم ...


این که تو آن جا باشی و من اینجا این همه دور از تو... 


چه کنم که جز تو نمی توانم برای کسی بنویسم...این قلمی که تا بحال فقط برای محبوب آسمانی اش نوشته حال چه شده که برای محبوبی زمینی قلم می زند؟!!


این روزها که دوری از من دلم تنها برای با تو بودن تنگ است...این که تو باشی و من ساعت ها به تو نگاه کنم...تو که مرا میشناسی...می دانی که به کسی هیچ وقت نگاه نمی کنم و این را هم می دانی که تو تنها کسی هستی که با تمام وجود خسته ام نگاهت کردم و هیچ گاه ندیدمت... 

خوابت را دیدم مثل همیشه...خوابی که سرتا سرش ما بودیم...من و تو...و من چقدر عاشق این ما شدن هستم...ما شدنی که تنها کنار تو باشد... 


اما از تو بر دلم تنها حسرت مانده...حسرت تمام خواب ها... 

 

چه کنم که حکایت من و تو انگار حکایت همان دو خط موازی است که تا آخر در کنار هم می روند اما رسیدنی در کار نیست!!!


و این حرف عجیب تمام وجود خسته ام را به بازی می گیرد... ساده تر بگویم عجیب چشمانم را بارانی می کند... 


چه کنم که قلبم مدام می گوید که او هست اما چشمانم هر چه می گردد تو را نمی بیند در بین این همه شلوغی...چه کنم که هر روز بین قلبم و چشمانم دعوایی ست بر سرت...هر دو هم محکم روی حرف خود هستند و هیچ کدام کوتاه نمی آیند...
 

من هم که می دانی هیچ گاه داور خوبی نبودم...آن هم وقتی پای تو در میان باشد...تویی که نه می توانم بودنت را باور کنم و نه می توانم انکارت کنم خوبه من...چه دعوای بدی!!! 


همیشه گفتی که دعایم می کنی و می دانی که من هم دعایت می کنم...پس باز هم فاطمه ی تنهایت که بزرگش کرده ای را دعا کن...
 

معجزه در راه است...مگر نه؟ 

 ... 

.. 

... 

**این مطلب مخاطب خاص دارد...اما این مطلب اصلا جنبه ی عشق ندارد...آن هم از جنس یک پسر...

بوی سیب

  

هوالغریب... 

شواهد خبر از آمدن حادثه ای غریب می دهد... 


حادثه ای که یاد آوریش می سوزاند و خاکستر می کند هر وجودی را.....صدای پای عاشورا نزدیک و نزدیک تر شده است...می شنوم صدایش را...استشمام می کنم بویش را...همان بوی سیبی که حرم شش گوشه اش با این بو معروف است و صبح ها عجیب بویش آسمانی ات می کند...چشمانم را که می بندم هنوز هم بویش پر می کند تمام وجودم را... 


راستش امسال برایم نوشتن از کربلا سخت شده است...امسال غرق سکوتم...سال پیش با شنیده هایم نوشتم اما حال چگونه توصیف کنم تمام آنچه که دیده ام؟ از این بگویم که برای بار اول که چشمم به گنبد طلایی رنگش افتاد در جایم خشک شدم و جرئت نزدیک شدن پیدا نکردم؟یا ازین که در لحظه ی خداحافظی چشمانم حتی در اشک ریختن هم یاری ام نکردند و رفیق نیمه راه شدند؟ 

 

یا از وقت هایی که در گوشه ای از حرمش می نشستم و غرق نگاه می شدم و گریه...غرق حرف و درددل...غرق بغض و دردهای کهنه و قدیمی...غرق نگاه و نفس های عمیق؟یا از آن لحظه ای که برای بار اول در حرمت آنقدر آرام قدم می زدم که مبادا قلبم از حرکت بیاستد؟یا از وقتی که تمام وجودم لرزید وقتی که حتی در کربلای تو هم پر شده از نشانه های شیطان پرستی؟چیزی که عجیب دلم را به درد آورد... و با از وقتی که .... 


... 


از آنجا حس ها و حرف های نگفته ی زیادی بر دلم مانده...هر بار هم که خواستم بگویم زبانم یاری ام نکرد و غرق سکوت شدم... 


عاشورا مظلومیت نیست...این باور من است...عاشورا تنها شکوه است و عظمت... 

عاشورا اوج بندگیست...تنها همین... 


گذشتن در راه محبوب و بندگی کردن...عاشورا یعنی به جا آوردن رسم بندگی... و چقدر ما کوچکیم اگر این گونه به عاشورا نگاه کنیم.... 


تو چه کردی با دلم؟! چرا دلم این گونه دیوانه ی حرمت شده؟چرا این همه بی تابی می کند؟چرا هر بار که تلوزیون حرمت را نشان می دهد تنها اشک مهمان چشمانم می شود؟ 


با دلم چه کردی؟ 


دلکِ تنهای من این روزها که منتظر معجزه ای تا زنده بمانی بیشتر از همیشه درکت می کنم...شاید به این خاطر که در مقابل چشمانم در حال جان دادنی و من هم شاهد جان دادنت...
 

تو را می بینم که تنها در گوشه ی همان شش گوشه در حال جان دادنی ... 


دلکم زنده بمان که معجزه شاید بیاید...ایمان دارم که می آید...

 

... 

....  

حرم امام حسین(ع)

 

 

**** 

 

حرم حضرت ابوالفضل(ع) 

 


***از کربلا فرصت نشده بود عکس هایی که گرفتم رو بزارم...این هم عکسی از حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل...از شکل گنبد ها کاملا معلومه اما عکس اول حرم امام حسین هستش و  دومی هم حرم حضرت ابوالفضل....
 

 

**التماس دعا...تنها همین... 

 

محرم هم آمد...

 

هوالغریب... 


ماهی که با آمدنش عجیب دلم سرشار از شور می شود...و امسال شاید عجیب ترین محرم عمرم باشد...محرمی که در حالی سراغش می روم که کربلا را دیده ام و قرار است با تصور کربلا به استقبالش بروم... تا سال پیش فقط دلم به رویای خوش دیدن کربلا خوش بود ولی حال که دیده ام عجیب دلم در سینه ام بی قراری می کند...در حالی سراغش می روم که دلم بی تاب تر از همیشه ی عمرش است...در حالی سراغش می روم که مدت هاست منتظر آمدنش هستم...در حالی که حتی چشمانم هم منتظرند تا برای آمدن محرم او اشک بریزند...اشک بر عظمت کربلا و محرم...در حالی می روم که دستان سردم به ضریحش خورده است و چشمانم ضریحش را دیده و لب هایم ضریحش را بوسیده است...در حالی که در ریه هایم بارها پر شده از فضای حرم آسمانی اش...در حالی که مدت ها خیره مانده ام به حرمش... 


در حالی که دلم ....
...
همیشه با گریه های بی شناخت مخالف بودم و هستم و این که خیلی ها برای در آوردن اشک مردم به هر دروغی متوصل می شوند... 


دلکِ بی قرار و تنهایم دیگر نمی گویم آرام باش..دیگر آرامت نمی کنم...هر چه دوست داری بی قرار باش و بی تاب...آخر محرم رسیده است...تا می توانی تند بزن...تو کربلا را دیده ای...این کم نیست...پس نباید آرام باشی...
 

باید تند بزنی دلکم... 


می دانم شکسته ای...می دانم پر از دردی...اما دردهای تو در مقابل عظمت محرم اصلا به چشم هم نمی آید... 


تو را که در شش گوشه ی حرم او گذاشته ام ...تو آن جایی دلکم... 


صاحب این ماه!! تو که بر سر دلم منت گذاشته ای و به کربلایت دعوتش کردی آن هم در حالی که دلم به دیدن کربلایت امیدی نداشت...دلم را به تو می سپارم... 

 دلم را نذر محرمت کرده ام مولای من... 


تمام این حرف ها را با اشک هایم می نویسم ...اشک هایی که از بی قراریست...حال که کربلایت را دیده ام برایم این محرم متفاوت تر از تمام محرم های عمرم خواهد بود...مولای من خوب می دانی چه دردی پشت این نوشته است... 


پناه دردم باش مولای من... 


امسال می خواهم این محرم را متفاوت تر از همه ی محرم های عمرم بگذرانم... 


دستم را بگیر مولای من... 


تنها همین که خدا رو شکر محرمتو دیدم دوباره آقاجون.... 


خدا رو شکر.... 

... 


مشهد آن هم در اوج ناامیدی....

هو الغریب...

دلم رفتن می خواست...باید می رفتم...آخر  دلِ تنهایم شکسته بود و برای التیام دردش باید می رفتم...آن شب از ته دل خواستم و خواندمش تا اجابتم کرد...خواستم مرا مهمان مشهدش کند و او هم پناه دلِ شکسته ام شد... 


رفتم...با روحی خسته ...رفتم تا چند روزی را دور از همه چیز تنها به خودم و او فکر کنم...هر چند کوتاه بود اما همین هم غنیمت بود...هر چند که مجبور شدم زود تر برگردم... 


وقتی برای بار اول آماده شدم برای حرم...تمام وجودم می لرزید...مشهد هم سرد بود و ابری...اما لرزشم برای سرما نبود... 


حسِ اولین زیارت بهتر است ناگفته بماند و بماند برای من و او.... 


امام رضا خودش شاهد حالم بود...پس بهتر است این حس ناگفته بین خودمان بماند...و این دردی که شاید هیچ کس عمقش را درک نکند... 


و تنها خدا خودش از این درد خبر دارد... 


و چه سخت است...انصافا سخت است... 


حرمش همیشه مایه ی آرامش بوده برایم...بارها برایش کبوتر برده ام...کبوتر هایی که به آن ها حسودی ام میشود که در آنجا پرواز می کنند... 


روبه روی ضریحش نشستم ..درست روبه روی ایوان طلا....همیشه آن جا می نشینم...و برایش تا میشد درد و دل کردم...مثل همیشه... 


برایش نوشتم تا یادم بماند که در مشهدش چه خواستم... 


خدا را چه دیدی شاید معجزه شد خوبه من.... 


تنها همین... 


بیشتر نمی نویسم زیرا تنها او باید بداند که می داند... 


...

 

  


**زمان خیلی کوتاهی مهمان حرم پر از امنیتش شدم...و چون به فاصله ی کوتاهی جور شد و آماده شدم  که برم مشهد فرصت نشد بگم قبل رفتن...عذر تقصیر... 

...