.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

صدای ساز تو می آید ...

 

 

سلام...   

به ساعت که نگاه می کنم حدود دو نصفه شبه...چشمامو می بندم تا شاید سکوت این شب بتونه آرومم کنه...تا شاید...    

اما نه... 

   

اطرافمو خوب نگاه می کنم... به آسمون ابری نگاه می کنم ... صدایی نیست ... تند تند نفس می کشم ... تا شاید این نفسای عمیق آرومم کنه... بازم نه...    

دوباره به آسمون نگاه می کنم ... 

 

خنکی یه نسیم که بوی پاییز می ده رو روی صورتم حس می کنم و این خنکی منو سرشار می کنه...   

 

انگار آروم تر شدم.... هنوزم خنکی اون نسیم رو روی صورتم حس می کنم ... این تنها چیزی بود که تونست آرومم کنه...   

  

   دوباره چشمامو می بندم و خودمو غرق در خنکی این نسیم می کنم...تا بیشتر سرشار از عشق تو بشم...تا حضورتو بیشتر حس کنم...       

   

آخه تو هر نفسی که می کشم تو باهامی...هر جا می رم هستی... تو هر قدمی که بر می دارم تو هم کنارمی...تو تمام لحظه ها و ثانیه هام هستی... ولی وقتی می خوابم ... تو بیدار می مونی ...  

   

بیدار می مونی و خوابهای منو نگاه می کنی...تو همیشه بیداری...گاهی که خواب آشفته می بینم...وقتی بیدار می شم تو آرومم می کنی و می گی نترس...فقط یه خواب بود...    

تو تمام دعاهای منو می دونی...قد تمام آرزوهای منو می دونی...حساب تمام شادی ها و غصه های منو داری...حساب تمام اشکای منو داری...تو تنها کسی هستی که منو اون جوری که هستم دوست داره...   

 

تو تنها کسی هستی که دل منو محکوم به غمگین بودن نمی کنه...     

تو می دونی که دلم فقط می تونه به داشتن تو بنازه...    

 

گاهی فکر می کنم که می تونم به داشتن تو بنازم؟  

 

تو توی تمام لحظه هام هستی ولی من همیشه تو رو دیدم؟    

 

درسته گاهی تو رو ندیدم...یا شاید خیلی وقتا...   

  

گاهی نتونستم بنده خوبی برات باشم...گاهی اصلا خوب نبودم...بعضی وقتا دل شکستم...

درسته گاهی اشتباه کردم...  

 

اما می دونم یعنی مطمئنم که دل همه ی آدما به داشتن تو افتخار می کنه...  

  

مگه میشه به کسی افتخار نکنم که منو به خاطر کمی هایی که دارم سرزنش نمی کنه... وقتی صداش می کنم خسته نمی شه ... همیشه حوصله ی منو داره... همیشه هست... حتی تو بدترین روزا و لحظه ها... هیچ وقت منو تنها نمی زاره... تا هستم همیشه کناره منه... 

خدایا فقط یه جمله می تونم بهت بگم... دلم می خواد داد بزنم و بگم:  

   

 

خیلی باحالی خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا ... 

 

  

 

پ.ن 1: مهمونی خدا هم تموم شد ... کاش فقط یه کم کوله پشتیم سنگین تر شده باشه ...   

 

پ. ن2: خدایا ... ممنونم اجازه دادی و  می دی که باهات زندگی کنم ...    

پ .ن 3: سه‌تار: امیرحسین سام | پیانو: سینا جهان‌آبادی - این دونوازی را نیمه‌شبی برای رفع خستگی، هنگام ضبط آلبوم «زرد، سرخ، ارغوانی» نواختیم. به آن به چشم یک گفتگوی خودمانی میان دو دوست خسته بنگرید!/ امیرحسین سام   

  

این توضیحی بود که علی آقا از وبلاگ موسیقی جاودان لطف کردن و در مورد آهنگ وب دادن... خوشحالم که در مورد این آهنگ اطلاعاتی پیدا کردم ...   

 

پ.ن 4: ســـــــــــبز  باشید ...   

 

 

  

 

 

معجزه قاصدک....

  

 

 

یادم باشد حرفی نزنم که دلی بلرزد...یادم باشد جواب کینه را با کمتر از مهر و جواب دورنگی را با کمتر ار صداقت ندهم...یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم...برای سیاهی ها نور بپاشم...     

 

یادم باشد از چشمه درس خروش بگیرم و از آسمان درس پاک زیستن...یادم باشد که سنگ خیلی تنهاست...یادم باشد با سنگ هم لطیف رفتار کنم...مبادا دل تنگش بشکند...    

 

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام نه برای تکرار اشتباهات دیگران...یادم باشد زندگی را دوست بدارم... 

 

یادم باشد هرگاه ارزش از یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم... 

    

یادم باشد با گوش سپردن به آواز دوره گردی که از سازش عشق می بارد می توان به اسرار عشق پی برد و زنده شد...    

  

یادم باشد معجزه قاصدک را باور داشته باشم...    

 

 

یادم باشد گره دلتنگی هر کس فقط به دست خودش باز می شود...یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم...یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم...   

 

  

                           یادم باشد که هنوز زنده ام...     

 

   

             

                            

یکی بود یکی نبود... 

 

خدا شروع به نوشتن کرد....به هر ذره ای که نگاه می کرد یه چیزی می نوشت....نوشت و نوشت...تا این که نوبت من شد...چقدر آرزو کردم که نباشم اما بودم...دیدم که خدا داره نگام می کنه...   

    

قلبم بدجوری می زد...شروع کرد به نوشتن...تا این که دوباره نگام کرد...خیلی مهربون...انگار کل دنیا ایستاده بود و ما رو نگاه می کرد...  

 

خدا بهم لبخند زد...با نگاش آروم تر شدم...نگاه و لبخندش منو سیراب می کرد...اما هیچی نمی دونستم....انگار که یه حس بودم...یه حس مبهم...   

  

فقط می دونستم که هیچی نمی دونم....همین...  

 

اما خدا همه ی نام هاش رو به من تعلیم کرد...حس کردم که گنجینه ی کائنات شدم...بعد خدا سکوت کرد... 

    

اون موقع همه در مقابل خدا ایستادند...اما ندای خدا همه ی کائنات رو ساکت کرد...  

    

خشم و ناخشنودی از چهره ی فرشته ها معلوم بود...خدا از اون ها نام هاشو پرسید...هیچ کدوم نمی دونستند...گفتند ما فقط چیز هایی رو می دونیم که خودت به ما یاد دادی... 

  

 

خدا از من پرسید...همه رو گفتم...خدا گفت:دیدید...من می دونم چیزی رو که شما نمی دونید...همه با تلخی ساکت شدند...خدا گفت:همگی، بزرگ و کوچک، دور و نزدیک...همه سجده کنید...   

    

فرمان، فرمان خدا بود...همه به سجده افتادند...جز شیطان که طغیان کرد...خدا دوست داشتن رو انتخاب کرد...   

     

 

                   اما حسد عشق رو تباه کرد...     

  

  

                    

    

پ.ن 1: کاش کمی فکر کنم که کی بودم و از کجا اومدم و حالا چی شدم....   

  

پ.ن2: سبز باشید....