.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

من کاکرو یوگا بودم!!

هوالغریب...


دیروز داشتم فک می کردم واسه من چی بودی... این مدت بهش فکر می کنم همیشه... داشتم فکر می کردم بودنت منو کاکرو کرده بود.. همون شخصیت کارتون فوتبالیست ها... همون که قوی بود و شوت هاش میخورد به عقاب ها و میفتادن زمین...

آره..

بودنت این چند ساله منو کاکرو کرده بود... مث همون وقتا که فوتسال کار می کردم و ضرب شوت هام معروف بود و حتی ی بار هم طاهره ( همون دختری که دروازه بان تیم ملی بانوان بود) گفت من بدون دستکش توپت رو می گیرم و من گفتم دستکش دستت کن... اونم چون عضو تیم ملی بود و نخواست کم بیاره... گفت بزن... منم زدم... و وقتی هر چهار انگشت دستش برگشت و توپ من گل شد و دستش کلا کبود شد!

از همون وقتا که اولای بودنت بود و من تازه انگیزه گرفته بودم واسه شروع ورزشم...از همون چند سال پیش من کاکرو شدم...


بعد اون مدتی که پام توی گچ بود درسته دیگه فوتسال رو ادامه ندادم ولی توی زندگیم کاکرو بودم... عین همون کاکرو که قوی بود ... واسه خونوادش کار می کرد و توی خیابون ها می دوید و با توپش هم تمرین می کرد و هم روزنامه پخش می کرد... و گاهی وسط همون روزنامه پخش کردن هاش گریه میکرد... کاکرو با اون همه قدرتش گریه میکرد ولی نمیزاشت کسی اشکاش رو ببینه...

منم عین همون بودم... با وجود تموووم مشکلاتی که داشتم و هنوزم هستن ولی بودنت منو کاکرو می کرد... بهم قدرت میداد... که کار کنم... که فرانسه رو با وجود تموووم دغدغه هام بخونم و کلی سختی بکشم تا ترجمه رو پیش بهترین استاد ایران کار کنم... و حالا به جایی برسم که توی ترجمه ی حرفایی داشته باشم واسه زدن....

می بینی منو چقدر کاکرو کرده بودی!!


حتی با وجود اینکه بودن من تو رو هیچ وقت کاکرو نمی کرد... چونکه کافی نبود....

من به اینش کاری نداشتم....


اما حالا چند ماه میشه که دیگه کاکرو نیستم... دیگه خبری از هیچ چیز نیست... منم و فرانسه ای که دیگه نمی خوام ادامه بدم...

منم و آموزشگاهی که شاید این ترم ، ترم آخری باشه که اونجا میرم...

منم و هزار تا چیز دیگه...


از من می شنوین نزارید هیچ وقت ی آدم شما رو کاکرو کنه... که وقتی بره شما از ی مورچه هم ضعیف تر میشید...


مدت هاست دارم یاد می گیرم کسی رو واسه هیچ کاری محکوم نکنم...

این وسط ایراد از من بود... من نباید به جایی می رسوندم خودمو که ی آدم منو کاکرو کنه...

اون هم منی که از همون اول روزی صد بار میگفتم تهش هیچی نیست...ولی حرفاش منو به این باور رسوند که تهش حتما ی چیزی هست و من کاکرویی شدم گه بیا و ببین... کسی که با وجود تمام مشکلاتش ولی باز کار می کرد... و شبا تا دیر وقت و گاهی هم تا صبح...

اما حالا من موندم و تمام این چند سالی که ریخته روی سرم....

من موندم و عیدی که هنوزم هضم نشده واسم که وقتی بهش گفتم امیدوار بودم دیدنت شاید منو بهتر کنه ولی نیومد!!!


من دیگه هیچ وقت کاکرو سابق نمیشم...

به زندگیم ادامه میدم ولی نه با قدرت... محتاط... با ترس...

از کاکرو هیچی نمونده جز زندگیش که باید ادامه بده...

شدم عین همون زمان که پام توی گچ بود...

درسته پام خوب شد ولی هیچ وقت قدرت شوت هام برنگشت...

چون وقتی شوت میزنم ی دردی می پیچه توی پام که نمی تونم محکم بزنم...


منم ی روزی بالاخره از زیر این آوار بیرون میام و خوب میشم... اینو مطمئنم... چون خدا هنوزم هست...

چون خدا هنوزم بالا سرمه...

ولی دیگه مثل اولم نمیشم!!


خوب شدن کجا

مثل اول شدن کجا!!!




+ این هم آخرین عاشقانه ی ماهی کوچک تو...

خدای من

هوالغریب...

شدم عین همون اولای وبم... خودمم و خودم... هیچ کس نیست... شاید این سال ها هم نبودن و من تصور می کردم که خیلی ها هستن کنارم... ولی خب ی جایی ی روزی می فهمی خیلی چیزا نباید پیش میومد... و رخ دادنشون فقط گند  زده  به زندگی...

کاش میشد جلوی بعضی چیزا رو گرفت... مثل عوض شدن ها... مثل خیلی چیزهای دیگه...

چقدر خوبه که با وجود نبود خیلی ها هنوزم سنگ صبور من هست و می تونم براش حرف بزنم و باهاش درد و دل کنم... اونم ساکت و اروم بشینه و من رو بخاطر بدی هام سرزنش نکنه...

گاهی می گم خدایا چقدر خوبی تو... این همه بدی از ما می بینی و هنوزم دوستمون داری... ولی بنده هات نه...

وقتی می بینن بد شدی بد میشن باهات...حتی اگر یک عمر خوب بوده باشی و یک عمر مهربون بوده باشی... کافیه ی مدت بد شی اون وقت می فهمی چقدر می تونن ازت متنفر بشن... و تو با تمام وجودت حس کنی چقد برای اون ها مورد نفرت هستی!!!

دنیا همینه... با کسی خوب باشی باهات خوبه ولی اکر بد بشی بد میشن... حتی مهم نیس تو قبلا چی بودی... اینا مهم نیست... مهم فقط اینه که تو الان بدی و اون ها هم بایدبد باشن چون هر عملی ی عکس العمل داره...

اینم میگذره..

مهم نیست....

خدایا فقط تو موندی واسم... منو میشه دوس داشته باشی... امسال می بینی چقدر فکر توی سرمه...

چقدر تهی شدم و در عین حال از خیلی چیزا پر شدم...

خدایا کمکم کن توی زندگیم... توی تصمیمات زندگیم...

من جز خودت هیچ پناهی ندارم... هیچ پناهی...

سکوت


هوالغریب...


نود و پنج برای من سخت ترین سالی بود که تا الان تجربه کردم... موقع سال تحویل که من بودم و پشت بوم و تابی که روی پشت بوم و بارونی که بی وقفه میومد گریه کردم ... خیلی هم گریه کردم و نمیدونم این گریه ها قراره تا کی بیاد و من هر بار سخت تر از دفعه ی قبل بشکنم ... به خدا گفتم خدایا اینی که امسال دیدی ته توان من بود... لطفا امسال با من مهربون تر باش.. من امسال ته توانم رو نشونت دادم... امسال دیگه دوسم داشته باش...

امسال سخت ترین روزهارو داشتم.. سخت ترین مریضی ها... تا سرطان رفتن و اومدن... تا سکته رفتن و اومدن... تا خیلی چیزا رفتن و اومدن... تا رفتن برای همیشه از ایران...

وای وقتی به سالی که گذشت فکر می کنم باورم نمیشه اون روزها رو گذرونده باشم...

اینجا رو رمز گذاشتم تا کسی حرفام رو نخونه... چون دوس ندارم کسی با خوندن حرفای من حالش بد بشه و تنش بلرزه...


این روزا تنها تر از تماااام عمرم شدم و چقدر بده تنها شدن... تمام این سال ها دلم خوش بود...

اه

بگذریم...

وقتی بهش فکر می کنم به قدری حالم بد میشه و از خودم متنفر میشم که دوس دارم برگردم به همون روزی که مشهد بودم و اون بارون و بلند داد بزنم و بگم نه... بگم نه... بگم نه...

تا هیچ کدوم ازین روزها رو نبینم...


دیگه نمی تونم بنویسم...

قلبم باز درد گرفته...