.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

یلدا

هوالغریب....



پاییز پر از دلتنگی من!خدا نگهدارت باشد...


سلام زمستان نجیب من...

خوش آمدی...



**فضای حوصله اندکی ابریست...ببخشید که بیشتر ازین ننوشتم...

در حق هم دعا کنیم...


گندم!!!


هوالغریب....


راستش خیلی حرف ها داشتم و دارم برای زدن..اما درین مورد به خودم قول دادم سکوت کنم...هر چند که سخته....


اما این آهنگ تسکینی بود روی تموم زخم ها و دردهام...


خواهش می کنم خوبه خوب به تک تک جمله هاش گوش بدید...



بهشت از دست آدم رفت ازون روزی که گندم خورد

ببین چی میشه اون کس که یه جو از حق مردم خورد...



همین یه بیت کافی بود تا حتی آرومم کنه بابت آپی که پاکش کردم...


بهتره سکوت کنم...



فقط خودت خدای من!!!فقط خودت یکتای بی نظیرم...مهربانم...آرام جانم....


اینجا چقدر لذت بخش است که عاشقانه و با تمام وجود فریاد بزنم که عاشقت هستم یکتای من...



سبــــــز باشید...


حرم آسمانی...

هوالغریب....


در نزدیکی ورامین ما شهرستانی است به اسم پیشوا که شاید نامش برای خیلی ها آشنا باشد...پیشوا معروف است به امامزاده اش که پسر امام موسی کاظم(ع) است و برادر امام رضا(ع)...


امروز بعد از مدت ها رفتم به آنجا...چقدر دلم تنگ شده بود...برای حرم ساده اش...برای تمام آرامشی که خیلی اوقات هدیه گرفته ام از صاحب آنجا...


هوا سوز دلچسبی داشت و لرزه می انداخت بر وجودم...دستانم سردی دلچسبی داشت که دوستش داشتم...همان سرمایی که مادرم همیشه می گوید از فصل میلادت به ازث برده ای...رسیدم و رفتم همان جای همیشگی ام در داخل حرم و ...       بماند!!!!


در دلم چه حرف ها که نزدم...و در آخر هم برای نماز برگشتم به ورامین خودمان و مسجد نزدیک خانه مان که به حرمت نامش برایم بی نهایت عزیز است...مسجدی که به نام صاحب الزمان است...


رفتم و آرام نشستم و بین دو نماز انگشتر عقیقم را از کیفم در آوردم که نگینش یادگار  نجف است که تنها چیزی است که آن سفر برای خودم خریدم...و حال امروز من برای اولین بار و با نام مهربان اربابم انگشترم را به دستم کردم و چشمانم انگشترم را تر کرد...و چقدر نگاه پیرزنی که کنارم نشسته بود و با دقت تمام مدام به چهره ام نگاه می کرد برایم عجیب بود...شاید درزندگی اش چنین آدم عجیبی را ندیده باشد که انگشتری را به صورتش بچسباند واشک بریزد...و با نگین انگشتری آرام صحبت کند و آن را با همه ی وجود ببوسد... احتمالا در دلش از خدا برایم شفا خواسته...


گاهی آن قدر دلتنگی سراپای وجودم را می گیرد که دیگر حتی توانی برای راه رفتن نیز برایم نمیماند و میشود لرزش های مدام زانوهای خسته ام...


اما امروز خیلی سبک شدم...چقدر خوب که در زمین خدا بهشت های کوچکی هست که میشود به آن ها پناه برد و دلت بگوید اصلا مهم نیست که بقیه چه فکری راجع به گریه هایت می کنند و آرام گوشه ای بشینی و گریه کنی ...


آن قدر که بعدش نفس عمیقی بکشی و احساس کنی که نفس ات برگشته است و می توانی زنده بمانی هنوز...


امروز و آن حرم آسمانی عجیب آرامم کرد...حتی راه رفتن بین قبرهایی که تازه کنده بودند و گودی و کوچکی اشان مرا می لرزاند و حال شده ام سراپا نگاه...نگاه به دنیا و روزگار و نشسته ام که ببینم برایم چه درد و بازی جدیدی دارد که رو کند...


من آماده ام...باکی ندارم....دلم عجیب قرص خدایش است و دلی که آن را گوشه ی حرم شش گوشه اش گذاشته و آمده ام...

تنها قدری خسته ام...می خواهم کمی نفس تازه کنم..قدری آرامش...قدری نفس...
بگذارید قدری نفــــــــــــــــــــس بکشم و تجدید قوا کنم...


همین...



***این هم عکسی از آن حرم مقدس...

همین امروز بعداز ظهر...





آرامـــــــــــــــــــش....

هوالغریب....


نمی دانم چرا و اصلا برای چه دلیلی آمدم سراغ صفحه ی وبم و شروع کردم به نوشتن...آن هم بدون ویرایش...هر چه می آید را می نویسم...اصلا باید بنویسم...حال که می نویسم در خانه مان کسی نیست...همه رفته اند مهمانی...من مانده ام و فاطمه...و او هم گوشه ی اتاقم دراز کشیده و فضا را سکوت گرفته و تنها آهنگ وبم سکوت مارا می شکند...آن قدر آرام اینجا دراز کشیده که از آرامشش آرام شده ام...


اصلا نمی دانم چرا این حرف ها را می گویم فقط چیزی در وجودم مرا دعوت می کند به نوشتن...هر چه که باشد...


مهم نیست...


امروز بعد از باران هوا جان می داد برای نفس کشیدن...غروب که با هم رفتیم سری به خیابان های شهرمان بزنیم آن قدر عمیق نفس می کشیدم که ریه هایم انگار بعد از مدت ها گرفتگی جان گرفته بودند...اکسیژن خالص بود...خالــــــــــــــــــــــص....


و من نفس کشیدم....عمیـــــــــــــــــــــق...


در دلم پر بود از احساسی به نام عشـــــــــــــــــــــــق...و من این روزها چقدر این کلمه تمام وجودم را فرا گرفته است...سرشارم کرده است...مثل همین آهنگ آرامم کرده است...


نگاهش می کنم...عمیق خواب است...دستی بر سرش می کشم...انگار واقعا خواب است...


آرام بخواب که اینجا همه چیز آرام است و من هم سر شارم از عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق...


...

در خواب چهره ات کاملا تغییر می کند...عین بچه هایی می شوی که بعد از یک آتش سوزاندن بزرگ در خواب معصوم میشوند و می خوابند...






بارانی ترین سفر

هوالغریب....


وقتی رفتم حلالیت خواستم...با حالی رفتم که خودم هم از یاد آوریش می ترسم...تا چشمانم حرمش را ندید باورم نشد...باورم نشد که زائر حرمش هستم....صبح تاسوعا رسیدیم...و من بیقرار بودم...هوای مشهد هم که سرمایش به استخوان سوز بودنش معروف است...اما بارانی در کار نبود....فقط ابر بود و ابر...


و من بودم و چشمانی که بیقرار دنبال آن حرم آسمانی بودند...


آرام راه میرفتم و صدای عزاداری دسته ها تمام وجودم را میلرزاند و مات آن همه شکوه شده بودم...آن قدر مات که حتی اشک هایم هم خشک شده بودند...


سرم را که بالا آوردم...دیدمش...آن گنبد طلایی را از دور دیدم...لحظه ای در جایم ایستادم...

و همان نگاه بس بود برای شکستن بغض چند ماهه ام...


و من باریدمُ باریدمُ باریدم...


و بعد احساس کردم که دیگر راه نمی روم...سبک شده بودم...دلم خالی شده بود...

واای اگر بخواهم بگویم ساعت ها حرف دارم برای زدن...


برای نوشتن...


اما این بار میخواهم خسیس شوم...می خواهم همه ی حرف ها و عهدهایم با امام رضا در شب عاشورا و شب شام غریبان که یک بار رسما جان دادم بماند بین من و او...


روز بعد از عاشورا آن هم درست وقتی که می خواستم نذرم را ادا کنم مشهد بارانی شد...و این باران شد ارمغان خداوند که نذرم را قبول کرده و من گویی در این دنیا نبودم وقت ادای نذرم...آن قدر احساس سبکی می کردم که انگار مثل یک پر به بی وزنی رسیده بودم....


و این که هیچ گاه این سفر و باران هایش را فراموش نخواهم کرد و عهدی که با امام رضا در باران بستم...


اگر بشود باز هم ازین سفر در طول محرم خواهم نوشت...فعلا بگذارید قدری از این همه گیجی و اعجاز این سفر بیرون بیایم...قطعا باز هم خواهم نوشت...




سبــــــــــــــــــــــــــــز باشید...