چه کنم ؟
بى تو اى سرو سهى در دل بستان چه کنم؟
با دل غمزده ى نرگس و ریحان چه کنم؟
با ریا کارى این قوم مسلمان چه کنم؟
شکوه ها دارم و با آیه ى قرآن چه کنم؟
اى مسیحا نفس این دل به تو
ایمان دارد
در کنار تو چنین دورى و هجران دارد
نرگس از چشم خمار اشک فراوان دارد
اشک هر دیده نگر ره به نیستان دارد
عمرم آخر شده اى خسرو خوبان نظرى
در ره کوى تو لب تشنه ى حیوان نظرى
جان به لب آمده از دامن عصیان نظرى
بر من دلشده از گوشه ى چشمان نظرى
یک نظر غافل از آن صورت رخشان نشوم
راهى سلسله ى عربده جویان نشوم
از سر لطف تو من راهى دونان نشوم
بى مى و مقصد و مقصود تو انسان نشوم
بین ما و خم ابروى تو مژگان راه است
حلقه ى زلف تو با حلقه ى عرفان راه است
ساق سیمین تو با ساغر مستان راه است
یوسفى رفته ز کاشانه و کنعان راه است
کس در این بادیه جز ناله و افغان نشنید
جز دعاى سحرى در دل باران نشنید
نام باصر ز لب گشنه ى اخوان نشنید
کوس ما را نفسى جز دل جانان نشنید
باقر رمزی باصر