.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

تو آمدی...

 

تو آمدی... 

 

آری...تو آمدی...در اوج غم هایم آمدی...

دیدم تو را...آنجا ایستاده بودی...

ایستاده بودی و من را که خسته از تمام دورنگی های روزگار گوشه ای ایستاده بودم نگاه می کردی...

من را که تنها گوشه ای ایستاده بودم نگاه می کردی...

صدایت کردم...

و تو مثل همیشه نگاهم کردی...

اما این بار دلم می خواست بشنوم...دلم می خواست این بار فقط بشنوم...تو بگویی و من بشنوم...

دلم می خواست جای تمام نگاه هایم فقظ بشنوم...

منتظر بودم...

منتظر صدایت و شاید طبق عادت همیشگی ام منتظر نشانه ها...

منتظر نشانه ای که پیامی از تو برایم بیاورد...

باز هم صدایت کردم...

خواستم که برایم بگویی و من سراپا گوش شوم...

از سکوت خسته بودم... دلم فریاد می خواست...

دلم دو کلمه حرف حساب می خواست...گوشم از تمام حرف های به ظاهر خوب ولی بی معنا پر بود...

دلم دو کلمه حرف راست می خواست...حرفی که بوی ریا و دروغ ندهد... دو کلمه حرفی که برای عمری کافی باشد...

دو کلمه حرفی که مرا سیراب کند...

اما ...

این بار هم فقط سکوت بود...

 من سراپا فریاد بودم و تو سراپا سکوت...

من خروشان بودم ولی تو مثل همیشه آرام...

وقتی آرام تر شدم ...

باز هم تو را دیدم...

فکر می کردم مرا تنها بگذاری اما  مثل همیشه مهمان خنده هایت شدم...

انگار آبی روی آتش درونم بود... لبخندت...

تازه فهمیدم آن دو کلمه حرف حساب چیست....

تازه فهمیدم که حضورت و بودنت در تمام لحظه هایم همان دو کلمه حرف حسابی بود که مدت ها دنبالشان بودم...

حضورت مرا بس است برای تمام عمرم...

حضورت و لمس تو در تمام لحظه هایم همانند نفس با من است...

پس باش... همیشه باش...

 

  

 

 

سبز باشید... 

 

سهم من از تو ...

شنیده بودم بعضی از بنده هایت در شکل فرشته ها به زمین آمده اند از بس خوبند...

شنیده بودم آنهایی را که از همه بیشتر دوست داری بیشتر از همه آزمایششان می کنی...

شنیده بودم آنهایی که بنده ی محبوب تو اند بیشتر از بقیه ی آدمها درد کشیده اند...

همان هایی که وقتی اسم غم و غصه می آید آه از نهادشان بلند می شود و هر کدام با حسرت چیزی می گویند...آخر میگویند غم های آدم ها اندازه ی آن هاست... ولی آیا همین طور است؟

شنیده بودم نشانی ات را باید از اهلش بگیرم...

این روزها همه ی آدم ها غم و غصه دارند...خیلی هم دارند...خیلی ها می گویند که تنهایند...می گویند غریبند و این حرف ها که خودت بهتر می دانی...

کمتر دلی پیدا می شود که بی غم باشد...هر کس گوشه ی دلش غمی دارد که به نظرش انتهایی ندارد... این روزها آن قدر زندگی سخت شده که دلی بی غم نیست...

همه ی آدم ها غم دارند ولی خیلی ها می ایستند و در مقابل خیلی ها هم می شکنند...

این جور وقت ها که دل پر از غم میشود...میشود حرف زد...با کسی که سنگ صبور است...می تواند دوست باشد یا هر کس دیگر... مهم این است که محرم رازهایت باشد... گریه می کنی و از غم هایت می گویی و بعد احساس سبکی می کنی...

ولی گاه حرف هایی است که نوشتنشان هم سخت است چه برسد به گفتن آنها... این وقت ها بیشتر از گریه دلت می خواهد نگاه کنی... جای تمام اشکهایت نگاه کنی... چون حس می کنی اشکهایت هم با تو غریبی می کنند... این وقت ها خوب است... چون گریه نمی کنی کسی از چشمان قرمزت نمی فهمد که گریه کردی... فقط می شود از پشت چشمان خسته ات فهمید که چه خبر است...  

ولی این روزها ما چقدر از دل هم خبر داریم؟ چقدر می دانیم که در دل عزیزانمان چه خبر است؟ 

 

   

 

خدایا... شبها در آسمان چه غوغایی برپا می کنی ... غوغایی که خیلی وقت بود از آن غافل بودم ...

خدایا ... طاقتمان ده که در برابر تمام سختی ها همانند کوهی بیاستیم... کوهی که فقط در مقابل تو خاک می شود...

سبز باشید...