.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

توتم مقدسم....

 

 

به نام یکتا توتم مقدسم..... 

مرا کسی نساخت خدا ساخت نه آن چنان که کسی می خواست که من کسی نداشتم کسم خدا بود کس بی کسان

 او بود که مرا ساخت آنچنان که خودش خواست نه از من پرسید و نه از آن من دیگرم.من یک گل بی صاحب بودم مرا از روح خود در آن دمید و بر روی خاک و در زیر آفتاب تنها رهایم کرد.مرا به خودم واگذاشت.عاق آسمان! 

کسی هم مرا دوست نداشت به فکرم نبود.وقتی داشتند مرا می آفریدند.می سرشتند.کسی آن گوشه خدا خدا نمی کرد

 وقتی داشتم روح می پذیرفتم شکل می گرفتم.قد می کشیدم.چشم هام رنگ می خورد.چهره ام طرح می شد.بینی ام نجابت می گرفت.فرشته ای ظریف و شوخ و مهربان و چابک پنجه ای.با نوک انگشتان کوچک سحر آفرینش.آن را صاف و صوف نمی کرد. 

بر انگاره ی کاشکی که تکدرختی خشک بر پرده ی خیالش تصویر کرده است.آن را تیز و عصیان گر و مهاجم نمی پرداخت وقتی می خواستند قامتم را بر کشند خویشاوند شاعر خیال پرور و بلند پروازی نداشتم تا خیال و آرزوی خویش را نثار بالای من کند. 

 وقتی می خواستند کار دل را در سینه ام آغاز کنند آشنایی دلسوز و دل شناس نداشتم تا برود و بگردد و از خزانه ی دل های خوب بهترین را برگزیند وقتی روح را خواستند در کالبدم بدمند هیچ کس پریشان و ملتهب دست به کار نشد تا از نزهتگه ارواح فرشتگان قدیسان شاعران عارفان و الهه های زیبایی های روح و خدایان هنر و احساس و ایمان نازترین و نازنین ترین را انتخاب کند. 

وقتی...وقتی...وقتی...وقتی... وقتی... 

 

   

 

وقتی نوشته های این مرد بزرگ را می خواندم یاد توتم مقدسش افتادم.توتمی که حاضر بود حتی جانش را نیز فدای آن کند که در آخر نیز گفته اش به حقیقت پیوست.....

ما نیز مثل او توتمی داریم فقط کافی است آن را در زندگی مان پیدا کنیم و جایگاهش را قدر بنهیم.

من توتم خود را پیدا کردم ای کاش بتوانم مانند آن مرد بزرگ جانم را فدای توتم مقدس خود بکنم. 

 

می خوام روی ماه توتم مقدسم را ببوسم اگر لیاقت داشته باشم..... 

 

به یاد آن مرد بزرگ:  

...قلم توتم من است.او نمی گذارد که فراموش کنم .که فراموش شوم.که با شب خو کنم.که از آفتاب نگویم.که دیروزم را از یاد ببرم.که فردا را به یاد نیارم.که از انتظار چشم بپوشم.که تسلیم شوم.نومید شوم.به خوشبختی روکنم.به تسلیم خو کنم.که...!

قلم توتم من است.او در انبوه قیل و قال های روزمرگی.هیاهوهای بیهودگی.کشاکش های پوچی.پلیدی های زندگی.پستی های زمین.بی رحمی های زمان.خشونت خاک و حقارت وجود...شب و روز.در دستم .بر روی سینه ام.پر شور و ملتهب و بی امان. این کلمات خداییرا در خونم.در قلبم.در روحم.یادم.خیالم.خاطره ام. وجدانم و خلقتم  می ریزد که:

خداگونگی.بهشت.آدم.تنهایی.حوا.شیطان.عشق.عصیان.بینایی.هبوط.کویر.غربت.رنج.رسالت.انتظار.

انس.اسارت.ایمان.شهادت.عطش.هجرت.غیب.احرام.حج.عرفات.مشعر.منی.ذبح.معبد...... 

 

 

  

 

 

به عنوان آخرین حرفم اینو می گم که:

تنها خداست که نمی توان به انتظارش ماند.در انتظار خدا به سر بردن یعنی درنیافتن این که خدا در توست.خدا را با خوشبختی مسنج و همه خوشبختیت را در لحظه گذرا بنه.... 

 

 

سبز باشید..... 

 

 

  

 شب آرزوها.... 

سلام دوستان... 

تو این شب عزیز که شب آرزو هاست....امیدوارم به همه ی آرزوهای قشنگتون برسین.... 

برای منم دعا کنید...منم به یادتون خواهم بود....  

سبز باشید دوستان عزیز.... 

 

نامه به خدا .....

 سلام...

بازم خسته و دل زده از همه اومدم سراغت...

اما این بار نه می خوام از دلم بگم و نه از خودم...

نمی خوام بگم که چقدر غصه دارم...

نمی خوام درباره  هیچ کدوم از اینا حرف بزنم....

می خوام از خودت بگم...

می خوام بگم که چقدر مهربونی....

همیشه هستی.....

اما من هیچ وقت بنده ی خوبی نبودم....

                     همیشه کمکم کردی....

ولی همیشه به خودم مغرور بودم که خودم این راهو پیدا کردم...

                  تو مسیر زندگی تو راهمو روشن می کردی.... تو فانوس شبام بودی....

            تو دستمو گرفتی،تو کمکم کردی تا دوباره بایستم...

ولی حیف....

                                   حیف....

                                                                     حیف....

حیف که بنده ی خوبی نبودم...

حیف که عزیز ترین و با ارزش ترین چیز زندگیم رو نادیده گرفتم....

               تو بودی...

             مثل همیشه مهربون....

                      اما من چشمامو بسته بودم...

                                       گاهی فکر می کنم لیاقت خوبی هاتو ندارم...

                                اما تو ارحم الراحمینی...

                      وقتی به این جمله فکر می کنم،بدنم می لرزه...

               وقتی فکر می کنم تو چقدر مهربونی...

          ولی من...

          نمی تونم بگم چه حالی پیدا می کنم...

          فقط می تونم ازت بخوام که کمکم کنی....

      خدایا جز تو کسی برام نمونده...

     کمکم کن....   

 

 

 

و حرف آخر:  

 

می دانم هیچ صندوقچه ای نیست تا بتوانم رازهایم را توی آن بگذارم و درش را قفل کنم...چون تو همه ی قفل ها را باز می کنی ... 

می دانم هیچ جایی نیست که بتوانم دفتر خاطراتم را آنجا پنهان کنم، چون تو تک تک کلمه های دفتر خاطراتم را می دانی .. 

حتی اگر تمام پنجره ها را ببندم ، حتی اگر تمام پرده ها را بکشم ، تو باز هم مرا می بینی و می دانی نشسته ام و یا خوابیده ، می دانی کدام فکر روی کدام سلول ذهن من راه می رود... 

تو هر شب خوابهای مرا تماشا می کنی ..آرزوهایم را می شمری و خیال هایم را اندازه می گیری... 

تو می دانی امروز چند بار اشتباه کرده ام و چند بار شیطان از نزدیکی های قلبم گذشته است...تو می دانی فردا چه شکلی است و می دانی فردا چند نفر پا به این دنیا خواهند گذاشت ... 

تو می دانی من چند شنبه خواهم مرد و می دانی آن روز هوا ابری است یا آفتابی ؟ تو سرنوشت تمام برگ ها را می دانی و مسیر حرکت تمام باد ها را .. 

.و خبر داری که هرکدام از قاصدک ها چه خبری را با خود به کجا خواهند برد ؟ تو می دانی کدام دانه ی برنج را کدام مورچه کی از زمین خواهد برداشت...و می دانی تک تک دانه های انار در کدام لحظه ی پاییز خواهند رسید ... 

 تو می دانی هر کدام از قطره های باران بالاخره پای کدام ریشه خواهند رفت و می دانی کدام سیب را من خواهم خورد و کدام دانه گندم سهم سفره ی هفت سین ماست.... 

 تو حساب اشک های مرا داری و می دانی تا حالا چند تا ستاره از چشمم چکیده است..تو می دانی در نوک هر پرنده چند تا آواز است و در قلب من چند تا آرزو ...... 

تو می دانی و تو بسیار می دانی ! خدایا می خواستم برایت نامه ای بنویسم ..اما یادم آمد که تو نامه ام را پیش از آنکه نوشته باشم خوانده ای ... پس منتظر می مانم تا جوابم را فرشته مرگ برایم بیاورد.....    

 

 

 

 

اگه کم تر بهتون سر می زنم ببخشید.... 

 امیدوارم وقتی اومدم بتونم جبران کنم....  

سبز باشید...    

 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...