.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

درد ود ل با خدا


هوالغریب...


درسته ی وقتایی حواسم ازت پرت میشه... درسته گاهی فاطمه ای نیستم که تو میخوای... درسته که گاهی سرت غر میزنم... درسته که بغض می کنم و می لرزم و میام توی دلت... درسته که گاهی پر رویی می کنم و ازت دلگیر و عصبی میشم... از تو که نه.. از زندگی... آخه تو که خوب میدونی من دارم چه روزایی رو می بینم... فقط تو دیدی که چقدر گریه کردم... فقط تو دیدی که کارم به کجاها رسید... فقط تو دیدی که من میخواستم مثل بقیه باشم ولی خب شرایط زندگی این رو بهم نمیداد...

آخه اگه پیش تو غر نزنم پیش کی برم؟

مگه تو خدای من نیستی؟

مگه از رگ گردنم به من نزدیک نیستی؟

درسته که حواست بهم هست.. این رو خوب حس می کنم... اتفاقا وسط همین روزای سخت حس می کنم بودنت رو...


اما خب منم ی دخترم... همون که بهش گفتی ریحانه... هم اسم فاطمه ی خودتم...

من از حس و حال این چند وقتم به کی گفتم جز خودت؟

سر سجاده ام فقط و فقط پیش تو گریه کردم... سرمو گذاشتم روی همون مهر کربلایی که چند سالی هست سهم من از زندگی شده... و باریدم... انقدر می بارم که حس کنم خب دیگه واسه امروز بسه...

و این گریه هام رو بزارم نصفه شبا وقتی همه خوابن... نمی خوام بیشتر ازین مامانم غصه ی منو بخوره... این چند وقت جلوی چشمام دارم پیر شدنش رو می بینم... وسط نماز های صبحش می بینم و می شنوم که گریه می کنه و مدام اسمم رو میگه... اینا رو باید بچشی تا بدونی یعنی چی واسه ی دختر... اونم یه دختر ته تغاری... چیزی که هییییییچ وقت در مورد من صدق نکرده...


همیشه روی پای خودم بودم...


اینارو به کی بگم خدا؟

تمام حال بدم رو آوردم اینجا... نمی دونم چرا... داشتم کارام رو می کردم که برم آموزشگاه... یهو وسط کارام اشکام اومدن و منم اومدم اینجا.... حتی نمی دونم چرا این حرفارو گفتم...


چقدر حرف توی دلمه...

باید برم سنگ صبورم...


دعام می کنی؟

این روزا خیلی بهش نیاز دارم....



+عاشقانه های من و خدایم دیدنی است...

 

خدایا چرا؟!!


هوالغریب...


دلم واست تنگ شده بود...

میفهمی سنگ صبورم؟

حس می کنم چندین ساله که وسط زمستون زندگیم گیر کردم ... انگار بهاری در کار نیست... نمی دونم چقدر این حرفا واسه تویی که می خونیشون قابل درکه... ولی وقتی تمام خوشی و خوبی زندگیت خلاصه بشه واسه وقتایی که می خوابی و خواب بزرگترین تفریح تو باشه فک کنم اوضاع خیلی خطری شده باشه... اینکه دورو برت هیچ کس نباشه که بهش بگی بیا بریم بیرون... تنهایی خیلی بده... گاهی حس می کنم دوس داشتم ی عالمه دورم شلوغ بود... یا فامیلمون درست و حسابی بود... اما خب بی تفریح بودن هم سخته...

انگا ر که سال هاست زندگیم داره روی ی مدار می چرحه و من هنوزم نمی دونم پس کی این روزا قرار تموم بشن...

از آخر باری که سینما رفتم بیشتر از یک سال می گذره... یادمه اون روز به همه ی دنیا و حتی به خودم دهن کجی کردم و رفتم سینما بهمن... توی میدون انقلاب... و وقتی توی اون ساعت روز تنها نفری بودم که تنهایی نشسته بود و اصا فیلم نمی دید من بودم... تمام مدت فیلم نشستم و گریه کردم.. وسط ی فیلم کمدی... جالبه... نه؟ ازون روز حتی از سینما رفتن هم متنفر شدم... از تموم جاهایی که تنهایی رفتم... لعنت به تنهایی.... لعنت...

گاهی دلم میخواد ی عالمه خواهر برادر داشتم که حتی وقتی یکیشونم ازدواج می کنه و میره بازم باشن دوروبرم... نه مث حالا که چندین ساله که تنها بچه ی توی خونه ام و فقط باید این حس رو بچشی که بدونی یعنی چی...

دلم میخواست منم مث داداشام برم سفر... اما خب...

بگذریم...

اصا چی شد من این حرفارو نوشتم؟

نمی دونم...

درصورتی که توی دلم انقدر غم دارم که تفریح نداشتن اصا هیچ جایی نداره واسم...

تفریح من یا خوابه...یا تدریس یا ترجمه...

توی سرم انقدر حرف هست که دیگه جایی واسه هیچی ندارم... واسه هیچی... دلم  می خواد مث چند روز پیش که بابام با ماشین من که زوجه رفت دنیال کاراش و ماشینش دست من بود و من هم تا میتونم گاز میدم به ماشینش... میزنم به دل جاده و می تازونم... دیگه سرعت صد و شصت تا هم راضیم نمی کنه... مث همون روز که با این سرعت میرفتم و بلند داد زدم... جوری داد زدم که خودم دلم واسه خودم سوخت...

لعنت به حرفایی که مث خوره وجودت رو میخورن و تو از ترس حرف شنیدن به زبون نیاریشون... از ترس شنیدن اینکه درست وقتی وسط غم ها و زجه هاتی چیزایی بشنوی که تو اشکات خشک شن در لحظه و خودتو جوری از زندگی اون آدم جمع کنی که روزی هزار بار خودتو نفرین کنی گه چرا گوشی بی صاحابتو برداشتی و بهش زنگ زدی... لعنت به روزی که قبل رفتن به کلاسم گوشیم رو برداشتم... راسته که میگن آدم ها وقتایی دلتنگی بی شعور ترین می شن... و راسته که میگن وقتی دلت تنگه از گوشی و این چیزا دوری کن چون ممگنه کاری کنی که روزی هزار بار خودتو بخاطرش لعنت کنی...

مث من...


اصلا ولش کن...


به قول فرشته که بهم میگه خانوم ر... حس می کنم به ی مرخصی دو ماهه نیاز داری... از بس که این روزا تابلو شدم و هر کسی منو می بینه می پرسه چرا انقد شکسته شدی... و من لبخند تلخی میزنم و میگم زندگیه دیگه... همه پیر میشن...

و به قول همون دکتر معروفی که بهم میگفت تو فاطمه ی قوی ای هستی ... نمی دونم اینو بخاطر دلداری دادن به من میگفت یا واقعا قدرت منو دیده که این حرف رو گفته...


بگذریم...

اومدم یکم حرف بزنم سبک شم... بدتر یاد بدبختی هام افتادم...

برم سراغ ترجمه هام... این روزها تا جایی که می تونم ترجمه می گیرم ... و کار می کنم...


خدایا

این روزا منم یادت هست؟

چرا انقد تنهام کردی؟

چرا؟!!!!!!!!!!!!!




+ خدایا کاش ی بار برعکس تمام این چیزهایی که با همین چشمام رو دیدم نشونم بدی ... نشونم بدی تا من یکم آروم شم... خدایا فقط خودت میتونی آرومم کنی...وسط تموم این چیزایی که همه باهم خراب شدن روی سرم... خودت کمکم کن...