.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

خدایا چرا؟!!


هوالغریب...


دلم واست تنگ شده بود...

میفهمی سنگ صبورم؟

حس می کنم چندین ساله که وسط زمستون زندگیم گیر کردم ... انگار بهاری در کار نیست... نمی دونم چقدر این حرفا واسه تویی که می خونیشون قابل درکه... ولی وقتی تمام خوشی و خوبی زندگیت خلاصه بشه واسه وقتایی که می خوابی و خواب بزرگترین تفریح تو باشه فک کنم اوضاع خیلی خطری شده باشه... اینکه دورو برت هیچ کس نباشه که بهش بگی بیا بریم بیرون... تنهایی خیلی بده... گاهی حس می کنم دوس داشتم ی عالمه دورم شلوغ بود... یا فامیلمون درست و حسابی بود... اما خب بی تفریح بودن هم سخته...

انگا ر که سال هاست زندگیم داره روی ی مدار می چرحه و من هنوزم نمی دونم پس کی این روزا قرار تموم بشن...

از آخر باری که سینما رفتم بیشتر از یک سال می گذره... یادمه اون روز به همه ی دنیا و حتی به خودم دهن کجی کردم و رفتم سینما بهمن... توی میدون انقلاب... و وقتی توی اون ساعت روز تنها نفری بودم که تنهایی نشسته بود و اصا فیلم نمی دید من بودم... تمام مدت فیلم نشستم و گریه کردم.. وسط ی فیلم کمدی... جالبه... نه؟ ازون روز حتی از سینما رفتن هم متنفر شدم... از تموم جاهایی که تنهایی رفتم... لعنت به تنهایی.... لعنت...

گاهی دلم میخواد ی عالمه خواهر برادر داشتم که حتی وقتی یکیشونم ازدواج می کنه و میره بازم باشن دوروبرم... نه مث حالا که چندین ساله که تنها بچه ی توی خونه ام و فقط باید این حس رو بچشی که بدونی یعنی چی...

دلم میخواست منم مث داداشام برم سفر... اما خب...

بگذریم...

اصا چی شد من این حرفارو نوشتم؟

نمی دونم...

درصورتی که توی دلم انقدر غم دارم که تفریح نداشتن اصا هیچ جایی نداره واسم...

تفریح من یا خوابه...یا تدریس یا ترجمه...

توی سرم انقدر حرف هست که دیگه جایی واسه هیچی ندارم... واسه هیچی... دلم  می خواد مث چند روز پیش که بابام با ماشین من که زوجه رفت دنیال کاراش و ماشینش دست من بود و من هم تا میتونم گاز میدم به ماشینش... میزنم به دل جاده و می تازونم... دیگه سرعت صد و شصت تا هم راضیم نمی کنه... مث همون روز که با این سرعت میرفتم و بلند داد زدم... جوری داد زدم که خودم دلم واسه خودم سوخت...

لعنت به حرفایی که مث خوره وجودت رو میخورن و تو از ترس حرف شنیدن به زبون نیاریشون... از ترس شنیدن اینکه درست وقتی وسط غم ها و زجه هاتی چیزایی بشنوی که تو اشکات خشک شن در لحظه و خودتو جوری از زندگی اون آدم جمع کنی که روزی هزار بار خودتو نفرین کنی گه چرا گوشی بی صاحابتو برداشتی و بهش زنگ زدی... لعنت به روزی که قبل رفتن به کلاسم گوشیم رو برداشتم... راسته که میگن آدم ها وقتایی دلتنگی بی شعور ترین می شن... و راسته که میگن وقتی دلت تنگه از گوشی و این چیزا دوری کن چون ممگنه کاری کنی که روزی هزار بار خودتو بخاطرش لعنت کنی...

مث من...


اصلا ولش کن...


به قول فرشته که بهم میگه خانوم ر... حس می کنم به ی مرخصی دو ماهه نیاز داری... از بس که این روزا تابلو شدم و هر کسی منو می بینه می پرسه چرا انقد شکسته شدی... و من لبخند تلخی میزنم و میگم زندگیه دیگه... همه پیر میشن...

و به قول همون دکتر معروفی که بهم میگفت تو فاطمه ی قوی ای هستی ... نمی دونم اینو بخاطر دلداری دادن به من میگفت یا واقعا قدرت منو دیده که این حرف رو گفته...


بگذریم...

اومدم یکم حرف بزنم سبک شم... بدتر یاد بدبختی هام افتادم...

برم سراغ ترجمه هام... این روزها تا جایی که می تونم ترجمه می گیرم ... و کار می کنم...


خدایا

این روزا منم یادت هست؟

چرا انقد تنهام کردی؟

چرا؟!!!!!!!!!!!!!




+ خدایا کاش ی بار برعکس تمام این چیزهایی که با همین چشمام رو دیدم نشونم بدی ... نشونم بدی تا من یکم آروم شم... خدایا فقط خودت میتونی آرومم کنی...وسط تموم این چیزایی که همه باهم خراب شدن روی سرم... خودت کمکم کن...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.