.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

اردیبهشت

هوالغریب....



رسیدیم به اردیبشهت و صورت فلکی این ماه...نام این صورت فلکی ثور هست که ثور در عربی یه معنای گاو هستش...

و این صورت فلکی از جمله صورت فلکی های زمستون محسوب می شه که تو شبای بلند زمستون به شخصه ساعت ها رو صرف دیدن یکی از اجرام این صورت فلکی کردم...چون جرم مورد علاقه ی خودم در این صورت فلکی واقع شده...

خب در توصیح باید بگم که این صورت فلکی به شکل یک گاو هستش...و پر نور ترین ستاره این صورت فلکی دبران هستش که اون رو به عنوان چشم گاو در نظر می گیرن در افسانه ها و از ستاره های قدر ییک محسوب میشه و بنابراین پر نورترین ستاره ی این صورت فلکی در نظر گرفته میشه و 65سال نوری با ما فاصله داره...و در این صورت فلکی خوشه ی مورد علاقه ی من قرار داره...که نام این خوشه،خوشه پروین هستش که در مورد خصوصیات و ویژگی های این خوشه می شه یه آپ جدا رو گذاشت...

فقط میگم که این خوشه ازهفت ستاره ی نزدیک به هم تشکیل شده ...که یک بار هم عکس این خوشه رو گذاشتم براتون...خب صورت فلکی ثور را در بیشتر ماهها می‌شه دید اما بهترین موقعیت و بیشترین مدت شبانه برای مشاهده اون آذرماه هستش. خوشهٔ پروین در این صورت فلکی شاخص است. صورت فلکی ثور در آذرماه تقریبا همزمان غروب خورشید، از جانب شرق طلوع می کنه و در حوالی نیمه شب به بیشترین ارتفاع خود از افق می‌رسه و بعد مسیر خودش رو به طرف مغرب ادامه می‌ده. و متقابلا هنگام طلوع خورشید درحال غروب کردن هستش.
نکته ی دیگه این صورت فلکی این هستش که با استفاده از شاخ این صورت فلکی که به شکل حرف v انگلیسی  هستش و چشم گاو هم در شاخش واقع شده میشه جهت قبله رو به راحتی تشخیص داد و همچنین با توجه به خوشه پروین که این هم یکی از نکات بسیا جالب این صورت فلکی هستش...در مورد این صورت فلکی همین نکات به ذهنم میرسه و در ادامه مطلب هم افسانه مربوط به این صورت فلکی رو خواهم نوشت....

ادامه مطلب ...

ایمانی از جنس نور

هوالغریب...


از سره شب معلوم بود از آن شب هاست که بیدارم...از آن شب ها که بیدارم و غرق فکر...هوا هم نوایم شده...رعدو برق می زند و باران هم می آید  و من هم می نویسم در این نیمه شب بارانی...


هم نوا با صدای فریدون سلام می کنم به تمام زندگی ام...به تمام درد و رنچ هایش...به تمام غصه هایش...به تمام خنده ها و گریه هایش...به تمام چیزهایی که بر من ارزانی داشته است...به تمام چیزهایی که به قول مرحوم حسین پناهی برای من است و این حرفش عجیب مرا آرام می کند...مخصوصا با صدای خودش که می گوید:


تا هستم جهان ارثیه بابامه...سلاماش...همه ی عشقاش...همه ی درداش...تنهایی هاش ...


وقتی هم نبودم مال شما...


می نویسم و می نویسم و بعد ساعت ها وقت صرف این قالب می کنم تا این بشود...

آخر تصمیم گرفتم وبم را هم پر از عطر قرآن کنم این روزها که می خوانمش...



نمی دانم چه بگویم جز این که این نیمه شب بارانی و پر شدن تمام وجودم و اتاقم از بوی قرآن و باران و بوی گل های پشت پنجره ی اتاقم عجیب آرامم کرده...انگار که دیگر متعلق به زمین نیستم...انگار که وقت پروازم رسیده...باید بپرم...


خدایا برای تمام آرامشی که در اوج ناآرامی ها و مشکلاتم بر من ارزانی می کنی از تو سپاسگذارم...


می دانم که آن قدر مهربان هستی که حواست به ماهی کوچکت هست که تنها چشم به رحمان بودن تو دارد...



خدایا قدر تمام قطرات بارانی که امشب ارزانی مان داشتی دوستت دارم....


روزای بی تو...


هوالغریب...




یادت است برایت این گونه خواندم:

تو روز و روزگار من بی تو روزای شادی نیست


تو دنیای منی اما به دنیا اعتمادی نیست...

دیدی گفتم به دنیا اعتمادی نیست؟دیدی گفتم که بازی مان می دهد؟...سردت می کند در بین تمام آوارها؟


اما این روزها عجیب دلگیرم...دلگیرم از تمام خودم...از تمام تو....از تمام نبودن ها..از تمام سردی ها...از تمام نبودن هایت...


و از تمام نبودن هایم....


نمی دانم به کدام بهانه این بار بودنت را التماس کنم...چون بهانه های من برایت کافی نیست...همیشه این را گفته ای...شاید هم به قول تو من زیاد خوش بینم...اما میدانم که دلم به من هرگز دروغ نمی گوید...می دانم که دلم برای بودنت کافی نیست...آن قدر بزرگ و کافی نیست که راضی ات کند دل خوشش باشی...حتی با وجود تمام سختی ها و مسافت بینمان...


راستش این بار نمی دانم که چگونه بودنت را بخواهم...آخر بودن که دلیل نمی خواهد...اما انگار تو این را فراموش کرده ای...برای بودن دنبال دل خوشی هستی...من این جایم ولی...هستم...نفس می کشم...زنده ام...


چقدر درد دارد که باشی ولی این گونه...نمی دانم چه بگویم...


سکوت آخرین سنگر من است...شاید وقتش رسیده که بایستم و تنها از دور نگاهت کنم که با دنیای بدون من چه می خواهی بکنی همه ی وجودم...





مدار صفر درجه

هوالغریب...




وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید              وقتی ابد چشم تــــو را پیش از ازل می آفرید



وقتی زمین ناز تــــو را در آسمان ها می کشید       وقتی عطش طــــعم تــــــو را با اشک هایم می چشید



                    من عـــــــاشق چشــــــمت شدم                   در عقل بود و در دلی



                                                  چیزی نمی دانم ازین دیوانگی و عاقلی




یک آن شد این عاشق شدن                 دنیا همان یـــــک لحـــــظه بود


                          آن دم که چشـــــــمانت مرا                      از عمــــــــق چشمانم ربود


وقتی که مـــــــن عاشق شدم                         شیطان به نامـــــــم سجـــــــده کرد


               آدم زمیـــــــنی تر شد و                                عــــــالم به آدم سجــــــــده کرد



                      مـــــــن بودم و چشـــــــــمان تـــــــــو                       نه آتشی و نه گلی




                                                  چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی




پ.ن: هر چند که تا به امروز عشق را به گونه ای که همه می شناسند تجربه نکرده ام اما این روزها به یاد روزهای پخش سریال فیلم مدار صفر درجه و شعر بی نظیرش که از آن زمان عشق را با آن شناختم ورد زبانم شده است...و حال می بینم که شعر دکتر افشین یدالهی عجب شاهکاریست که جمله جمله اش به آدمی می گوید که عشق چیست...


فقط یک چیز:خدایا یکی از ماهی هایت اشک هایش آب تنگش را شور کرده...اندکی نفس می خواهد و تازگی...خدایا می دانم حواست هست...اما ماهی ات بی تاب است و بی طاقت...پناه تمام بی کسی ها و دردهایش شو...

یک موی دیگرش هم سفید شدها!!!


گردالی


هوالغریب



دنیا را هر چقدر هم که بچرخی باز گردی اش کار دستت می دهد!!هر چه بیشتر از گردی اش فرار کنی بیشتر بازی ات می دهد....


اصلا دوست دارد که بازی بدهد...رسمش است!!!


توپ است دیگر...خاصیت توپ هاست که گردی اشان عده ای را خوشحال گل زدن کند و عده ای را هم ناراحت گل خوردن!!!


من هم که عاشق فوتسال و توپ بازی...با وجود زمین خوردن های فراوانم باز رویم کم نمیشود و بازی میکنم...همیشه دست و پایم کبود است...چون باید روی زندگی را کم کنم...


اما این ها در مقابل بازی زندگی هیچ است...برای بازی زندگی مدت هاست که سخت تمرین می کنم...بدنم را خوب گرم کرده ام...خوب دویده ام تا در حین بازی نفس کم نیاورم...باید خوب گل بزنم...من آماده ی بازی ام...وقت تمرین تمام شده!!!


از آن گل ها باید بزنم که به قول دروازه بان تیممان آدم جرات نمی کند در مقابل شوت هایت بایستد...


همیشه مربیمان به شوخی میگوید فاطمه که شوت می زند انگار یک سنگ هم با توپ شوت می کند...


اما زندگی... چه امای بزرگی است این میان!!!


آن قدر توپش سنگین است که به این سادگی ها نمیشود گل زد...پاهای خیلی قوی می خواهد...
از آن شوت های کاکرو در کارتون فوتبالیست ها می خواهد که دیوار را سوراخ کند...


یادش بخیر...


چه عشقی می کردیم بچگی هایمان با این کارتون ها...


ولی تمام شده تمام آن روزها...به کوتاهی یک لبخند گذشتند روزهای خوش کودکی...


اما خاصیت زندگیست که باید بازی کنی وگرنه تا جایی که میشود گل می خوری...پاهایم در بازی زندگی شده مثل آن وقت هایی که معده درد اذیتم می کند و پاهایم بی جان میشود و دیگر حتی نمی توانم بازی کنم چه برسد به شوت زدن...


اما حسی در من می گوید که آرام جانم خواهد آمد...دوباره پاهایم جان خواهد گرفت برای بازی...


خدا حواسش به ما هست...هوایمان را دارد...تو را برایم می آورد...قولت را داده...



                 آرام باش آرامِ جانِ فاطمه....




راستی: 


  خداحافظ نگو وقتی هنوز درگیر چشماتم          خدا حافظ نگو وقتی تو هر جا باشی همراتم


  خداحافظ نگو...


                     خداحافظ نگو...


                                         خداحافظ نگو...


                                                            خداحافظ نگو...




پ.ن:فکر کنم از بین خواننده هایی که از آهنگاشون برای وبم استفاده کردم بیشتر از همه آهنگ های فریدون آسرایی بوده...مخصوصا آلبوم آخرش...خاطرات گم شده... واقعا آلبوم قشنگی رو کار کرده...


فریدون عزیز قدر آرامش صداتو بدون!! همین جوری خوب بخون!!!همین...