.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

سکوت...

هوالغریب...



دلم که به درد می آید

در خودم فرو می روم...


دلم که به درد می آید

ساکت میشوم...


درست عین این ها که هیستریک می شوند

و دیگر دلشان نمی خواهد با هیچ احدی حرف بزنند...




+ دوست دارم فقط چشاتو وا کنی

تا ببینی...

زیر بارون...

هوالغریب...



باران می بارد و اشک هایم را با خودش می برد...


باران می بارد و من می زنم به دل ِ زمستانی که یک باره هوس کرده برگردد و نشان دهد که زمستان است!!!

زمستان ِ نجیب من !!!


باران می بارد و من میان ِ خیابان ها راه می روم و دست هایم را در جیب هایم فرو می کنم و تند تند نفس می کشم تا اشک های بی موقعه ام هوس نکنند دلتنگی هایم را به رخ ِ آدم ها بکشند!!


تا اشک هایم هوس نکنند خودشان را به رخ این روزهایم بکشد که دلم لک زده برای لحظه ای زندگی!!!


تا اشک هایم هوس نکنند خودشان را به رخ ِ دستان ِ سردم بکشند که خوب یاد گرفته ام که سردی اشان را به زمستان ِ بی بخار امسال نسبت دهم!!!


تا اشک هایم را مخفی کنم و بلند بگویم که بچه ها ساکت!!! و بعد بگویم که گوش کنید ...  و بعد با تعجب بگویند که برای چه؟! و من بگویم که باران می بارد... ببینید صدایش می آید!!! و بعد آن دخترکی که تازگی ها عاشق شده از ته کلاس داد بزند که عاشقتم خانوووم...و بعد هم همگی به این معلم خل و چل اشان بخندند!!!!


و بعد بگویم که باز قرمه سبزی کار دست ِ معده ام داد و این سوختن ِ معده ام از قرمه سبزیست!!!


عجیب است!!! مگر نه؟!




+ این روزها من هستم و دنیایی از حرف هایم با تو که یگانه معبود ِ منی!!!

تو که هر گاه سر بر مهر کربلایم گذاشتم گفتم: شکر لله... و بعد چشمانم را تبرک کنم به مهر کربلا ... و این هم رازیست که تنها تو می دانی که چرا چشمانم را یک به یک بر مهر کربلا میگذارم...

خدای تنهایی های بی نهایتم!!!

به اندازه ی تمام باران های بی امان امروز عاشقت هستم!!!

تو به بدی ِ من نگاه نکن!!! می دانم که فاطمه بد است... تو با مهربانی خودت در حق من ِ خدایی کن!!!

الهی آمین...


+  زیر ِ بارون نفساتو دوس دارم...

je t'aime

هوالغریب...



این روزها را شاید یک روز فراموش کنیم...


شاید زندگی آنقدر مهربان شد که تمام این روزها از خاطره هامان پاک شد...


اما هیچ گاه یادم نمی رود که در جوانی هایم من بودم و یک دنیا لغت... من بودم و یک دنیا کتاب هایی که تمام اتاقم را گرفته اند و گاهی شب ها بالشت ِ من می شوند و سرم روی آن ها آرام می گیرد... همان شب ها که کف اتاقم پر می شود از کتاب و من دورم را یک عالمه کتاب بر می دارد و من برای خودم اینگونه زندگی می کنم... و دیر وقت سرم روی یکی از آن ها آرام میگیرد...


و یا آن وقت ها که شب می شود و من به دل خیابان های سعادت آباد می زنم و برای خودم تاب می خورم و پل نیایشی که دیگر آبادش کرده ام از بس که هی از این طرف به آن طرفش رفتم... در سرما شال گردنم را محکم به دور دهانم پیچیدم و کیفم را به شانه ام انداختم و دستانم در جیبم و بی خیال تمام دنیا راه رفتم... راه رفتم و پاییز شهر را دیدم... و حال زمستانش را... و یا آن وقت ها که هوس می کنم از این شهری که هیچ گاه دوستش نداشتم عکس بگیرم ... از بالای پل نیایش شب ِ شهری را نگاه کنم که هیچ گاه دوستش نداشتم... همیشه دود و هوایش برایم مساوی بود با سر درد.. با چشم درد...


کجا بودم؟

داشتم از جوانی هایی میگفتم که با یک دنیا کتاب می گذرند به امید آنکه روزی بتوانم زکات ِ همین زبانی را بدهم که جوانی هایم را پایش گذاشته ام ... شاید روزی آنقدر بزرگ شدم که...


و یا این روزها که میان ِ این همه کار بازهم با پر رویی فرانسه ای را ادامه می دهم که شیرینی اش دارد به جانم می نشیند و میان یک عالمه تلفظ های عجیب و غریبش که دیگر زبانم به آن ها عادت کرده است... و گاهی که بعضی از این آهنگ هایشان را می فهمم در دلم کلی ذوق می کنم که من کلی حالی ام می شود و بعد خواننده یک چیزی می گوید و من در ذوقم می خورد ... دنیای زبان ها عجیب ترین دنیاست!!! دنیایی به گستردگی اش ندیده ام...


اصلا نمی دانم چه شد که هوس ِ سنگ صبور کردم..... من هر جا که بروم باز همینجا... تنها و تنها همینجا منطقه ی اختصاصی دل من است...


دلی که این روزها چقدر تنگ است و جز خدا هیچ کس نمی داند که دلم چقدر .... است


حتی همین حالا که دخترانگی هایم برای خودش راحت خوابیده است و من بیدارم ... بیدار ِ بیدار...




+ راستی


            این روزها من هستم و دفترت...


همان دفتری که آخرین ثانیه های روز تولدم هم به آن روز امیدوار بودم...

ولی در نهایت با نا امیدی نوشتم : امشبم گذشت... من ندیدمت ... و اشک هایی که تنها چند قطره شان سهم دفترت شد!!! و هشت دی ماه نود و سه برای همیشه سهم دفترت شد!!! و تمام!!!


je cherche l'ombre +

هوای ِ بیستو شش سالگی ام!!!

هوالغریب...



از آخر باری که اینجا نوشتم نمی دانم چه بر سر دلم آمد ... چه بر سرم آمد که قید همه چیز را زدم و رفتم... جمع شدم... قطره قطره جمع شدم...جمع شدم ... مثل انبار باروت!!!


چه غم ها که دیدم و دم نزدم... چه لحظه ها که مُردم و بغض هایم را پشت آب جوش های گاه و بیگاهی که خانوم وکیلی آموزشگاهمان برایم می آورد به ابدیت سپردم... یا معده درد های کذایی ام که حتی مرا در آموزشگاه و بین بچه ها هم مشهور کرده است...


روزهایی زیادی گذشتند و من گم شدم.... بین یک عالمه لغت که این روزهایم را گرفته اند گم شده ام... بین یک مشت معادل پیدا کردن ها...بین ترجمه ها و کلاس ها...ساده بگویم: دخترانگی هایم گم شده... اصلا قیدشان را زده ام...


راستش را بخواهی آرام برده ام و به گوشه ای خواباندمشان... رویشان پتوی گرم ِ صورتی ام را انداخته ام که راحت بخوابند... کاری به دنیا ندارم...  دارم بدون دخترانگی هایم زندگی می کنم!!!


این برای کسی مثل من، سخت ترین اتفاق دنیاست که روزی تمام پشتوانه اش دلش بود و دلی که تا اینجای زندگی از همه چیز دور نگه اش داشتم... نمی دانم برای چه کسی!!!


از روزهایی که نبودم هیچ نمی گویم... از شب هایی که تا اذان صبح من بودم و یک دنیا ترجمه... من بودم و ترجمه ها و حرف های آن استاد دانشگاه علامه که همیشه می گوید تو ترشی نخوری یک چیزی خواهی شد!!


من بودم که بیدار نشسته بودم در همینجا... در همین وسط اتاقم... و روی تختم دخترانگی هایم آرام خوابیده بود!!! زیر همان پتوی گرم و نرم صورتی ام!!! کسی می داند این یعنی چه؟!


و چقــــــدر تصورش هم سخت است که روزی زندگی از تو چنین آدمی بسازد... که بخواهی پناه حرف های مادرت شوی و دلت بمیرد که نمی توانی برای دلش کاری کنی... نه به خاطر خودت... بلکه به خاطر او....


یا پدری که این روزها عمق نگاهش به شمع های روی کیک تولدم عجیب بود و من که زینب کوچک روی پایم بود... همان زینبی که این روزها با دیدن عمه ی دیوانه اش ذوق می کند و از عمه ی دیوانه اش یاد گرفته که فوت کند... و دیشب زینب بود و کیک تولد عمه اش ... و من که به زینب یاد داده بودم فوت کند... و شمع تولد بستو شیش سالگی ام را زینبی فوت کرد که هنوز یک سالش هم نشده و با آن لب های کوچکش بیستو شش سال ِ مرا فوت کرد و من میان دود های شمع خاموش شده دنبال بیستو شش سالگی ام بودم!!!


همان زینبی که روزی که بزرگ شد و اگر بودم برایش شاید بگویم که بیستو شش سالگی ام را تو فوت کردی و اولین کیک عمرت کیک تولد خودت نبود... کیک تولد عمه ی خل و چل ات بود!!!


پراکندگی حرف هایم را بر من ببخشایید...بگذارید به حساب حالم که با وجود تمام ترجمه هایم آمدم... آمدم تا بگویم که چقدر خوب است که تو هستی... تو هستی که بگویی بنویس!!! و من خودم را لوس کنم و تو خودت را بزنی به آن راه و من حرص بخورم ولی باز بیایم!


بیایم و بگویم که هنوز زنده ام!! هنوز زندگی می کنم... زنده گی نمی کنم!!!!

می دانی چرا؟


دیگر هیچ گاه زنده گی نمی کنم... خدا هست... عشقی از امام زمانم هست که شاید روزی مرا فاطمه کرد... تو هستی ... مرا بس است... پس بگذار سخت شود... اصلا بگذار تمام موهایم سفید شود... بگذار هر روز کارم اشک و گریه باشد... مهم این است که من زندگی می کنم... حتی اگر تک به تک این کلمات با اشک بیایند... با اشک روی این ایسوز جان ِ بیچاره ام که دیگر عادت کرده است به طعم ِ اشک های شور ِ من!!!


من زنده ام!!! هنوز اینجا سنگ صبور من است... دلم کفتر ِ جلد اینجاست... حتی اگر مدت ها نباشم!!!



 پ. ن 1: بیستو شش ساله شدم!!!

می بینی چه زود بزرگ شدم؟!! دیگر دخترک کوچکی نیستم که عشق زندگی اش دوچرخه سواری هایش بود!! همان دخترکی که عینک بزرگش روی صورتش زیادی میکرد... و حال گاهی دلم هوای آن روزها را می کند... اما نمی خواهم که برگردند!!! هیچ گاه دلم برگشتن ِ کودکی ام را نمی خواهد!!



پ. ن 2: این نوشته ام بوی درد می دهد، بوی چند ماه دوری و ننوشتن!! زیاد عمیق مرا نفس نکشید!!!


هوای بیست و شش سالگی ام بوی درد می دهد!!!


پ. ن 3: به راستی که تا زنده ام هیچ گاه از آن خط عابر پیاده نخواهم گذاشت که تو را این جور با خودش برداشت و برد!! التماس چشمانم را دید و این جور با دلم تا کرد!! دید که دل رفتن نداشتم... اما باز این طور کرد با دل ِ بیچاره ام!!! دنیاست دیگر... گاهی بعضی ها را تمام و کمال می سوزاند!!!


پ. ن4: دوستانی که در اینستاگرام هستن می تونن پیج منو که در مورد امام زمان هست دنبال کنن... توی سرچ اینستا این اسم رو سرچ کنین ...اینم آدرس پیج:  mardeh_setarehpoosh




+ امشبم گذشت

                         من ندیدمت...