.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

دلخوشی کوچیک!

هوالغریب...


نمی دونم از کجا باید بگم و از کجا بنویسم. اصلا کسی دیگه اینجا میاد یا نه..

ولی خب قصد کردم که بیام و بنویسم. فقط واسه ایتکه دل خودم آروم بشه. حتی با گوشی میام و می نویسم.

این سال ها پخته شدن رو خودم توی خودم حس میکنم. درسته این روزها خیلی تنهام....

درسته و من قبول دارم. ولی اونقدر پخته شدم که حاضر نشم اونو با هر کسی تقسیم کنم.

ازدواح برای هرکسی ی مدله. من بعد از ازدواح خیلی تنها تر شدم. خیلی زیاد.

اما خب خودمو سپردم دست خدا. امروز داشتم به این آیه فکر میکردم.

ان الذین آمنو قالو ربنا الله ثم استقاموا...

یعنی کسایی که گفتن پرودگارمون الله است و مقاومت کردند. من این ایه رو خوب درک کردم تو این سال ها.

وقتایی که به هر دری میزدم و نمیشد. فهمیدم گاهی بعضی چیزا دست ما نیست. باید صبر کرد. استقامت کرد. تو این سال هایی که هر چی که فکرشو میشه کرد سرم اومد.

از جراحی کبدم بگیر تا اون کرونای وحشتناک که توی بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم.

ولی موندم

یعنی اون خواست که بمونم. خدا خواست!

من نمیخواستم. اتفاقا ی روزایی میخوواستم که تموم بشه و بمیرم ولی خب اون نخواست.

اگه به من بود تاحالا قطعا مرده بودم.

اما نخواست.

الانم باید صبر کرد. استقامت کرد در برابر تموم ناملایمات. در برابر زندگی که گاهی هیچی اون شبیه تصورات آدم پیش نمیره.


من یاد گرفتم که اسقامت کنم. صبر کنم. وسط تموم این روزا خیلی وقت ها هم بوده که خسته شدم، کم اوردم، غر زدم ولی باز موندم و تحمل کردم.

دلم برای نوشتن تنگ شده. برای اینجا ... حتی برای تموم آدم های اینجا. برای فریناز. برای بچه های قدیم. برای مهرناز. برای زهرا و...

برای فریناز که اون قدیما تموم دار و ندار من بود... برای تموم حرف زدن هام باهاش.... حتی برای اینکه اون وقتا چقدر فارغ از درد دنیا بودیم و حالیمون نبود! واقعا حالیمون نبود!

توی این سال ها زیاد نوشتم. توی دفتر. حتی گاهی توی پیج اینستام. ولی هیچی اینجا نشد و نمیشه! انگار روح من گره خورده به اینجا. به سنگ صبورم. انگار من اینجا معنی میشم! انگار اینجا همون جاییه که من میتونم خودم باشم.

دیروز داشتم رانتدگی میکردم  و وقتایی که توی ماشین تنهام، تنها زمانی هست که میتونم خوب فکر کنم. داشتم به همین چیزا فکر میکردم. توی چمران بودم که چشمم خورد به یکی از بنرهای تبلیغاتی سطح شهر... تا چشمم بهش خورد یهو ذهنم رفت سمت ایتجا. سمت آدم های اینجا...

و من با همه ی وجودم اعتراف میکنم که اینجا تنها جایی بود که برام این امکان رو فراهم کرد که خود واقعیم باشم. واقعا راسته که هر آدمی بوی خاص خودشو داره. من با اینجا معنی پیدا میکنم، با همینجا بو پیدا میکنم، همینجا ...

و آدم های اینجا تنها آدم هایی بودن که توی عمرم فرصت کردم که پیش اونا خود واقعیم باشم. علی الخصوص فریناز.. تنها کسی که هم خود واقعی منو دید هم بوی منو...


بگذریم

حرف زیاده و مجال کم!


امیدوارم بازم بیام و امیدوارم به نوشته های بی سر و ته من گیر ندید! دوست ندارم قضاوت بشم بابت اونا.. دوست دارم حداقل اینجا راحت باشم.

اینجا تنها دارایی منه که میتونم راحت باشم. چون من دیگه آدم های اینجا رو ندارم که بتونم برم سراغشون وباهاشون درد و دل کنم ... پس همین دلخوشی کوچیک همین وبم رو هم از من نگیرید.


سبز باشید....