.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

داغ است داغ ِ دوری ات عزیزکم...

هوالغریب...


میان تمام ِ هیاهو ها و شلوغی ِ این روزها باز هم برای بعضی چیزها باید خواسته شوی...حتی اگر آن موضوع تنها دلخوشی ات برای نذری هر ساله و شستن ِ دیگ های نذری ِ امام حسین باشد...


اگر بخواهد که برسی حتما می رسی...حتی اگر کلاس هایت باعث شود که تو تازه  هشت و نیم شب به خانه برسی و در دلت ناامید باشی که حتما دیگر نذری پخش شده...و بعد که می رسی می بینی نذری ها پخش شده ولی هنوز دیگ های برنج دست نخورده مانده اند و تو تنها چادرت را در می آوری و با همان لباس ها مشغول می شوی...آن قدر دیگ بزرگ است که راحت در آن جا می شوی...و با وجود خستگی ات شروع می کنی به شستن...


سنگین است ولی این کار ِ هر ساله ی توست...این را دیگر همه می دانند...


و بعد تو در تمام مدت باز هم دعایی...دعایی و دعا و دعا...


و در دلت شاکری که هنوز هم به تو اجازه می دهند که خدمت کنی برایشان...هنوز اجازه می دهند که خسته ی کار برای ارباب شوی...


هنوز صاحب نامت هوایت را دارد...هنوز اجازه می دهد که برای پسراش کار کنی و خسته شوی...


ولی تو خوب می دانی که خودت را میان ِ تمام این شلوغی ها گم کرده ای...


به روی خودت نمی آوری...چون خوب می دانی که اگر به غصه هایت رو بدهی تو را رسما می خورند....همان معده درد های ِ لعنتی که بیشترش عصبیست کافیست برای از پا در آوردن تو....


و در دلت همیشه دعا می کنی که کاش هیچ کس درد ِ معده را تجربه نکند که عجب درد ِ نامردیست... انگار کسی تمام ِ وجودت را در مشتش می گیرد و فشار می دهد...و حتی ار تصور ِ آن درد ها که تو را بارها به مرز بیهوشی رسانده هم می لرزی...


ولی تو قول داده ای که خوب باشی...برای همین هم رو نمی دهی به غصه ها...خودت را سرگرم درس و کلاس های آموزشگاه می کنی که کمتر فکر کنی...


ولی یک قانون نانوشته ای این میان هست که می گوید هر چقدر هم که خودت را شلوغ کنی و گم شوی میان ِ هیاهوی روزها باز آخر شب ها وقت ِ انتقام می شود انگار...انگار که گوشه ای تو را تنها پیدا می کنند و هر بلایی که دلشان بخواهد سرت می آورند...


امان از این قانون های نانوشته!!!


ولی تو باز هم به روی خودت نمی آوری...آخر ِ شب ها هر جوری هست می خوابی...
از وقتی یادم می آید همین طور بودم هر وقت که زیادی خسته می شدم بی خواب می شدم و می شدم جغد ِ بیدار ِ شب ها...


و گاهی هم مثل حالا می شود نگاه شوی و نگاه و نگاه...این روزها بیشتر دارم به زبان ِ فرنگی ها حرف می زنم تا زبان مادری ام...به آدم های اطرافم بیشتر نگاه می کنم تا حرف بزنم... و بیشتر ِ حرف های این روزهایم هم خارجکی شده...بد هم نیست...گم شده ام میان ِ تمام کلمه های فارسی و انگلیسی و فرانسه...


گاهی فرانسه می شوم و گاهی هم همان انگلیسی که سال هاست با من است...


اصلا دوست داری داستانش را برایت بگویم عزیزکم؟!


پس باز هم طبق ِ عادت همیشگی ِ مان روبه رویم بشین...زانو به زانوی من...و زل بزن به چشانم و گوش بده...


آن وقت ها دبیرستانی بودم که زبان را شروع کردم...و البته متنفر از زبان بودم...راهنمایی یک معلم ِ زبان داشتم که من را از زبان متنفر کرد...آن وقت ها در زمان ما از دوم راهنمایی بچه ها زبان داشتند ولی من بخاطر شرایط مدرسه ام از همان اول راهنمایی زبان داشتم ... ولی معللمان آن قدر بد بود که من که از زبان هیچ تصوری از آن نداشتم از آن متنفر شدم...بگذار یک چیز را یواشکی برایت بگویم...اولین املای زبانم را پنج شدم... و تمام ِ آن روز را گریه کردم بخاطر نمره ام... بین خودمان بماند مهربانم...


یادش بخیر...چقدر آن نمره برای ِ تمام عمرم ماندگار شد در ذهن من...


و گذشت و گذشت و این تنفر همچنان بود و من زبان را فقط می خواندم و حفظ می کردم...در ریاضی و این قبیل درس ها همیشه نمره هایم عالی بود ولی زبانم مایه ی خجالت بود همیشه ... هیچ گاه نمره ام از پانزده بالاتر نرفت...و رسید به اول ِ دبیرستان و تابستان بود که دیدم دیگر دارد سخت می شود این زبان و این گونه شد که رفتم آموزشگاه...


اولین معلم آن وقت هایم مسئول همین آموزشگاهیست که الان در آن درس می دهم...تابستان بود و اولین جلسه اش را خوب به یاد دارم...وقتی وارد کلاس شد شروع کرد به انگلیسی حرف زدن و من عین خنگ ها فقط نگاه بودم...نه تنها من بلکه تمام بچه ها...ولی کلاسش خیلی بهتر از این حرف ها بود...طوری شد که وقتی تابستان تمام شد من کلاس هایم را ادامه دادم...آنقدر ادامه دادم و تمام سال ها دوم و سوم را بدون یک ترم وقفه زبان خواندم...در کنار درس های مدرسه...ساعت سه از مدرسه می رسیدم و چهار کلاس زبان...سخت بود ولی شد...


چون به زبان خیلی علاقه مند شده بودم...زنگ های تفریح در مدرسه زبان می خواندم و سرم گرم ِ کتاب های زبانی بود که تمام ِ آینده ی مرا ساختند...


و رسید به پیش دانشگاهی...و دیگر من زبانم تمام شده بود...و می خواستم در دانشگاه زبان بخوانم از بس که علاقه ام به زبان زیاد شده بود...و همیشه رتبه ام در کنکور های آزمایشی سنجش عالی میشد...


ولی قصه به این سادگی ها هم نبود عزیزکم...


به سادگی یک نفس کشیدن در کنکور قبول نشدم و تمام ِ آمال و آرزو های نجیبم به باد رفت...و من شده بودم خسته و درمانده که قصه باز هم چرخید و من برای اولین بار معلم شدم ... درس می دادم...آن هم منی که بخاطر اشتباه آن مشاور قبول نشده بودم ترجمه ها و تحقیقات دانشجوهایی را انجام می دادم که حسرت ِ آن کارتی که آن ها داشتند و من نداشتم بر دلم بود...


و من سال بعد دانشجو شدم...یک سال وقفه افتاد ولی با تجربه شدم...آبدیده شدم آرام ِ جانم...


و حال امروز من، فاطمه ی خجالتی  آن وقت ها را در وجود یکی از شاگردهای امروزم دیدم...مثل آن وقت های خودم دبیرستانی بود...حتی عینک هم داشت مثل آن وقت های من...


 مسئول آموزشگاهمان امروز بعد کلاس از من پرسید چطور بود کلاس؟
من گفتم فاطمه ی همان وقت ها را تحویلم دادی که مرور ِ گذشته ها کنم؟!
و او تنها خندید و گفت می دانستم که همین را می گویی ...و می دانستم که خوب از پَسَش بر می آیی...

امروز من فاطمه ی همان وقت ها را دیدم آرام ِ جان خسته ام...


می بینی دنیا چقدر مرا تابانده عزیزکم؟!!!



راستی تو می دانی
در پس چند سال تابیدن به تو می رسم عزیزکم؟!


می دانی که عجیب داغ است داغ ِ دوری از تو...
 

 
 + خدایا اگر بنده ای بد کارم

شوق ِ رحمت دارم


 اشک ِ غم می بارم

بی قرارم

...


سلاح من چشمان ِ من است

من به پشت درم


جان مولا وا کن


آنقدر در می زنم تا که بگشایی...



برای آقای ستاره پوش-23

هو الغریب...



" السلام عَلَی المُحتَسِبِ الصّابِـــر "


" سلام بر کسی که عمل خود را به حساب خداوند گذاشته و صبر پیشه می کند."




سلام بر یگانه مولای ِ ستاره پوش ِ دنیایم...


سلام مهدی جانم...


آخ که حتی سلام کردن و فکر کردن به این که می خواهم برایتان بنویسم تمام ِ وجودم را می لرزاند...


آخ که امسال عاشورا و مصادف شدنش با پنج شنیه ای که روز زیارتی ِ خاص ِ ارباب است تمام من را لرزاند...


و من عجیب مانده ام که چه بگویم در جمعه ای که بعد از عاشورا رسیده و من از صبح که مشغول ِ پاک کردن ِ برنج های نذری ِ فردایم غرق در جمعه ام...غرق در وجود ِ شمایم مهدی جانم...


غرق در جمعه ای بعد از عاشورا رسیده...آن هم عاشورایی که از خیلی ها شنیده ام که می گویند شب عاشورا به نیت شما صدقه بدهیم که قلب ِ مبارک ِ شما در فشار است...


آخ که مهدی جانم این جمعه با تمام ِ جمعه های دیگر برایم عجیب فرق دارد...

و من این جمعه در سکوتی عجیب غرقم...


سکوتی عجیب که تنها گاهی چشمانم را بارانی می کند ولی هنوز کلمه نمی شوم مهدی جانم...

کاش ببارم و سبک شوم...ولی چه بگویم که تنها نگاهم و غرق در سکوتی محض آقای دلتنگی هایم...


مولای من...

امسال که عاشورا غریب تر از هر سال گذشت من ساکت تر شدم...من بیشتر در خودم فرو رفتم که ای وای بر ما...ای وای بر مایی که چقدر خدا و حسین در روزگار مان غریب است...


آخ که دلم پر است از این مراسم های به ظاهر عزاداری ولی چه کنم که غرق در سکوتی محضم مهدی جانم...


پرم از نماز هایی که قضا می شود ولی همچنان بر سر و سینه کوبیده می شود...

پرم از نگاه هایی که بی حیا تر از همیشه در روز عاشورا و تاسوعا به همدیگر دوخته می شود...


پرم از بی شرمی و وقاحت عده ای که عاشورا را بهانه ی رسیدن به اهداف ِ شیطانی خود کرده اند...


پرم مهدی جانم...


کاش که می توانستم در مقابل تمام ِ این ها بیاستم...

کاش که می شد روزی بیاید که همه بر عظمت مهربان ارباب اشک بریزند ...


ولی چه بگویم ...

چه بگویم که دل ِ خودتان هم پر است مهدی جانم...


چه بگویم که غرق در سکوتی محض گشته ام تا شاید روزی وقتش برسد و بتوانم در مقابل تمام این ها بیاستم...

چه بگویم که غرق در سکوتی محض گشته ام از عزاداری ِ مردمی که معیارشان برای قبول شدن ِ عزاداری هایشان این است که هر چه صدای تبل و سنچ هایشان گوش های بیشتری را کر کند این عزاداری مقبول تر است...


چه بگویم از خدا و حسینی که این روزها عجیب غریب اند آقای روزهای ِ دلتنگی ام...


ولی تمام ِ این حرف هایم را به آسمان فرستاده ام تا روزی که وقتش برسد مهدی جانم...


برای همین هم تنها می خواهم از ناحیه مقدسه بگویم...

از همان زیارتی که یک فرازش را در آغاز این جمعه ام نوشته ام...


زیارتی که از زبان خودتان است در وصف مهربان ارباب در روز عاشورا...

همان زیارتی که عاشورا را برای من عاشورا می کند...


درست سه سال است که من با این زیارت تازه عاشورا هایم عاشورا شده است...

همان زیارتی که وقتی در روز عاشورا می خوانی انگار کریلا در مقابل چشمانت رخ می نمایاند...


فقط کافیست چشم سر ببندی و با چشم دل بروی تا کربلایی که با چشم سرت دیده ای و آن وقت سوگنامه ی تنها امام ِ زمانت را بخوانی ...


مهدی جانم...

دیروز که هم نوا با شما ناحیه مقدسه می خواندم تمام وجودم می لرزید...می لرزیدم که دارم هم نوا با تنها امام زمانم ناحیه مقدسه می خوانم و اشک می ریزم که کاش کمی حسینی شوم...


کاش کمی به درکی واقعی برسم از عاشورا ...


مهدی جانم ...

در این روزها که خدا غریب ترین واژه ی روی زمین است من مانده ام میان یک دنیا حرف ...

مانده ام میان یک دنیای بی سر و ته که این روزها عجیب برای جسم و روحم کوچک شده است...

 


آقای دلتنگی های ِ همیشه ام


                                        آقای باران های روز ِ عاشورا


                                                                               آقای اشک های ِ آسمان


                                                                                                             آقای ستاره پوش دنیایم



میشود اندکی درک و معرفت ِ واقعی برای تاب آوردن و معرفی کردن ِ حسینی که ایمان دارم به ارباب بودنش؟!




اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج




+ کیست این ساقی که بر خود پا گذاشت

آب را در حسرت لب ها گذاشت...



+خیلی حرف است که درستش این است که آب در کربلا در حسرت ِ لب های کربلاییان ماند...ولی چه بگویم از غربت ِ اربابی که تصور می شود لب های او و یارانش در حسرت آب ماند...


و من این روزها دلم را دخیل بسته ام به دو بال آسمانی ِ ساقی ِ کربلا...همان ساقی ای که تا ابد آب را شرمنده ی خودش کرد...حتی اگر تا ابد علقمه به دور عباس بگردد...باز آب بی آبروست در مقابل ساقی العطاشا...


همان عباسی که مشک ِ بدون آبش رویای لب های زمینیان است...


السلام علیک یا ساقی العطاشا....

وداع ِ مهربان ترین ارباب...

هوالغریب...



یادت است گفته بودم به اوج نزدیکیم؟!

یادت است گفته بودم قصه ی کربلا هر سال غریب تر از هر سال می آید و می رود؟!


آمد...

 

بالاخره آمد...همان صبحی که میان اشک های دیشب التماس نیامدنش را می کردیم...آمد و اوح قصه ی مهربان ترین ارباب هم گذشت و رقم خورد...


همان اوجی که حتی بیانش هم جرئت می خواهد...همان جرئتی که حضرت صاحب الزمان اجازه ی بیانش را در روز عاشورا در زیارت ناحیه مقدسه داده اند...


وگرنه کدام آدمی جرئت داشت روضه ی قتلگاه بخواند؟!


کدام آدمی بود که بتواند از گودی قتلگاه بگوید و از بریده شدن سر ارباب بگوید؟


کدام آدمی بود که بتواند از حکایت انگشت و انگشتر عقیق ارباب بگوید؟!

کدام آدمی بود که بتواند از کربلا بگوید؟!


آخ که عصرهای عاشورا جان می دهم وقت خواندن ِ زیارت ناحیه مقدسه...


اگر این زیارت نبود چه کس جرئت می کرد وداع مهربان ارباب و زینب را بخواند؟!


عاشورا با تمام غربتش آمد و نماز ظهر عاشورا هم خوانده شد و حال رسیده ایم به شام غریبان ارباب...


رسیده ایم به بی رمقی ها و بی جان شدن های محض بعد از عاشورا...


رسیده ایم به بزرگ بانوی کربلا...


رسیده ایم به زینب که اگر نبود کربلا هیچ گاه کربلا نمی شد...


رسیده ایم به زینب که نامش ام المصائب است...


رسیده ایم به ملجاء درماندگان...


رسیده ایم به زینبی که مهربان ارباب در وداع آخر از او خواست که در نماز شب اش او را دعا کند...


و حال من امسال آنقدر نگاهم که اگر بخواهم بگویم می شود کتاب ها...میشود بغض ها و فریاد هایی که گوش ها را کر خواهد کرد...


می شود داغ هایی که می سوراند و به آتش می کشد....


می سوزاند...باور کن که می سوزاند...حتی اگر هوا اصلا به عاشورا شبیه نباشد...


حتی اگر آسمان هم روز عاشورا اشک بریزد....و نمی دانی همین باران در روز عاشورا چقدر درد داشت....و چقدر خوب که آسمان تنها چند قطره بارید...


نمی دانی چقدر درد دارد نماز عاشورا در زیر باران خواندن...حتی اگر به قدر خیس شدن چادر ها باشد...


آخ که امسال تنها نگاهم و لبریز از سکوت...تنها می بارم...می بارم...می بارم...کلمه نمی شوم....


امسال تنها اشکم و نگاه...


اگر کلمه شوم یک ساعتش برای به آتش کشیدن کافیست...


اگر کلمه شوم آنچنان می بارم که شاید تمام شوم...


آخ که اگر کلمه شوم ....


آخ که اگر کلمه شوم همان دیشب و شب عاشورا و همان پشت بام تنهایی هایم و تمام آن حالم کافیست برای تمام شدن فاطمه...


ولی تمامش را همین امشب روانه ی آسمان کردم....


من تمام ِ تاسوعا و عاشورای امسالم را روانه ی آسمان کردم...تمامش را ...




مهربان اربابم...


                             ارباب ِ دل ِ دیوانه ام


                                                        ارباب ِ دل ِ گرفته ام


                                                                                          ارباب ِ دل ِ بی قرارم



میشود دل ِ دیوانه ام تا همیشه ی زنده بودنش این دیوانه شدن ها سهمش باشد؟!




+ نمیشه باورم که وقت ِ رفتنه

تموم ِ این سفر بارش رو شونه ی منه


 


* تونستین حتما بهش گوش بدین...

التماس دعا دوستان...

نجابتی آسمانی

هوالغریب...



قصه رسیده بود به آن جاهای ِ نابش....


قصه دارد کم کم به اوج عشق بازی ها می رسد...قصه دارد آرام آرام به اوجش می رسد...هر سال تکرار می شود و این شیرین ترین تکرار ِ دنیاست که هر سال تازه تر و داغ تر از همیشه اش است...


داستان کربلا کم کم دارد به اوجش می رسد...و هر لحظه که به این اوج ها نزدیک می شود داغش بیشتر می شود...درست عین هوای ِ گرفته و آلوده ی این روزها...این روزها که ابرها هستند و نمی بارند...بغض است ولی باران نه...نفس که می کشی با تمام وجود می سوزی و با خودت می گویی که این روزها سوختن خوب است...


قصه رسیده بود به دردانه ی آن مرد ِ غریب در خانه اش...آری...قصه رسیده بود به قاسم....قصه رسیده بود به دردانه ی حسن...

او که هیچ گاه نتوانست شمشیر بکشد...او که حتی در خانه اش هم غریب بود...


و حال قصه رسیده بود به قاسم...همان که مرگ را بازیچه ی کودکانه گی هایش کرد...


همان که با نامه ی پدر راهی ِ کربلا شده بود...همان نامه ای که وقتی آن را دید با عجله رو به سوی خیمه ی مهربان ارباب رفت و همان نامه شد برات ِ او برای رسیدن به آنچه از عسل در نظر شیرین تر بود...


عسل...


و همین جمله کافی بود برای بازیچه کردن ِ مرگ...


و در تمام ِ این بازیچه کردن ها تنها یک نفر شاهد ِ تمام این داغ ها بود...


یادت است گفتم هنوز قصه به اوجش نرسیده است؟!

یک به یک این داغ ها می رسد تا برسد به آن اوج...


تا برسد به اوج قصه ای که یک سویش در گودی ِ قتلگاه بود و یک سویش تل ِ زینبیه ...


تمام کربلا خلاصه اش می شود تل زینبیه...همان پله هایی که هر پله اش تمام تو را می لرزاند وقتی از آن بالا می روی...

همان بلندی که تو اصلا وقتی بر فرازش می ایستی هیچ کدام از آن ساختمان ها را نمی بینی....تنها نگاهت می رود سوی حرم ِ ارباب...

و تو در لحظه می میری...


در لحظه می میری و با تمام وجودت می رسی که کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود...


زینب دختر ِ فاطمه بود... همان فاطمه ی که حتی برای خوده خدا هم دردانه است...


و من در این میان هنوز عجیب گیجم....این محرم سومین محرمیست که بعد از کربلا می بینم...

و هنوز در یک گیجی ِ محضم...


                                      باورت می شود؟!


در میان روضه ی حسین نشسته ام و دلم در گوشه ی شش گوشه ی آسمانی اش دارد می تپد...

در میان روضه ی حسین نشسته ام و هنوز هم باورم نمی شود که این چشم ها کربلا را دیده باشد...


با چشم هایم هم حرف می زنم....باورت می شود ؟!!



هنوز هم باورم نمیشود...


باورت می شود هنوز هم در باورم نمی گنجد که کربلا را دیده باشم؟!


هنوز در باورم نمی گنجد که من در کنج ِ شش گوشه اش نشسته باشم....


هنوز در باورم نمی گنجد که در نگاه اول به قتلگاه جااان داده باشم...


هنوز در باورم نمی گنجد که حرم عباس را دیده باشم...همان حرم ِ کوچکی که دلت به قرار می رسد...


همان حرم کوچکی که شش گوشه ای نداشت ولی بارها روی دو زانو نشستم و سر بر ضریحش گذاشتم و دلم قرار گرفت...سر بر آن قسمت ضریح ِ چوبی اش گذاشتم و اشک ریختم...اشک ریختن در حرم کسی که آب را شرمنده ی نجابتش کرد...همان آبی که مهریه ی یگانه ی بانوی دو عالم بود...همان آبی که از همان زمان هر لحظه دارد به دور عباس می گردد تا شاید ... شاید روزی دوباره به آبرو برسد... 


ولی چه بگویم که در کربلا آب بی آبروست...


چه بگویم که علقمه تا ابد هم که به دور عباس بچرخد باز هم بی آبروست...

همان علقمه ای که دل می خواهد حتی نزدیکش بشوی ....



حرم عباس...


همان حرم ِ دنجیست که هر کس که می آمد با این اعتقاد می آمد که عباس باب الحوائج است...دست در بدن ندارد ولی در عوض دو بال ِ آسمانی دارد که از خیلی دست ها دست تر است...


عباس برای دست گرفتن که نیازی به این دست ها  ندارد...عباس دو بال ِ آسمانی داشت که با آن ها تا خوده آسمان هفتم ِ خدا پر زد و پر کشید...

با همان دو بال ِ آسمانی ای که نجابت از سر و رویش می بارد و نجابت خلاصه ی یگانه علم دار کربلاست...


نجابت...

نجابت مردی ِ که درست عین وجود ِ خودش بلند قامت بود...


دیدی؟!

امشب دلم سراغ همه رفت...

امشب که در میان تمام آن علم هایی که می چرخید و من تنها لحظه ی دوست داشتم که جای آن کسی باشم که علم را می چرخاند و آن قدر بچرخم که دیگر جانی نماند برایم...


امشب دلم از همه گفت و میان تمام بی رمقی هایش دعا کرد...




دستم رو به آسمان گرفته ی این روزها بلند است...


می شود اندکی باران مهربان  ترین اربابم؟





+ دل خون تر از ابر و طوفان
غمگین تز از باد و باران

مانده به راه ِ برادر

تنها ترین چشم ِ گریان...

برای آقای ستاره پوش-22

هوالغریب....


سلام بر یگانه منجی دنیایمان...


سلام مهدی جانم...


سلامی که بوی غم آن تمام فضای آن را گرفته است مولایم...

و آن قدر این غم عمیق است که دیگر رمقی برایم نگذاشته است که بنویسم مولایم...


هنوز به عاشورا نرسیده ایم و من بی رمق شده ام...و امسال در حسرتی عجیب می سوزم که سال پیش روز ِ عاشورا و بودن در کنار حرم امام رضا خود تسکینی بود بر این غم ِ عمیق...

شب ِ شام غریبان و حرم امام رضا...


محشر بود ... اشک ها بود و شمع هایی در دست و نشستن در حیاط و مراسم خطبه خوانی...

و این بودن در کنار حرم امام رضا و ضمانت دل ِ در حال مرگم آن هم با آن حالی که من راهی مشهد شدم خودش تسکینی بود بر تمام دردهایی که در آن سفر داشتم...


آخ که آن سفر چه ها که با من نکرد...آن سفر شاید متفاوت ترین و پر بار ترین سفر ِ مشهد عمرم بود...تمام ِ شیدایی هایی که در حرم داشتم...تمام آن فراموش کردن گذر ِ زمان ها...


و آن نماز ظهر عاشورا و خواندنش در حرم امام رضا...


مشهد بود و شلوغ ترین مشهدی که در عمرم دیده بودم یکی همان سفر بود و یکی هم تولد امام رضا و آن تاریخ ِ طلایی 88/8/8  که در کنار امام رضا تولدشان را تبریک گفتم...


آقای خوبم...

ولی امسال زندگی کاملا مرا در خود تابانده مهدی جانم...امسال من مانده ام که چطور تاب بیاورم غم غروب عاشورا و شب ِ شام غریبانش را...


امسال در حسرت آن سفرم...در حسرت سفری که دلم ضمانت شد و من این گونه تابیده شدم و به اینجای ِ زندگی ام رسیدم...


مولای من...

امسال گاه در سکوتی محضم و گاهی لبریز از حرف...ولی حرف هایی که کلمه نمی شوند و فقط اشک می شوند...

امسال محرم از همان ابتدایش متفاوت شروع شد...امسال با دیدن ِ لحظه به لحظه ی سیاه پوش شدن ِ حرم ِ مهربان ارباب شروع شد ... امسال با اشک هایی داغ شروع شد...اشک هایی که دلم داشت جان میداد وقتی میدید که آن پرچم سرخ به پایین کشیده می شود و جایش را پرچمی سیاه می گیرد....

این یعنی داغ...

این یعنی رسید...

این یعنی محرم ِ مهربان ارباب آمد...

این یعنی ...


مهدی جانم...

امسال بیشترش نگاهم و اشک...سخت است نوشتن و به کلمه آوردن کربلایی که با چشم دیده ای آن هم در محرم...


دل می خواهد مهدی جانم...



آقای خوبی ها...


                      آقای ستاره پوش ِ دنیای من...


                                                                آقای باران های دلتنگی ام...



هنوز هم در همان طلب هستم...


هنوز هم در همان طلب هستم...



میشود این محرم و عاشورا همانی باشد که باید؟!



آخ که چقدر درد دارد طلب ِ آب کردن در این روزها...



میشود اندکی آب برای تسکین ِ تمام ِ عطش ِ این روزها؟!!



اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج



+ طلب آب کردن در این روزهای عطش جسارت می خواهد...دل می خواهد...

ولی چه بگویم از عطشی که بی نهایت است و من هم شده ام ماهی کوچکی که در حسرت آب دارد با دهانش التماس ِ آب می کند مهربان اربابم... ...



+ چه بگویم که امروز به این فکر کردم که کاش درست عین نوزادی که وقتی انگشتت را در کف دستش می گذاری و او انگشت دستت را محکم می گیرد دستم را کوچکترین سرباز ِ کربلا بگیرد...

همان طور سفت و محکم که من عجیب در اوج ِ عطش ها ایستاده ام...

تنها یک انگشت...