.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

عشق ابدی....

  

    سلام 

راستش واسه این آپ نمی خوام از نوشته های خودم استفاده کنم.

این متن نظر و فلسفه ی ملاصدرا رو  در باره ی خدا میگه.  

خداوند بی نهایت است و لامکان و لازمان
اما به قدر فهم تو کوچک می شود
وبه قدر نیاز تو فرود می آید
و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا
یتیمان را پدر می شود و مادر
ناامیدان را امید می شود گمگشتگان را راه می شود
در تاریکی ماندگان را نور می شود
محتاجان به عشق را عشق می شود
خداوند همه چیز می شود و همه کس را به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل به شرط طهارت روح به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبانهایتان را از هر آلودگی در بازار و بپرهیزید از هر ناجوانمردی ، ناراستی و نامردی
چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه
بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند در دکان شما کفه های ترازوهایتان را میزان می کند
در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند
مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟؟

  

 

 

  

 

 

...و اما در ادامه  می خوام یه داستان بزارم .داستانی که با خوندنش ذهنم مشغول شد...  

 

در بیمارستانی، دو مرد در یک اتاق بستری بودند. مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانوادههایشان، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند. بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد. او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت. در یک بعد از ظهر گرم، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد. با وجود این که مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود. روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد. یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد، با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد. پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد، اما... تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود. با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا وصف می کرد؟ پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند. شاید فقط خواسته تو را به زندگی امیدوار کند..... 

 

تا حالا تو زندگیتون نسبت به کسی اینطوری بودید؟ آخه آدم حتما نباید فرد مشهور و مهمی باشه.اگه یکی بتونه به کسی دنیا رو بده اون وقت اون آدم مهمیه.حالا فرقی نمی کنه اون آدم می تونه هر کسی با هر مقام و منصبی باشه.... 

 

 

  

 

 و اما حرف آخر...  

 

انسانها سخنان شما را فراموش می کنند. انسانها عمل شما را فراموش می کنند. اما آنها هیچگاه فراموش نمی کنند که شما چه احساسی را برایشان به وجود آورده اید. به یاد داشته باشید: زندگی شمارش نفس های ما نیست، بلکه شمارش لحظاتی است که این نفس ها را می سازند....  

 

 

 

سبز باشید...

بار الها

 

 

 

بار الها

 

صدای فریاد مرا میشنوی؟

 

انسان نشنید 

 می دانم می شنوی....

بار الها  ناله های دل پر درد مرا میشنوی؟

 

انسان نشنید

 می دانم می شنوی.....

انگاه که در خلوت خود گریانم

 

 تو هر چک چک اشک پر سوز مرا میشنوی؟

 

انسان نشنید

 می دانم می شنوی....

 انگار که در خلوت گم گشته خواب

 

ان تویی که اواز غم و درد مرا میشنوی

 

انسان نشنید

 اما  می دانم فقط تو می شنوی.... 

 

پس من دست به سوی درگاه تو دراز خواهم کرد

چون تو بی منت می بخشی. 

چون تو دریایی و من تنها ماهی کوچکی از این دریای بی کران....

تفاوتمان بسیار است ولی فاصله مان بسیار کم....

من درون توام ....

در وجود تو شنا می کنم.

در تو غرق هستم......

در وجود بی کران تو.....

دریای بی کران من چه بی منت عشقت را نثارم می کنی

تنها تو ...

 

 

 

 

 

 

 

 

فقط تو حرفم و دردم را می دانی

با این که پر از دردم ولی خوشحالم

فقط به خاطر این که با منی....

حس می کنم.....

بودنت را....

مثل همیشه....

من تو را در تک تک لحظه هایم می بینم...

می بویم...

حس می کنم...

اما می خواهم چشم در چشم تو بگویم....

بار الها

شکر....

 

 

سلام

امیدوارم که خوب باشید.

امروزم  می خوام علاوه بر نوشته ی خودم یه متن از یکی دیگه بزارم.

امیدوارم خوشتون بیاد....

 

 

فردا می آید و من هنوز خیلی کار دارم...  

خدایا فردا می آید ولی من هنوز دست های خسته و پرمحبت مادرم را نبوسیده ام و سرم را روی زانوان خسته ولی پر از مهر او نگذاشته ام...صورت او را نوازش نکرده ام... هنوز از چشمان مهربانش سیراب نشده ام... هنوز از مهر مادری او قدردانی نکرده ام...

من باید بجنبم فردا می آید و من هنوز در رختخواب بی تفاوتی مانده ام...

هنوز به پدرم نگفته ام که چقدر محتاج دست هایش هستم... چقدر دلم می خواهد سر و صورتش را غرق بوسه کنم... دلم می خواست او را بغل کنم و نگرانی هایش را دلداری دهم...

وای خدای من فردا در راه است و من هیچ کاری انجام نداده ام...

هنوز به برادرم نگفته ام که چقدر دل تنگ صمیمیت هایمان هستم...

خدایا فردا در راه است و من هنوز خیلی کار دارم...

باید به دیدن دوستانم بروم... باید از همسایه ام دلجویی کنم... شاخه گلی برای همکارم ببرم که مدت هاست به خاطر یک سو تفاهم رابطه مان تلخ شده...

باید از استادم تشکر و قدردانی کنم ... از نانوایی سر کوچه مان سوال کنم آیا همسر بیمارش بهبود یافت... به رفتگر محله مان خدا قوت بگویم و دست نوازش بر سر آن یتیمی که می شناسمش بکشم...

وای خدای من چقدر دیر است٬ فردا دارد می آید...

چه کتاب هایی که نخواندم و چه نوشته هایی که ننوشته ام... من باید بخوانم، بنویسم، بسرایم و به تصویر بکشم....

چقدر دیر ... اما باید تکانی بخورم

برای نورانیت وجودم، برای خودم، برای وجدانم و برای فردایم...

خدای من فردا دارد می آید و من هنوز هیچ  کاری انجام نداده ام... 

 

 

به عنوان حرف آخر اینو میگم که:

 در انتظار خدا به سر بردن یعنی در نیافتن اینکه خدا پیش روی ماست..... 

 

سبز باشید...