.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

پنج سال گذشت!!!!

هوالغریب...




الان که فکر می کنم می بینم خیلی زود گذشت...هر چند که یه وقتایی از این پنج سال به قدر پنجاه سال بود

ولی...

شد پنج سال!!!!


یادته روز اول با چه عشقی اومدم و اینجا ساختمت؟!!

یادته اون روز به این فکر می کردم که با چه آدرسی بسازمت و عنوانتو چی بزارم؟!


یادته که شدی دریایی که تنهاست؟

یادته شدی سنگ صبور ِ من؟


شد پنج سال!!!!

به همین زودی!!!




+دلم می خواست خیلی بهتر و بیشتر برای سنگ صبور ِ 5 سالم بنویسم ولی نتونستم...

فقط خیلی ساده میگم که :


سنگ صبور ِ 5 ساله ی من! تو 5 سال ِ منو تو دل ِ خودت داری...جلوی چشمام قد کشیدی و قد کشیدم... 


پنج ساله شدنت مبارک سنگ صبور ِ کوچولوی ِ من...


این هم لینک اولین پست سنگ صبور من:  و اولین پست...



+ قسمت نظرات باز شد...

برای آقای ستاره پوش-19

هوالغریب....



سلام بر یگانه منجی ِ این روزهای سرد و تاریکمان...


سلام آقای خوبم...


سلام بر یگانه مرد ِ حاضر و زنده ای که در این دنیا می توانم به بهانه ی جمعه ها و هر گاه که دلم هوایی شد برایش حرف بزنم...


می توانم هر گاه که دلم هوایی شد تمام ِ دخترک را در دستم بگیرم و حرف بزنم...آخر خودتان مدتیست که بر این کمترین اجازه می دهید برایتان حرف بزنم...


آخر حتی حرف زدن با شما هم اجازه می خواهد... دنیا دنیا اگر حرف باشم اگر نخواهی حتی یک ذره شان کلمه نخواهد شد...


ایمان دارم که کلمه نخواهند شد اگر اجازه ندهی یگانه منجی ِ دنیایم....


خصوصا همین سه شنبه ای که گذشت....سه شنبه ای که مرا یاد ِ آن سه شنبه ی بهشتی می انداخت...ولی این بار عرفه بود و من بودم و اتاقم و دنیایی حرف و کربلای مهربان ترین ارباب...


آنقدر خسته بودم که بعد از نماز در همان حالی که بودم چشمانم سنگین شد...می رفت که بروم به دنیای خواب ها...دنیایی که این روزها عجیب با آرامشش بیگانه شده ام....زیرا تنها چیزی که به من نمی دهد همین آرامش است...


ولی ناگهان با صدایی از آن عالم آمدم...و تا چشم باز کردم چشمم افتاد به تلوزیون که روبه رویم روشن بود...و آن وقت بود که چشمانم هوش از سرشان پرید...


چشمانم داشت کربلای ارباب را میدید مهدی جان....


آن هم روز عرفه...


و من لرزیدم...

دلم لرزید...


بند بند وجودم هم لرزید...


خوب هم می دانم که لرزید...


من در روز عرفه کربلای امیر ِ عرفه را می دیدم... آن هم امیری که عرفه برای اوست.... عرفه است و عشق بازی های امیر ِ آن...


آخ که چه بر سر دلم آمد وقتی آن همه آدم را می دیدم که در آنجا نشسته اند و عرفه می خوانند...من روزها بود که دویده بودم تا کربلایش...با همین پاها...و حال عرفه با تمام سادگی و صلابتش رسیده بود و من مات مانده بودم...


ولی وقتی کربلایش را دیدم تنها نگاه شدم و لرزشی که به طور آشکارا تمام بدنم را لرزاند...


و آن تصویر کافی بود برای لحظه به لحظه های عرفه ی من...


همان تصویر کافی بود برای جنون ِ محض ِ دلم...


و بعد عرفه با نجابت تمامش آمد...عرفه آرام آرام بر لب هایم زمزمه شد و من با هر فرازش در خود فرو می رفتم مهدی جان...


عرفه در کمال ِ نجابتش آمد و با همان نجابت که تنها و تنها مخصوص ِ امیر آن است رفت... در ظاهر یک روز بود مثل ِ تمام روزهای دیگر و همین موضوع هم نجابت ِ بی حد امیر ِ عرفه را ثابت می کند...


امیری که این گونه با معبودش عشق بازی می کند بدون ِ شک نجیب ترین و مهربان ترین امیر ِ دنیاست مهدی جانم...


عرفه آمد و من اشک بودم...اشک هایی آرام...اشک هایی آرام و پیوسته...اشک هایی که بغض هایی به قدر مدت ها فریاد در خود داشتند...


اشک هایی که آرام بودند ولی از هزاران فریاد با صدا تر بودند...


آقای خوبم...

عرفه وقتی اسمتان می آمد من می لرزیدم...می لرزیدم و تنها بر لبم جاری می شد که اللهم عجل لولیک الفرج...


مهدی جانم...

حال ِ جهانمان تب دار است...کاش به حرمت تمام آن عجل لولیک الفرج ها بیایی...


عرفه و حال من که خودتان شاهدش بودید بهتر است بماند بین من و خدا و امیر ِ عرفه و خودتان....


کاش می شد در پس ِ تمام این سیاهی ها اندکی روشنی بیاید...اندکی نور بیاید و جهانمان حالش اندکی خوب شود...


آن هم در روزگاری که حکایتم شده است همان ماهی ِ کوچکی که دارد جان می دهد...

آخر ماهی ها وقت ِ مرگشان که می شود می آیند روی آب...از دیگر ماهی ها جدا می شوند...انگار که دوست ندارند کسی از مرگشان ناراحت شود و می روند توی خودشان...


و بعد مرگ آرام آرام آن ها را در آغوش می گیرد و جوری می روند که انگار اصلا نبوده اند...یک جوری روی آب رها می شوند که انگار غرق در آرامشی محض اند...


و بعد سپرده می شوند به دست ِ جریان ِ آب...آن وقت آب هر کجا که بخواهد آن ها را با خود می برد...به همین سادگی...


مولای من...

این روزها دارم به این مرز می رسم...به مرز جان دادن ها و رها شدن به دست آب...رها شدن به دست ِ سرنوشت....


ولی در اوج ِ تمام این مرزهایی که برایم این روزها عجیب باریک شده است من چشم به آسمان دوخته ام....


چشم انتظاری عجیب سخت است...


مهدی جانم...

کاش دستی می آمد و پایان می داد بر تمام ِ این چشم انتظاری ها....



آقای خوبم...


می شود بیایی؟!!!

بخاطر تمام آن عجل لولیک الفرج ها بیا مهدی جانم



بیا مهدی جانم


                                          بیا مهدی جانم


                                                                                      بیا مهدی جانم





اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج





+ این جمعه هم قسمت نشد پیشت

دلتنگیامو دور بندازم...




+ اگه تونستین دانلودش کنین و اگه دلتون شکست برای همه دعا کنین...مخصوصا برای فرج آقامون...برای من ِ کمترین هم دعا کنین...


منو که بدجور لرزوند...


دانلود


در توضیح این فایل صوتی باید بگم که این فایل اون فایل صوتی به طاها به یاسین معروف نیست...این یه فایله صوتیه از همون خواننده ولی جدیده و در مورد حضرت مهدی(عج)...


دیوانگی هایم برای ارباب-5 ( امیر ِ عرفه )

هوالغریب...



ای امیر ِ عرفه....



                                آمد...       آرام آرام آمـــــــــــد...       همان عرفه ای که امیر ِ آنی... 



همان عرفه ای که هنوز هم نمی دانم چه کردی با معبودت که برایت در عاشورا این گونه خواست....هنوز می مانم که چگونه دل بردی که این گونه عشق بازی کردی با معبودت مهربان اربابم...


در دل ِ آن صحرا تو چه گفتی با معبودت مهربان اربابم؟!!


آنقدر برای معبودت گفتی که تو را این گونه برد پیش ِ خودش...


آخ که عرفه دارد می آید و من باز به جنون رسیدم...به شیدا شدن ها رسیدم...ولی امسال یک جور ِ عجیبی شیدا شده ام...آنقدر شیدا که از عرفه مجنون شده ام و جنون محرم به جانم افتاده است...


نمی دانم امسال قرار است چه بر سرم بیاید در این محرم... اصلا آن را خواهم دید مهربان اربابم؟!


آنقدر شیدا شده ام که بعد از نماز دیگر خواب حرام شد بر چشمانم و آمده ام به استقبال فردا...



آمده ام به شیدایی ِ فردای ِ دلم...


                                                  آمده ام به استقبال شیدایی ِ دلم...



آن قدر دلم شیدا شده این روزها که گاه در اوج ِ عشقم و آرامش و گاه در اوج ِ عشق و جنون...


و تنها خدایم شاهد است که این تناقض ها چه ها که با شیدایی های این روزهای من نمی کنند...


و باز هم تنها خدایم می داند که چه شیرینی محضی برایم دارد این تناقض...وقتی پای ِ عشق در میان باشد آرامش و جنون هر دو باهمش خوب است...


باید گاهی جنون به جانت بیفتند...باید گاهی دیووانه شوی...باید دیووانه شوی تا دلت، دل شود...


و این روزهای پر از جنون های کشنده، این روزهای پر از جنون های نفس گیر....این روزهای پر از جنون هایی که حتی در ثانیه ای می تواند تو را به مرز کفر برساند من عجیب جاان می دهم...


این روزها که فاصله ی ایمان و کفر به قدر مو باریک شده است...

این روزها که همه چیز قرارش بر جنون افتاده...

این روزها که آنقدر دلیل هست برای از پا افتادن و رسیدن به مرز ِ باریک کفر و ایمان...     من عجیب یخ زده ام...



به هزار دلیل می شود نبود... من اما در این میان  مانده ام تنها به یک دلیل



در این روزها آنقدر زندگی دارد سخت ترین و جانکاه ترین چهره اش را به رُخ لحظه ها می کشد که می شود هر لحظه اش به همان کفر رسید...همان روزها که فکر می کنی این دیگر امتحان آخر است....این دیگر اوج است...بعد از این دیگر زندگی قدری مهربان تر میشود ولی باز هم تیری می آید و زخمی بر جانت می نشیند...و تو باز می لرزی...


می لرزی و باز ناب ترین عشقی که در دلت داری تو را نگه می دارد که نیفتی و می ایستی...



مهربان اربابم...

تمام دستانم و جسم ِ پر از درد این روزهایم عجیب سرد شده است...


در این روزهای باریکی مرز کفر و ایمان من نگاه شده ام...سراپا نگاه شده ام مهربان اربابم...


خودتان که نگاه های این روزهای مرا به شش گوشه تان شاهدید...نگاه می کنم و گاهی سرم را شرم به زیر می اندازد و اشک ها می آیند و گاهی هم جسور می شوم و نگاه می کنم...


                                                                                                    چشم در چشم...



ولی باز عجیب همان شرم ِ دخترانه می آید و من باز سرم میرود به آن پایین ها... و همان اشک ها که برات اند... همان اشک ها که دلت به آن ها خوش است... دلت خوش است که هنوز ارباب به چشمانت رخصت اشک می دهند.... همان اشک ها که وقتی اسم ارباب می آید خودشان خوب می فهمند که باید بیایند...


این کمترین دلش عجیب شیدا شده مهربان اربابم...


می خوام زنده بمانم مهربان اربابم...


من باید عاشورای امسال را ببینم...می خواهم این عاشورا را ببینم اربابم... زندگی ِ بعد عاشورایم را خودم دو دستی تقدیمتان می کنم...  تنها دوست دارم که عاشورای امسال را ببینم...


من با عاشورای امسال خیلی کارها دارم... از عرفه تا عاشورا فصل شیدایی های محض ِ من است...


امسال قرار بر دیوانه شدن محض من است از عرفه تا عاشورا....


باید برسم...باید این عاشورا همانی شود که باید مهربان اربابم ... کمکم می کنید مهربان اربابم؟!


من با تمام ِ تمام ِ تمام دلم آمده ام مهربان اربابم...


من با تمام سختی ها و جاان دادن ها و سیاهی ِ محض ِ این روزهایم آمده ام...


تمامش را آورده ام...

تمامش در دستانم است مهربان ترین اربابم...


با تمام آن باریک شدن ِ مرزها...با تمام آن ها....با تمام آن لحظه ها که میرفت عبادتی ِ چندین ساله به باد برود ...با تمام ِ آن لحظه ها که اگر قدری مهربان تر بودند روزگار ِ این روزها هم اندکی می توانست رنگ و بو داشته باشد...


نه حالا که روزگارم هم مثل پاییز شده است...سردی ِ پاییز به جان این روزهای ِ من افتاده...

اما من با تمامشان آمده ام اربابم...


آخر همیشه من آمده ام سراغ خودتان...حتی با همین پاها...همین پایی که این روزها دیگر همراه نیست...


من با همین پاها امروز می خواهم تا شش گوشه ات بدوم...با همین اشک ها که از بعده نماز دیگر بند نمی آید...می خواهم بدوم و برسم به دل ها...    برسم به دل ها...


برسم و ببینم ... 


و آن وقت من چه حرف ها که ندارم مهربان ترین اربابم...

...



ارباب خوبم...


در این روزهای ِ باریک شدن ِ مرز کفر و ایمان هوای دل هامان را داشته باشید...








+ واژه به واژه غسل خوردند از اشک ِ چشمانم و شدند تمام این سطرها که هر کدام تمام ِ وجود من است... تمام ِ این سطرها رازهای زندگی منند...


+ فردا اگر یادتون موند و دلتون شکست و اشکتون اومد برای همه دعا کنید و یه گوشه ی دعاهاتون اگر شد یاد ِ منم باشین دوستان...


+ و باز مثل همیشه ی این اوقات:
در حق هم دعا کنیم...

برای آقای ستاره پوش-18

هوالغریب....




سلام یگانه دلیل ِ ادامه ی حیات در این کره ی خاکی...



جمعه ی دیگر آمد و باز هم بر این کمترین رخصت دادید که با وجود تمام دردها به این سرا بشتابد و کلمه کنار هم بگذارد و حرف بزند با کسی که شده است پناه ِ دلتنگی های هجده هفته ی دخترک...


هجده هفته است که جمعه ها رنگ و بوی دیگری برای من گرفته اند...

هجده هفته است که این دست ها می نویسند برایتان....حتی همین حالا و با وجود کبودی های رویشان...


و دلم خیلی بیشتر از هجده هفته است که برایتان می نوسید....


هجده هفته است و من هنوز هم در تعجبم در این گذر ِ سریع...


وقتی این گونه به زمان نگاه می کنم می بینم چقدر زود می گذرد و گاهی بعضی اوقات عجیب دیر می گذرند...


و این میشود یک جور ِ زود ِ دیر...


و این میشود حال ِ این روزهای من...


وقتی در ابتدای این هفته ام برایتان نوشتم تنها دلیل ِ ادامه ی حیات این کره ی خاکی تمام وجودم لرزید...


یک جور لرزش خاص ِ خوب که تنها رازیست بین من و خودتان...


آقای خوبم...


این روزها هنوز هم در هوای ِ آخرینم...هوای ِ آخرین حج ِ مهربان ترین ارباب....

هوای عرفه ای که آرام آرام و با نجابت ِ تمام دارد می رسد...


هنوز در هوای اربابم...با هر یاحسینی که این روزها می گویم دلم تا خوده شش گوشه اش و سرزمینی که هیچ گاه چشمانم ندیده است پر می کشد...حتی اگر با درد ِ تمام و با آن حال ِ عجیب تمام آن یا حسین ها را بر زبان بیاورم...


عرفه دارد آرام آرام می رسد و من یاد سال پیش و عرفه ی سال پیشم می افتم...


و چقدر هوای سال پیش و امسالم تفاوت دارد....


عرفه ی سال ِ قبل در میان زمین و هوا بودم...


و امسال می دانم کجایم...


مهدی جان...


میشود اندکی بر این کمترین نگاه کنید تا این عرفه و این محرمی که در راه است همانی باشد که باید باشد؟



با این که تمام این نوشته هایم را با نهایت خجالت و شرم دخترانه ام نوشته ام...شرم ِ دخترانه ای که خودتان می دانید یعنی چه...


می دانم بین من و یک منتظر واقعی به قدر دنیا دنیا فاصله است....


فاصله ای که وقتی به آن فکر می کنم پای همان شرمی که از آن نوشتم وسط می آید...


دلتنگی هایم این روزها عجیب زیاد شده اند مولای من...


و حال هجده هفته است که دلتنگی هایی که در طول یک هفته به سراغ دلم می آید را جمع می کنم و جمعه که از راه می رسد تمامشان را در تمام این کلمات ِ به ظاهر ساده می ریزم و تمامشان را برای خودتان می گویم...


مولای من...


این روزها خیلی خوب دارم مدارا کردن را یاد می گیرم...


این روزها با تمام ِ زندگی مدارا می کنم که برسد ... محرم برسد ... این روزها با همه چیز مدارا می کنم که محرم بیاید...


ماه ِ دیووانگی ها و شیدایی های محض ِ دلم....


ماه به جنون رسیدن ها ... ماه اشک هایی که می آیند...رها تر از همیشه...


و هنوز هم با تمام وجود در هر لحظه از خدایم می خواهم که نعمت ِ گریه کردن برای مهربان ارباب را از این چشم ها نگیرد...


و به راستی که گریه کردن ِ برای ارباب نعمت است...


و من هر لحظه دعایم برای داشتن ِ این نعمت است...


و به راستی خوب ِ خوب معنای ِ این مدارا کردن را این روزها دارم میچشم...


درست عین دیشب و مرگی که آنقدر نزدیک شده بود که خوبه خوب می دیدمش...حتی درست لحظه هایی بود که هیچ دردی نبود...و من در دنیای دیگری بودم...دو شب است که تا نزدیکی هایش می روم و باز می گردم....


و این اگر مدارا کردن نیست پس چیست مولای من؟!


در آن دنیا تنها او بود و تمام ِ لحظات ِ مشترکمان...تمامش عین یک فیلم از مقابل چشمانم رد می شد...


و بعد یادم است که تنها با ضربات مادرم به صورتم از آن دنیا آمدم ....


مولای من...


سطر به سطر و کلمه به کلمه ی این هفته ام لبریز بود از درد... دردهایی که دخترک را در این راهی که دارد می رود تاب می دهد...شکل می دهد...و این روزها من دارم شکل می گیرم...


دارم خم میشوم...آن هم خم شدنی که با وجود ِ دردهای طاقت فرسایش شیرین ترین خم شدن ِ دنیاست برایم...


این خم شدن برایم از عسل هم شیرین تر است...




مهدی جانم...


میشود هوای دل ِ این کمترین را داشته باشید که به بهترین شکل ممکن اش خم شود و شکل بگیرد؟!!






+ این جمعه هم قسمت نشد پیشت

دلتنگیامو دور بندازم


دارم مدارا می کنم با مرگ

شاید تو برگردی و من باشم


شاید که یک شب با صدای تو

از خواب ِ این سردرگمی پاشم....



* یکی از زیباترین آهنگ هاییست که در مورد آقای ستاره پوش شنیده ام...تا محرم همین آهنگ می شود دنیای ِ این روزهای سنگ صبور ِ  کوچک ِ من که کم کم دارد پنج ساله میشود...



+ من با محرم ِ امسال حرف ها دارم مهربان اربابم ...بگذار این محرم را هم ببینم مهربان ترین ِ اربابم...




خاطره بازی های ِ دخترک

هوالغریب...



قصه که به تکرار برسد تو می رسی به جـــــــان کندن های هر روزه...سینه ات می شود یک اقیانوس پر از موج...


                                                    یک اقیانوس ِ طوفانی...



قصه که به تکرار برسد رُس آدمی کشیده می شود...



آخ که این تکرار ها و این عادت ها چه بر سر آدم که نمی آورند...


امروز رفتم سراغ آلبوم ِ عکس های قدیمی...


این روزهای لعنتی کاش که تمام شوند و زندگی تصمیم بگیرد قدری روی ِ خوش به ما نشان دهد...


این روزها که از زمین و زمان برای من و خانواده ام می بارد باز هم شاکرم...


این روزها که اکثر عکس ها دیجیتالی شده اند من اما در این میان عجیب حس ِ ورق زدن ِ آلبوم عکس ها را دوست دارم و هیچ گاه با این عکس های دیجیتالی آبم در یک جوب نمی رود...


ورق می زدم و با هر عکس غرق آن روزها می شدم...از زمان نوزاد بودنم عکس ندارم...بچه ی آخر بودن است دیگر...


کسی حوصله ندارد از آن ها عکس بگیرد...



بگذریم...


رسیدم به یک عکس که آن روز را خوب به یاد دارم...


من و الهه دختر عمویم داشتیم بازی می کردیم ... جلوی در حیاطمان...آن وقت ها خانه هامان دیوار به دیوار هم بود ولی الان هر کداممان در یک قسمتی از شهریم...هم بازی های کودکی من دو برادرم بودند و دو دختر عمو و یک پسر عمو...سه بچه ما بودیم و سه بچه هم آن ها...


آن وقت ها صبح تا شب یا ما آنجا بودیم یا آن ها در خانه ی ما...


داشتم میگفتم...داشتیم بازی می کردیم که کار به دعوا رسید...


الهه در نزدیکش یک آجر بود و برداشت و شروع کرد به تهدید کردن ِ من که می زند...من هم گفتم اگر جرئت داری بزن و او هم نامردی نکرد و زد...


محکم هم زد...


خوب به یاد دارم...آن آجر درست خورد روی لب هایم...و بعدش همین طور از لب هایم خون می آمد...طفلی حسابی ترسیده بود...بچه بود...تقریبا دوسالی از من کوچکتر است...


من هم که از زور ِدرد و این خون ها نمی دانستم چه کنم...تنها چشمانم پر از اشک شد و  دویدم سمت حیاط خانه مان و هر چه لبم را می شستم باز خون می آمد...الهه هم از ترسش فرار کرده بود و خلاصه داستانی داشتیم...


یادش بخیر...


آن شب خیلی لبم درد می کرد...آن شب را خوب به یاد دارم...پدرم برای این که مرا ازین حال در بیاورد رفت و آن دوربین ِ همیشگی اش را آورد...همان دوربینی که لحظات زیادی از زندگی ما را ثبت کرده است...و الان فقط به عنوان یادگاری نگهش داشته ایم...سالم است و قدیمی...اما جایش را چندین دوربین ِ دیگر گرفته اند در خانه مان...


آن شب برای آرام کردن ِ من، مادرم آمد و موهایم را مرتب کرد و لباس محبوم را پوشیدم و از من عکس گرفتند...یادش بخیر آن لباس را چقدر دوست داشتم...


یک بافتنی ساده بود...سفید رنگ بود که رویش عکس ِ کارتون حنا دختری در مزرعه بافته شده بود و پایینش هم به انگلیسی نوشته بود حنا...


من عاشق ِ این لباس بودم...هنوز هم این لباس را مادرم به عنوان یادگاری نگه داشته است و می گوید که این را به دخترت نشان بده...نشان بده تا ذوق کند که مادرش هم روزی هم قدر ِ خودش بوده ...


و آن شب برای همیشه ثبت شد...


تصویر من با آن عینک که تمام ِ صورتم را گرفته است و زخم ِ لب هایم ولی موهایی که با نظم ِ خاصی درست شده اند و یک پاپیون قرمز توری  روی موهایم و آن لباس که عجیب آن را دوست داشتم...


این شد تصویر ِ امروز ِ من...


شاید بیشتر از یک ربع به آن نگاه می کردم و تمام آن کُری خواندن های من و الهه یادم آمد...فکرش را هم نمی کردم که بزند ولی زد...


هنوز هم گاهی می روم و لباس هایی که مادرم از آن وقت های هر کداممان نگه داشته را نگاه می کنم...یک نوار کاست قدیمی داشتیم که در آن مادرم با ذوق ِ تمام صدای من را ضبط کرده بود...اولین کلمه هایی که حرف زده بودم...اولین خنده هایم...ولی آن نوار نمی دانم چه شد و فقط یکی از آن نوار کاست ها مانده است...که روی ِ آن صدای برادرم است...اولین بابا گفتن هایش...اولین مامان گفتن هایش و اولین خنده های ِ از ته دلش...


ولی صدای ِ کودکی های من برای همیشه در یکی از اثاث کشی هایمان نابود شد و نفهمیدیم چه شد...


ولی تُن ِ صدایم را خوب به یاد دارم...چه شب هایی که صدای خنده هایم را گوش می دادم و ذوق می کردم...


بگذریم...


و بعدش هم رسید به عکس های دوران دبیرستانم...عکس هایی که با مسخره بازی ِ تمام آن ها را گرفته بودیم...


در یکی از آن ها من با جسارت ِ تمام دو انگشتم را بالای سر ِ دبیر ریاضی مان گذشته ام به عنوان شاخ...


یادش بخیر ...وقتی معلم ِ ریاضی مان عکس را دید گفت هر کس ِ دیگری بود همین الان عکس را پاره می کردم ولی خوشش آمد و خندید...


و حتی چند سال بعد به صورت اتفاقی وقتی یک شب در یک عروسی دیدمش هنوز یادش بود آن عکس را...و با ذوقی فراوان تمام آتش سوزی های مرا برای مادرم می گفت و می خندید...می گفت شیطنت هایم را دوست دارد...


یادش بخیر...


از خیلی از بچه های دبیرستان خبر ندارم...فقط چند تایی هستیم که هنوز از حال ِ هم خبر داریم....هر کدام در گوشه ای از ایران درس خواندند و دو نفر از آن ها مادر شده اند...


یکی شان را وقتی با پسر ِ کوچکش دیدم باورم نمیشد که اینقدر بزرگ شده باشیم...


اینقدر بزرگ که بخواهیم مادر شویم...


و در عکس هایم خوب می دیدم که از بچگی هایم تا همین الان چقدر چهره ام افتاده تر شده است...

چقدر همه چیز تغییر کرده است...


مشهد رفتن هایمان با مدرسه در دوران دبیرستان عجب صفایی داشت...هم دوم و هم سوم ِ دبیرستان رفتیم...


یادم است سال دوم که رفتیم در راه برگشت تولد یکی از بچه ها بود...


نزدیک چهارده نفر جمع شدیم در یک کوپه ی شش نفری...من هم که خواننده ی بچه ها بودم...و بقیه هم آن وسط برای خودشان می رقصیدند...و عکسی که در همان حال یکی از بچه ها از بیرون کوپه گرفت...عجب عکسی شد!!!


یک عالمه دخترک سرخوش آن وسطند و فاطمه ای که آن گوشه است و دارد برای خودش خوانندگی می کند...


یادش بخیر...


چقدر شادی هایمان ناب بود...


زندگی چقدر ما را افتاده کرده...چقدر زندگی ما را خم کرده...


و چقدر قرار است خم تر بشویم...چقدر قرار است بتابیم...


و بعد هم رسید به یک عکس ِ سه نفری...


یک عکس از بچگی های من و دو برادرم...زمان ِ عکس را یادم نمی آید...کمتر از یک سالم بوده...هنوز نمی توانستم بشینم و هر سه نشسته ایم لبه ی پاسیوی خانه ی زمان کودکی هایمان که دیگر خراب شده است و به جایش یک ساختمان جدید ساخته شده است...


من بین ِ دو برادرم هستم و یک عروسک کوچک در دستم است که آن را هم کرده ام در دهانم و برادر بزرگترم من را با دست هایش گرفته است که نیفتم...و لبخند آن دو موقع گرفتن ِ این عکس...


و حال هر کداممان بزرگ شده ایم...تا چند ماه ِ دیگر من عمه خواهم شد....همان پسر ِ کوچکی که کنار من نشسته است و بخاطر تابستان بودن تمام موهایش تراشیده شده است و یک لبخند که عجیب معصوم است بر لب دارد، حال آنقدر بزرگ شده است که دارد پدر می شود...


و یا من و برادر دیگرم...


امروز عجیب در میان گذشته ها سیر می کنم...


شاید دنبال نکته ای می گردم که شاید حال ِ الانم را تسکین بدهد...


این نکته را یافتم...



                        این نکته تو بودی ...


این فاطمه ی کوچکی که بین دستان ِ کوچک برادرش جا شده است و سرش گرم ِ عروسک بین ِ دستانش است حال تنها با خودت آرام می گیرد...


تنها تو می توانی قرارش باشی...


تنها تو...تویی که بند بند وجودش هستی...


همان تویی که می دانم نگاه دخترک را حتی بین آن عینکی که تمام صورتش را گرفته هم می خوانی...




چون تو تمام وجود ِ قصه ها و بی قراری های دخترکی...



خوده تو قراری بر تمام ِ اشک های دخترک...جتی همین اشک های الانش...همین اشک هایی که در سر تا سره این نوشته ها ریخت...اشک هایی که چشمانش را کرده است دو بادکنک ِ بامزه...


حتی قراری بر تمام بی قراری هایی که بین تمام ِ این خاطره بازی ها مخفی کرد...



راستی این ها را می دانستی؟!!!






+از دیشب به یکباره هوا سرد شد و تازه دیشب بود که فهمیدم پاییز آمده...

هرچند که از اول ِ مهر که با بی قراری ها و دلتنگی های محضش آمدنش را ثابت کرده بود ولی از دیشب هوا هم پاییزی شد...

کاش که زودتر تمام شوی پاییز ِ پر از دلتنگی ِ من....



+دلم لک زده برای راه رفتن های این مدلی...راه رفتن هایی که پاهایم تاول بزند...

پاییز جان می دهد برای راه رفتن...

ولی دل می خواهد...