.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

به بهانه ی شب آرزوها...

....

  شب آروزها..شبی که آرزوهایی که با دل پاک و خدایی ات اگر بخواهی شان بدست می آوری...

شبی که ستاره باران آرزوهاست... شبی که هر ستاره آرزویی است که آن را رهسپار آسمان می کنی تا روزی آروزیت آسمانی شود و دوباره به دستانت برگردد...

شبی که می تواند مثل آسمان پر ستاره پر از آرزوهای زیبا و قشنگ باشد...

شبی که اگر خوب نگاه کنی می تواند شبی به یادماندنی باشد و اگر قدرش را خوب بدانیم واقعا می تواند برایمان شب قدر باشد...

شبی که می توانی با  خدایت یا همان محبوب آسمانی ات خلوت کنی ... شب هم پر از اسرار آسمانی است... حتی با چشم بسته هم می توانی ببینی شان...زیرا با چشم دلت آن ها را می بینی...

چه خلوتی شود!!...آن هم خلوت با محبوبت... شبی آرام و پر از رازهای نگفته ای که از همه محرم تر برای گفتنشان همان محبوبت است ...

 

... 

     .. 

          . 

 

پ.ن 1: اولین شب جمعه ی ماه مبارک رجب لیلته الرغائب یا همون شب آروزهاست... ساده ازش نگذریم...

پ.ن 2: امیدوارم به تموم آروزهای قشنگتون برسین...

پ.ن3: آرزومند آروزهای سبزتون هستم...

سبز باشید...

کجایید روزهای خوب کودکی ام؟

 

 

...

..

نمی دانم کجای دنیا کودکی ام را جا گذاشته ام؟

نمی دانم چرا دیگر این روزها خبری از آن همه آروزهای نجیب کودکی ام نیست؟

کجا رفتند روزهایی که به دنبال قاصدک های سرگردان می دویدم؟

کجایند روزهایی که به سادگی گذشتند؟ به سادگی گذشتند زیرا ساده و بی ریا بودند...

کجا رفتند روزهایی که تنها دغدغه ام این بود که قاصدک های بیشتری را بگیرم و با آرزویی دوباره رهایشان کنم؟

...

ولی حال روزگار آن روی خودش را هم نشانم داده...دیگر نه خبری از آن روزهای پاک و ساده است و نه خبری از آن همه قاصدک...

دیگر دغدغه ام جمع کردن قاصدک ها نیست...دیگر خبری از آن همه سادگی نیست...

تنها یادگار آن روزها خاطرات کودکی ام است...چه خوب گفت شاعر روزهای ناتمام که " پیش از آنکه با خبر شوی   لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود " ... و من پیش از آنکه گذر زمان را حس کنم کودکی ام را از دست دادم...

    

                          ...

                                    ...

می خواهم برگردم به کودکی ام...دلم می خواهد گاهی همانند کودکی ام برای خواسته هایم گریه کنم...دیگر دلم نمی خواهد در مقابل تمام سختی ها بیاستم و نشکنم...

دلم می خواهد گاهی مثل دوران کودکی ام ببارم...دلم می خواهد گاهی گریه کنم ...بدون این ترس که اشک هایم نشانه ی ضعفم در نظر گرفته شود ...

خسته شدم از این بزرگ شدنی که مرا از آن همه سادگی دور کرده... خسته شدم از این بزرگی که به من یادآوری می کند که در این دنیا نباید خودت باشی...

خسته شدم از این بزرگی که مرا از آن همه آرزوی نجیب دور کرده...

دلم می خواهد همانند کودکی ام به دنبال قاصدک ها بدوم...

دلم می خواهد خودم باشم...

روزهای خوب کودکی ام آمدم سراغتان...

باید بدوم...

..

.

 

 

 

 

 

سبز باشید... 

 

 


 

بعدا اضافه شد: یه مدت نیستم... 

 

بعد از تموم شدن امتحانای دانشگاه میام... موفق باشید...