.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

آی دنیا...با توام...

  

امروز از آن روزها بود که کمی در روزش خندیدم…و حال در این نیمه ی شب انگار که دنیا دارد خنده هایش را با گریه هایم از من پس می گیرد…

پس بگیر...بیا یک شبه تمام خنده هایت را پس بگیر و راحتم کن...خسته ام کردی...

خسته ام کردی بس که با ترس گریه ای که قرار است بیاید خندیدم...

چه ارزشی دارد این خنده که پشتش این ترس باشد...

ترجیح میدهم وقتی بخندم که این ترس را نداشته باشم... 

 

آی دنیا...با توام...میشنوی؟؟؟!!!

...

...

نمی دانم چه میشود ولی نا خود آگاه می روم سراغ آهنگی که مدت هاست زمزمه ی روز و شبم شده...شواهد حاکی از آن است که انگار حال دلم خوب نیست...

راحتش می گذارم تا خودش را خالی کند...

آهنگ شروع به خواندن می کند... 

 

رو به تو سجده می کنم   دری به کعبه باز نیست

بس که طواف کردمت       مرا به حج نیاز نیست... 

 

او می خواند و من هم غرق می شوم در دنیای وسیع تنهایی ام...

خاطرات دور و نزدیک جلوی چشمانم رژه می روند...

از روزی که برای اولین بار این آهنگ را شنیدم تا همین الانم... عین کسانی که می خواهند بمیرند و در آن لحظات آخر کل زندگی اشان جلوی چشمانشان رژه می رود...زندگی من هم جلوی چشمانم آمد... 

مرورش کردم تا بفهمم چه کرده ام در این 22 سال...

خوب و بدش را نمی دانم اما مرورش می کنم هر بار که این آهنگ را می شنوم...

خدایا یادت هست به بند کشیدی مرا تا رهایم کنی؟؟؟ 

این را خوب به یاد دارم...

یادت هست در بین حرف هایم گاه می گفتم خدایا کاش می آمدی و زخمی ام می کردی اما در مقابلم سکوت نمی کردی؟؟

یادت هست روزهای تنهایی ام را؟؟؟

یادت هست... 

 

نمی دانم چه شد که دلم هوس کرد مرور کند روزهایش را...

خدایا تمام روزهایم را مرور کردم تا بفهمم چند روزش با تو و یاد تو گذشته؟؟ می خواستم ببینم باز هم شرمنده ات شده ام یا نه... 

این که شرمنده ام یا نه را خودت بهتر از هر کسی می دانی...من هم می دانم که چه کرده ام در این تنهایی ام... 

کاش تنهایی ام از آن تنهایی هایی بوده باشد که پاک باشد...

....

... 

 

 

پ.ن: خدایا اگر تنهایمان کردی به هر کداممان بیاموز که در تنهایی به تو برسیم و پاک نگه اش داریم... 

 

پ.ن 1: برای تو: 

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم...سهم کمی نیست...گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست...غم آن قدر دارم که می خواهم تمام فصل ها بر سفره ی رنگین خود بنشانمت...بنشین!!!

غمی نیست!!!! 

...

...

 

گریه ی آُسمان...

 

آسمان دلش گرفته باز... 

 

بهار است و آسمان به بارش های بهاری اش معروف است...از آن بارش ها که آن چنان می بارد که آدم فکر می کند الان است آسمان زیر بار این همه فریادش دق کند و نابود شود..اما زیاد طول نمی کشد داد و فریادش...آرام می گیرد و در لحظه ای دوباره دلش آبی می شود...بهار است و این گونه بارش هایش دیگر...به راستی که چقدر آسمان بزرگ است و بخشنده...  

 

 اما امروز آسمان بی غرش می بارید...آرام و بی صدا اشک می ریخت...بدون این که حتی ذره ای هم با فریاد گریه کند...  

معلوم بود که دلش حسابی گرفته که این گونه آرام و مظلومانه اشک می ریزد و نمی خواهد فریاد بکشد تا به همه نشان دهد که حالش خوب نیست...  

 

چه مظلوم شده ای امروز آسمانم!!!  

 

من هم آرام و بی صدا اشک هایت را نگاه می کنم... ببین چطور اشک هایت از پنجره ی باز این ماشین به صورتم می خورد و صورتم را خیس می کند... 

 

چه بخشنده ای آسمانم!!!! 

 

اشک های بی صدا و آرام آسمان دلم را به درد آورد...بغضی گلویم را گرفته بود و آهنگی هم که در گوشم آرام می خواند بیشتر بغضم را بزرگ می کرد...  

اما نه دلکم!!!! گریه نه...اشک نه...غصه نه... لااقل اینجا نه...این روزها دارم به دلم یاد می دهم که به این ها نه بگوید...  

 

دل کوچک و مظلومم می دانم که خسته ای...خسته تر از همه ی آن هایی که می شناسی...  

 

می دانم که می خواهی اندکی به جایی تکیه کنی تا شاید خستگی این راه 22 ساله را از تن به در کنی... خودم تکیه گاهت می شوم...به من تکیه کن دلکم...هوایت را دارم...  

 

به من تکیه کن ...

                           به من تکیه کن...

                                                    به من تکیه کن...

                                                                             به من تکیه کن...

                                                                                                         به من تکیه کن... 

 

 

Rain 

  

** نوشته شده در یکی از روزهایی که دل آسمان بد جور گرفته بود و این گرفتگی دل آسمان باعث شد که دخترکی که خسته از روزگار است در تاکسی از آُسمان و دل خودش بنویسد...  

 

....

قرار بود...

 ... 

قرار بود دیگر اینجا بماند برای همیشه... 

قرار بود که خداحافظی ام برای همیشه باشد... 

قرار بود که دیگر اینجا نه خبری از من باشد و نه خبری از خط خطی هایم... 

قرار بود که دیگر اینجا جایی نباشد برای نوشتن... 

 

قرار بود... 

 ... 

 

اما بعد از ماه ها اینجا باز هم شد پناه حرف های من... 

باز هم اینجا شد سنگ صبور من... 

باز هم اینجا نوشتم تا ثابت کنم بودنم را،نفس کشیدنم را... 

ثابت کنم که اینجا هنوز متعلق به دل من است.... 

ثابت کنم اینجا هنوز هم می توان حرف زد... 

ثابت کنم که اینجا هنوز هم منطقه ی اختصاصی دل من است...  

 

 پس اینجا قدمت هایت را آهسته تر بردار...  

و باز هم بلند می گویم که سلام...

...

..