.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

دی ماه ِ بیستو هفت سالگی!

هوالغریب...


دستم به نوشتن نمی رود..

نمی دانم این چه حسی است که به جانم رخته کرده است...

اصلا سر در نمی آورم...

من که گوشه و کنار کتاب ها و جزوه هایم پر بود ازین نوشته ها...

حال چه شده است که حتی دیگر از دادن کتاب هایم به این و آن واهمه ندارم؟


در زندگی خیلی چیزها هست که هنوز نمی فهممشان... هنوز لبریز از ندانستنم... لبریز از سوال ها....

و لبریز از نشدن هایی که هنوز هم حکایت خیلی هاشان را نمی فهمم... از تلاش هایم و نشدن ها...


از همه چیز...


دی ماهی ها معروفند به سرسختی...به اینکه از رو نمی روند... تحت هر شرایطی کارشان را می کنند...


و امان از روزی که کم بیاورند...


امان از روزی که بخوابند...


کسی که همه ی زورش را زده و بی حال گوشه ای می افتد را دیده ای؟!

اگر دیده باشی اش حال مرا هم خوب خواهی فهمید..


حرف زیاد دارم... به حدی که دهان باز کنم حرف هایم را خواهی دید...

ولی حرف هایم نه شنیدنی اند و نه حتی نوشتنی!!


حرف هایم نگاه کردنی اند...

مثل همان وقت هایی که سراسر نگاه می شوم و اشک...


کسی هست که چشم های مرا بلد باشد؟




+ هنوز هم تمام و کمال طناب این دل وا مانده ام به دست توست ... به دست تو که یگانه خدای منی... به دست تو که درست است مدت هاست سکوت شده ای در برابر خواهش هایم...

پناهی جز خودت ندارم... چاره ای جز خودت ندارم... اگر تو بخواهی همه چیز حل می شود... آخ که اگر تو بخواهی چقدر همه چیز خوب میشود!!

می شود بخواهی خدایم؟

++ این عکس انگار خود منم... وقتی که بین شلوغی روزام، بین یک عالمه همکار و شاگرد و خنده هامون و بعد از ی روز کاری میرم خونه...بیشتر ازین توضیح نمی دم!
دی ماه ِ منم تموم شد!!!

امروز روز آخرشه... خداحافظ دی ماه بیستو هفت ساله شدنم!

خیلی غریبونه گذشتی...

یادت باشه!

دارم میخندم!

هوالغریب...


سرما یک جوری است...درک کردنش برایم سخت شده است در این روزها که خیلی نمی فهمم چگونه می گذرند...

این روزها زیادی نامهربان اند...


یک زمان هایی عاشق سرما بودم... عاشق زمستان نجیب ام... عاشق برف... و حتی عاشق دی ماه!

بگذریم که گذر روزها چه ها که نکرد...

بگذریم که گذر سال ها ازعلایق و آرزوهای من چه ساخت...

بگذریم که این دنیا اگر اراده کند می تواند تو را از روز تولدت هم متنفر کند...


و تو در آن روز جنونی را بچشی که خودت هم نفهمی چرا این گونه شده ای!

و همه و همه از تو انتظار داشته باشند که بخندی!!


می دانی؟

به نتیجه ای رسیدم!

آن هم اینکه هیچ کس دیگر حوصله ای برای درد ها و غصه ها ندارد... هیچ کس دیگر حوصله اش نمی گیرد که حتی پای حرف های کسی بنشیند!

همه فقط می گویند چرا شاد نیستی!

چرا نمی خندی!


این آدم ها کجا بودند که ببیند من سال هاست دارم آن ها را گول میزنم و می خندم!

حالا که این روزها تابم رفته است می گویند چرا دیگر نمی خندی!


بگذریم...


حس می کنم هرچه می گذرد ما آدم ها تنها تر می شویم...

هر کس تنهایی ای دارد که عمق دارد..

عمق اش به تعداد روزها و لحظه هایی است که در خلوت اشک ریخته است...


اگر در خلوتت زیاد اشک ریخته ای بدان که عمق تنهایی ات زیاد است.

اگر در میان خنده هایت خیلی شده که ناگهان چشم هایت به اشک بنشیند و تو بگویی واسه خنده ی زیاده ، این یعنی عمق فاجعه ی تنهایی ات!

و هزار جور اگر دیگر که بخواهم بگویم برای خودش دیالوگ های ماندگاری می شود...


دارم خیلی چیزها را یاد می گیرم...

کار کردن و سر و کله زدن با آدم های مختلف در طول روز دارد به من یاد می دهد که

این دنیا گرگ میخواهد

این دنیا یک عوضی میخواهد

یک تکه سنگ...

و من این روزها هر چه می جنگم که خودم بمانم نمی شود...


این روزها خنثی شده ام

نه خوب

نه بد


در خلائی مانده ام که خودم هم حال خودم را نمی فهمم

فقط به کلاس هایم  خوب می رسم...

و خوب کار می کنم...


این روزها من هم دارم یاد می گیرم که سنگ شوم و عین آدم های کوکی بخندم...


   بخندم

                   بخندم

                                     بخندم

                                                        بخندم

                                                                         بخندم



+ به ماه نگاه کن و برای حال و روز من دعا کن...نمی دانم تو که داری این ها را می خوانی که هستی...

ولی اگر ماه را دیدی برای حال و روز من و دخترکانی که شبیه من اند... دعا کن!!!

این وبلاگ دیگر مثل قدیم هایش شلوغ نیست... اما آمارش می گوید هنوز هم عده ای در روز به آن سر می زنند...


برای حال و روزم دعا کن...


تولدم !

هوالغریب...


امروز زاده شدم...

دخترکی از تبار زمستان و سردی محض زمستان...


در دل یکی از شب های طولانی زمستان و در سردترین ماه سال...


دخترک سردش است...

خدایا این دخترک بیستو هفت ساله را پناه شو که هنوز مثل دخترکی هفت ساله به مهربانی و نوازش نیاز دارد...


خدایا

این روزها تکلیف خیلی چیزها برای همه مشخصه... یعنی هرکی می بینه میگه واقعا تو چته!

ولی واسه تو که مشخصه خدا...


مواظبم باش...

این روزا زیادی بد شدم...

+ خدایا

این روزا دارم خیلی اذیتش می کنم... می دونم... ولی نزار از من بدش بیاد... خدایا تو که میدونی چمه...

مراقبم باش...

این روزا بیشتر از همیشه دلم عشق میخواد...



++ گاهی بگو دوستم داری

من به این دوستت دارم های تو زنده ام!