.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

سال نو یعنی....؟

هوالغریب...



سال نو یعنی تو                 وقتی از در توو میای



نذر کردم امشب                               سفره چیدم که بیای






**این هم سفره ی هفت سین امسالِ ماست که مثه هر سال من چیدمش...


اما امسال این سفره برای من با همه ی سال ها فرق داشت...با نیت سفره چیدم...


*سال نو رو به تموم دوستای خوبم تبریک می گم و سالی سرشار از حال خوب رو براتون آرزو می کنم تو این لحظه ی های آخر سال...

موقع تحویل سال یادمون نره که برای شفای تموم مریض ها و تموم اونایی که به واسطه فقر نتونستن تو این اوضاع سال نو رو جشن بگیرن دعا کنیم...و دعا کنیم که همه امسال رو با حال خوب شروع کنن مخصوصا اون هایی که اوضاع مالی خوبی ندارن...



در حق هم دعا کنیم...



سال نو فقط خرید لباس نو نیست...



+ببین امشب قلبم مثه آینه روشنه          آینه ی زلال من دیدن عید منه





به رنگ ارغوان

هوالغریب...



گاه چقدر انتظار می تواند شیرین باشد...


تو منتظر می مانی که بیاید آن چیزی که منتظرش هستی و درست وقتی می آید که دیگر نا امید شده ای از آمدنش...


و وقتی می آید تو با شک و لرزش عجیب دستانت آن را از مامور پست می گیری...

و بعد مات و مبهوت نگاهش می کنی و نا خودآگاه می بوسی چیزی را که منتظرش بوده ای...


و بعد با حالی عجیب و اشک هایی از سر ذوق بازش می کنی و با خود می گویی که آیا این ها برای من هستند...


خدایا شکر...

شکر برای بودنش...


همیشه مراقبش باش...مراقب او...او که برایم بی نهایت عزیز است...و چه خوب است که تنها خودش می داند که چقدر وجودش را دوست دارم...


شکر که هستی...


و ممنون بابت دنیایی از آرامش که برایم فرستادی...


...

...



بهار دلنشین...

هوالغریب...



این روزها همه سرگرم عید شده اند و سفره ی هفت سین...


راستش را بخواهید چندین صفحه حرف داشتم برای نوشتن و نوشتم اما دوست نداشتم بوی غم بگیرد این روزها این سرا...


برای همین هم سکوت کردم...


این روزها همه کار می کنم...دکتر می روم...خانه داری می کنم و خلاصه همه جور کاری که بشود و بتوانم...اما امروز از صبح بی حال بودم...با این حال به تمام کارهایم رسیدم...اما در این میان تنها به دنبال راه تسکینی می گشتم که چشمم به گرامافون گوشه ی خانه خورد که تنها مشتری اش منم...این چندین سالی که مهمان خانه ی ماست تنها مشتری ثابتش منم...با این حال که سنم به این چیزها قد نمی دهد اما دوست دارم چیزهای قدیمی را...میان تمام صفحه هایی که چند سال پیش با ذوق تمام خریدم را گشتم... روزی که این صفحه ها را خریدم را به یاد دارم...آن روز تمام صفحه های قدیمی آن مغازه ی قدیمی را در حوالی شوش که منبع این جور چیزهاست را با پدر و مادرم گشتم تا از بنان چیزی پیدا کنم که بالاخره موفق شدم....


چشمم به صفحه ی بنان خورد و گذاشتم که بخواند و شد همین آهنگی که می شنوید...


و چقدر این موسیقی جاودان است که بعد از سال ها هنوز هم تکرار نشدنیست...


و تمام حرف هایی که نوشتم و اینجا منتشر نشدند خلاصه شدند در همین آهنگ و لابه لای همین حرف ها...




**خدای خوبم...محبوب آسمانی ام...سال جدید را سالی سرشار از حال خوب و بهترین ها برای تمام عزیزانم قرار بده...

خدای خوبم تمام دعای امسالم اوست...هوایش را می دانم داری...اما می دانی که دعای منِ کمترین همیشه ی بدرقه ی راهش هست و خواهد بود...هوایش را بیشتر داشته باش...



+ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر


تا که گل باران شود  کلبه ی ویران من


تا بهار زندگی آمد بیا آرامِ جان...




رنگین کمون


هوالغریب...




+باران امروز عصر و رنگین کمان و پشت بام تنهایی من و مسجدی که قبلا هم ار آن نوشته بودم...مسجدی که خیلی وقت ها میروم آنجا...



+شکوفه های درخت هلوی پشت بام خانه مان و رنگین کمان همین امروز عصر...



*تنگی دلم و سکوت این روزهایم را بر من ببخشید...ممنون که هنوز به من سر می زنید...کمی که هوای حوصله ببارد و سبک شوم به خانه هایتان خواهم آمد...



طهران تهران


هوالغریب...



این روزها چقدر ساکت شده ام...چقدر سرد شده ام...


امروز معلم کلاس چهارم ابتدایی ام را در خیابان بین تمام آدم های این دنیا دیدم.....کسی که اصلا انتظار دیدنش را نداشتم...و چقدر این دیدار های ناگهانی حرف دارد....


بین آن همه آدم مرا شناخت...گفت چقدر بزرگ شدی دختر و من گفتم بزرگ شدن بهایش سنگین بود و هست...


و در میان آن همه شلوغی که این روزها خیابان ها بخاطر عید دارد مرا نگه داشت و با من حرف زد....از زندگی گفت...ار سختی هایش و من گوش میدادم و  میگفتم که زندگی چیزی نبود که این همه ارزش درد کشیدن داشته باشد...


به او گفتم یادتان است برای این که خطمان خوب شود چه طور تنبیهمان میکردید؟

خندید و گفت تو هنوز یادت است؟


و من گفتم مگر میشود تنبیه شما را یادم برود که مجبورمان میکردید که مشقهایمان را وقتی می نویسیم یک حرف با قرمز باشد و یک حرف با آبی....


تو یادم دادی این گونه بنویسم...


و چقدر سخت بود این گونه نوشتن برایمان آن زمان ها...و به او گفتم راستش را بخواهید ته دلم گاهی چهار تا حرف میگفتم و او بین آن همه شلوغی گیر داده بود که بگویم چه فحش هایی به او می دادم و من خندیدم و گفتم که فحش های من چگونه اند و او گفت که چقدر شاگرد خلی داشته و خودش خبر نداشته...


و در نهایت به او گفتم که همین تنبیه بود که خطم را خوب کرد...


و بعد گفت که برایش بنویسم و من وسط خیابان روی کاغذی که در کیفش داشت برایش نوشتم....گفت که یک معلم بازنشسته دوست دارد دست خط دانش آموزش را داشته باشد و من برایش نوشتم و امضا کردم...


نوشتم که این شاگرد کوچکش را دعا کند...دعا کند که روزی بتواند معلم خوبی شود...


و بعد مرا بوسید...


و رفت...


....


رفت...رفت و مرا با دنیایی از سوال تنها گذاشت....


و من در این نیمه شب چقدر سرشار شده ام از حرف....


در این نیمه شب پر از تنهایی شده ام شبیه یک علامت سوال...





**دلم یک بغل خوابِ پر از آرامش می خواهد...آرامشی از جنس واقعیت...





+اگه عاشقت نبودم پا نمیداد این ترانه


بی خیالِ بد بیاری زنده باد این عاشقانه....


....


...

اسم پایتختو با خون می نویسم واسه یادداشت...

...

...




*همیشه شعر های اندیشه فولادوند رو دوست داشتم و شعر این آهنگ هم ازون دست شعرهاس که من خیلی دوست دارم...