.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

فاطمه

هو الغریب... 

 

قرار شد چند ساعتی از او مراقبت کنم...از دختر خاله ی کوچکم که هم نام خودم است...او که در فامیل به خنده هایش معروف شده...به این که چه بچه ی خوش خنده ای است و البته زیبا...از اعماق وجودش می خندد..آن گونه که مرا هم وادار به خنده می کند...او زندگی است...زندگی یعنی شور و هیجان...او هم که پر از شور و هیجان است..

پس زندگی است... 

 

ناگهان گوشی ام به صدا در آمد...دوستم بود...این میان هم دختر خاله ی کوچک من شروع کرد به رقصیدن با آهنگی که اصلا هم شاد نبود...هنوز ۱سالش هم نشده...مهم این است او شاد است چه فرقی دارد آّهنگ چه باشد... 

 

شروع کردم به بازی کردن با او و او هم تا میشد برایم خندید...برایش آهنگ پخش می کردم و او هم می رقصید...هیچ وقت رقصیدن کسی را نگاه نمی کنم اما او از تمام آن هایی که دیده بودم زیبا تر می رقصید چون با دلی شاد می رقصید... از ته دل شاد بود و برای من هم سرود زندگی می خواند...می خواند که هنوز زندگی ادامه دارد و من هم باید زندگی کنم... 

چه درسی به من یاد دادی فسقلی!!!

 

در این میان هم مثل همیشه کلی عکس از او گرفتم... 

من هم که عاشق بچه ها...همیشه تمام بچه های فامیل را دور خودم جمع می کنم و فراموش می کنم سن و سال خودم را...مثل بچه ای دو ساله هم بازی شان می شوم...خلاصه این که امروز من هم با دختر خاله ی کوچکم گذشت که تازه یاد گرفته بیاستد...در آخر هم با کلی مسخره بازی که از خودم در آوردم به او غذا دادم و طولی نکشید که آرام در آغوشم خوابش برد...دلم نمی آمد روی زمین بگذارمش...برای همین هم نگه اش داشتم و نگاه کردم به چهره ی معصوم اش که آرام خوابیده بود... 

 

همین طور معصوم بمان دختر خاله ی کوچکم...مبادا اسیر دورنگی های این دنیا شوی...تو دیگر مثل آن ها نشو...  

تو خوب بمان...  

   

                              خوب بمان...

 

... 

          ... 

  ...  

 ... 

هو الغریب

 

 

هو الغریب...  

به راستی که این اسمت عجیب مرا به فکر فرو برد...به راستی که چه سخت است حس کنی تنها و غریب مانده ای در این دنیای گرد به ظاهر بزرگی که در مقایسه با تمام هستی غباری بیش نیست... 

من هم غریبم مثل تو... 

 

اما درد غربت تو به راستی دو چندان است...وقتی که فکر می کنم حتی خدایم هم غریب است عجیب دلم یک جوری میشود... وقتی تو حرف از غربت می زنی پس ما دیگر چه بگوییم؟؟ 

 

درد غربت تو آن هم در میان آدمیانی که خود خلقشان کردی و اشرف مخلوقاتت قرارشان دادی به راستی سخت است... 

 

نمی دانم ولی من هم مثل تو این روزها احساس غربت می کنم...احساسی که یک جورهایی دارد تمام دارایی ام را به بازی می گیرد... 

 

حرف های زیادی دارم برای گفتن اما کاش قدرت کلمات بیشتر از این حرف ها بود... 

و خیلی بیشتر حرف دارم برای نگفتن... 

 

اما حال سکوت بهترین چاره است... 

 

تنها سکوت...  

                    سکوت...   

                                    سکوت...  

                                                         سکوت... 

                                                                           سکوت...