.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

تنهایی ، تنها دارایی من....

 

 

 

سلام.... 

تو دنیای به این بزرگی یه ماهی کوچولو بود....یه ماهی تنها....یه ماهی که فقط دلش به دریاش خوش بود...دریایی که تو وجودش غرق بود ولی گاهی اونو ندیده می گرفت و یادش می رفت اون براش حکم نفس و داره....یادش می رفت به حرمت اونه که زنده ست... 

اما ته دلش دریا همه چیزش بود....  

 

ماهی کوچولو دلش گرفته بود...آخه تنها مونده بود....ماهی کوچولو تصمیم گرفت که بره...همه چیزو گذاشت و رفت...رفت تا با دریاش خلوت کنه....   

رفت تا همه چیزو پیدا کنه.... 

 

رفت و مهمون دریا شد...  رفت تا از دلش بگه که چقدر گرفته...رفت تا بگه چقدر خسته ست... 

 

وقتی باهاش حرف می زد...حس می کرد نبض دنیا تو دستاشه....حیف که دستاش کوچیک بود و توان این همه بزرگی رو نداشت....  

 

وقتی باهاش حرف می زد حس می کرد دیگه دردی نیست.... 

دیگه از درداش نمی گفت...دیگه نمی گفت که دلش گرفته....   

دیگه اصلا از خودش نمی گفت.....  

               انگار نبود....     

  

فقط از دریا می گفت ....از بزرگیش....از این که چرا این همه بزرگی رو نمی دیده... 

از این می گفت که چقدر دریاش بخشندست ولی اون این همه لطفو نمی بینه....  

 

اما تا به خودش اومد...تا به با دریا بودن عادت کرد...تا به مهمونی دریا عادت کرد....  

دید که وقت رفتنه و باید بره...دید دیگه مهمونی دریا تموم شده...   

 

باید دوباره برگرده....باید دوباره برگرده....اما ماهی کوچولو دلش نمی خواست برگرده....

دلش می خواست همیشه همون جا بمونه....  

دلش می خواست کنار دریاش باشه...  

اما دریا براش امتحان بزرگی رو در نظر گرفته بود...  

این که برگرده.... امتحان سختی بود....   

این که ماهی همیشه یادش بمونه کیه....  

یادش بمونه دریا کیه....یادش بمونه عاشق دریا بودن یعنی چی....  

خیلی سخت بود...  

ماهی کوچولو التماس کرد که می خواد بمونه...گفت نمی تونه از پس این امتحان بربیاد....  

  

               گریه کرد... 

 

                                      التماس کرد...  

                                                                اما فایده ای نداشت....  

                                                                                               باید می رفت....    

 چه لحظه ای بود وقتی داشت می رفت...    

اشک امونش نمی داد...   

ماهی کوچو می ترسید....می ترسید دوباره یادش بره...    

می ترسید عاشقی با دریا رو یادش بره....  

اما ته دلش یه چیزی امیدواش می کرد...این که اون همیشه تو وجود دریاست....این که تو وجود اونه که داره شنا می کنه....   

        پس ازش دور نیست....همیشه باهاشه... 

                                                                                همیشه....   

همیشه دریا واسه خوده خودشه...  

                                          دریا همیشه واسه خوده خودمه.... 

 

 

 

سبز باشید....  

 

 

 

 

سلام همسایه....

  

 

بی بهانه سلام...خدای مهربانم... 

 

می خواستم حرفام رو با بهترین جمله ها و کلمه ها آغاز کنم... می خواستم بهت نشون بدم که چقدر دوست دارم...خیلی فکر کردم...خیلی نوشتم...آخه فکر می کردم حرف زدن با تو سخت ترین کار دنیاست....می گفتم حتما باید رسمی و ادبی حرف بزنم...باید جمله هام رو با کلی آرایه و استعاره تزئین کنم....  

ولی یادم اومد من تو رو با همین زبون ساده شناختم....بلد نیستم با جمله های ادبی زیبا ازت تشکر کنم....یعنی نمی خوام...من خدا رو با تمام سادگیش دوست دارم... 

من دریای خودمو به خاطر سادگیش دوست دارم...اصلا همین سادگیشه که منو عاشق کرده....سادگی در عین بزرگی...  

من این سادگی رو بسیتر دوست دارم...من فقط اینو می دونم که عاشقتم....همین برام بهترین دلیله واسه بودن....واسه زندگی کردن و حتی نفس کشیدن....

می دونم که به حرمت این عشقه که نفس می کشم...می دونم این عشقه که منو بزرگ  می کنه...این عشقه که بهم بها می ده....  

من با تو فقط با تو و با عشق تو لیاقت انسان بودن پیدا می کنم...

عشقی که بدون تو نباشه معنی نمی ده....ناقصه....کامل نیست... 

کاش همیشه بچه می موندم....دوست دارم مثه بچه ها عاشق تو باشم...مثه بچه ها...کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم....  

می خوام مثه بچه گیام دوست داشته باشم....پاک و ساده....  

وقتی به دنیا میایم.... همه فکر می کنن کاری جز گریه بلد نیستیم...غافل از این که گریه مون واسه اینه که اومدیم به یه جای غریب که نمی دونیم چه جور جاییه...  

همه چیز و می دونستیم ...اما هیچ کس حرفمون رو نمی فهمید....آخه بقیه آدما خیلی وقت بود که اومده بودن و زبان مادری شون رو فراموش کرده بودن....  

اما هرچی می گذشت ما هم  مثه بقیه آدما شدیم ...تا این که بزرگ شدیم  و اصلا یادمون رفت از کجا اومدیم.... همه چیزویادمون رفت....زمین خاک  گیرایی داشت...همه رو گرفتار کرده بود...ما هم مثه بقیه....گرفتار شدیم.... 

کاش بر می گشتیم به کودکی.....

خدایا !!!!!!!  من می خوام بر گردم به کودکی..... 

                                                          می خوام برگردم.... 

                                                                                می خوام برگردم.... 

فاطمه    

 

  

  

  

 

ما همسایه خدا بودیم....  

   شاید مرا دیگر نشناسی، شاید مرا به‌ یاد نیاوری. اما من‌ تو را خوب‌ می‌شناسم. ما همسایه‌ شما بودیم‌ و شما همسایه‌ ما و همه‌مان‌ همسایه‌ خدا.  

یادم‌ می‌آید گاهی‌ وقت‌ها می‌رفتی‌ و زیر بال‌ فرشته‌ها قایم‌ می‌شدی. و من‌ همه‌ آسمان‌ را دنبالت‌ می‌گشتم؛ تو می‌خندیدی‌ و من‌ پشت‌ خنده‌ها پیدایت‌ می‌کردم.  

خوب‌ یادم‌ هست‌ که‌ آن‌ روزها عاشق‌ آفتاب‌ بودی. توی‌ دستت‌ همیشه‌ قاچی‌ از خورشید بود. نور از لای‌ انگشت‌های‌ نازکت‌ می‌چکید. راه‌ که‌ می‌رفتی‌ رد‌ی‌ از روشنی‌ روی‌ کهکشان‌ می‌ماند.یادت‌ می‌آید؟ گاهی‌ شیطنت‌ می‌کردیم‌ و می‌رفتیم‌ سراغ‌ شیطان. تو گلی‌ بهشتی‌ به‌ سمتش‌ پرت‌ می‌کردی‌ و او کفرش‌ درمی‌آمد.  

یادت‌ می‌آید؟ گاهی‌ شیطنت‌ می‌کردیم‌ و می‌رفتیم‌ سراغ‌ شیطان. تو گلی‌ بهشتی‌ به‌ سمتش‌ پرت‌ می‌کردی‌ و او کفرش‌ درمی‌آمد. اما زورش‌ به‌ ما نمی‌رسید. فقط‌ می‌گفت: همین‌ که‌ پایتان‌ به‌ زمین‌ برسد، می‌دانم‌ چطور از راه‌ به‌ درتان‌ کنم.  

تو شلوغ‌ بودی، آرام‌ و قرار نداشتی. آسمان‌ را روی‌ سرت‌ می‌گذاشتی‌ و شب‌ تا صبح‌ از این‌ ستاره‌ به‌ آن‌ ستاره‌ می‌پریدی‌ و صبح‌ که‌ می‌شد در آغوش‌ نور به‌ خواب‌ می‌رفتی. 

اما همیشه‌ خواب‌ زمین‌ را می‌دیدی. آرزویی‌ رویاهای‌ تو را قلقک‌ می‌داد. دلت‌ می‌خواست‌ به‌ دنیا بیایی. و همیشه‌ این‌ را به‌ خدا می‌گفتی. و آن‌ قدر گفتی‌ و گفتی‌ تا خدا به‌ دنیایت‌ آورد. من‌ هم‌ همین‌ کار را کردم، بچه‌های‌ دیگر هم، ما به‌ دنیا آمدیم‌ و همه‌ چیز تمام‌ شد.  

تو اسم‌ مرا از یاد بردی‌ و من‌ اسم‌ تو را، ما دیگر نه‌ همسایه‌ هم‌ بودیم‌ و نه‌ همسایه‌ خدا. ما گم‌ شدیم‌ و خدا را گم‌ کردیم...  

دوست‌ من، همبازی‌ بهشتی‌ام! نمی‌دانی‌ چقدر دلم‌ برایت‌ تنگ‌ شده. هنوز آخرین‌ جمله‌ خدا توی‌ گوشم‌ زنگ‌ می‌زند: «از قلب‌ کوچک‌ تو تا من‌ یک‌ راه‌ مستقیم‌ است، اگر گم‌ شدی‌ از این‌ راه‌ بیا».

بلند شو. از دلت‌ شروع‌ کن. شاید دوباره‌ همدیگر را پیدا کنیم...

‌عرفان‌ نظرآهاری‌

 

 

  

 

 

سبز باشید....