.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

بهانه....

                                                                                                     

 

 

سلام...

امروز با یه مطلب تازه اومدم از دوستم سها.

سها براتون درباره ی اسمش این طوری توضیح میده:

سها ستاره ی کوچکی است در آسمان بزرگ خدا.سها در زمین ذره خاکی بیش نیست به خاطر همین هم در میان آسمانیان خود را جای داده تا شاید آنچه را که میان زمینیان خاکی  نیافته است در میان آسمانیان خدایی بیابد... 

 شاید عشق را در یابد....

 

 

 

اما حالا یه شعر از سها براتون می زارم:

کتاب بهانه بود

شعر بهانه بود

همه چیز....

حتی بودنم بهانه بود

بی تو اگر به عرش رسم

به وادی هفت رسم

باز در این دشت خسم

دستم از عشق کوتاه است

و در آنجا که تو آشیانه داری

جایی برای من نیست

در میان گلها جایی برای گون نیست

قدیم ها

فاصله و فرسنگ

تیر آهن و سنگ

برایم.برایمان

معنای بی معنی بودن می داد

حال چه شده؟!

که بر سجاده ی قلبم به دعا نمی ایستی؟!

قبله ی حاجاتم

من به تو محتاجم

حتی به آن نیم نگاهی

که از روی شرم

از من می ربایی

*عزیزم*

چرا مرا به گناهی که نکرده

هنوز محکوم هم نکرده

با جدایی تازیانه می زنی؟

دادگاه عشقت هنوز پا بر جاست

بگذار من هم بدهم یک دادخواست

دادخواهی عشقی که بی خون بهاست

نه...

دادخواهی نمی کنم

اعتراف می کنم....

آخر....

کوچکتر از آنم

که در رویت اعتراض کنم

من بی تو کیستم؟

چیستم؟

تاکنون برای چه زیستم؟

بی تو سرو قد شکسته ام

یک رشته ی گسسته ام

تو ای تمام حاصلم

ترانه ام زمزمه ی شبانه ام

بیا به عشق من کمی شده  بها بده

به کتاب و شعر و قصه ام نشانه ی بقا بده....

 

 

 

و به عنوان حرف آخر یه شعر دیگه بازم از سها:

*عشق و وصال* 

میان عشق و وصال سدی ساخته اند تا ته دنیا

که هرگز

نتوانند ماهی های قرمز حوض به دریا برسند

تا سیزی دشت خدا

نرسد به آن سوی صحرا

تا سیاهی شود حافظ رویا

تا باد

صدای هم نفسی را به دل یار نرساند

آری میان عشق و وصال

سدی ساخته اند

با گلی از جنس حسادت

تا که شاید

از یاد ببرد یادم آن عشق پاکت

این سد هست

تا روز مرگ من شیدا

ولی ماهی چو خواهد که به دریا برسد

به رسم طوطیان

باید پرواز بیاموزد

میان عشق و وصال

سدی ساخته اند تا ته دنیا

این سد هست

تا روز مرگ من شیدا.... 

 

 

 

سبز باشید....

تکه کاغذی برای خدا....

 

 

 

مدت هاست که خدا رو پیدا کردم اما امروز باغ سبز خدا رو پیدا کردم تا فهمیدم که واسه خداست دلم رو تا جایی که نیرو داشتم محکم انداختم تو باغ خدا.

دلمو ندادم تا برم اونو پس بگیرم اونو دادم تا بگم باارزش ترین چیزی رو که داشتم دادم به خدا...

مطمئنم که جای خوبی گذاشتمس...

خدایا این هدیه ی منو قبول می کنی؟

خدایا دلمو دادم تا همیشه زندگیم پر از تو باشه...

حالا دیگه از خدا می خوام حالا که دلم دست اونه منم ببره پیش دلم....

خدایا منم ببر پیش دلم...

خدایا نمی خوام دلمو پس بگیرم...

خدایا هدیه رو که پس نمی دن...

خدایا این قدر پشت این در می ایستم تا درو باز کنی...

اما نه...

می دونم که این انتظارو دوست نداری...

منتظر می مونم تا خودت درو باز کنی...

خودت گفتی که باید زندگی کرد...

حتی اگه سخت باشه...

منم زندگی میکنم...

خدایا خودت کمکم کن...من فقط تو رو دارم...

فقط تو...

خدایا من منتظرم و آماده...

خدایا وقتی فکر می کنم که چه قدر بهم نزدیکی یه جوری می شم...

یه جور خیلی خوب...

خدایا نمی خوام این حسو از دست بدم...

خدایا نمی خوام دلمو پس بگیرم... 

نمی خوام...

 

 

خدایا این ماهی کوچولو دلش می خواد آزاد بشه...

آزادی...

اونم آزادی که خدا بده...

چی میشه...

گفتم که دلم یه جوری میشه...

 

اما تو همین دنیا هم میشه آزاد بود...

آزاد آزاد...

میشه زیر بارون دوید و آزاد بود...

خدایا هنوز معنی بارون یادمه...

بارون یعنی.... 

....

  

مراقب دلای سبز کوچیکتون باشین 

سبز باشید...