.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

دستم را محکم گرفته ای معبودم...

هوالغریب...



چقدر این روزها اتفاقات عجیب می افتد...اما انگار خودت دستم را گرفته ای و مرا در این روزهای سخت همراهی می کنی...روزهایی که مطمئن نبودم بتوانم سختی اشان را تاب بیاورم...


ولی  دلم عجیب قرص است...


هیچ گاه تا به این حد دلم قرص نبوده است...و تا به این حد آرام...


این آرامش عجیب  درست در زمانی سراغ دلم آمده که فکر می کردم در این روزها روزی هزار بار بمیرم و زنده شوم...این روزها هنوز سختند ولی این که دلم میان این همه سختی آرام است همان اتفاق عجیبی است که تو خودت خواستی که بیفتد معبودم...و این یعنی این که دستم را محکم گرفته ای معبودم...


دیشب حال آن مادر در ماه عسل عجیب مرا تکان داد...پسری را بیست و اندی سال بزرگ کرده بود که کاملا فلج بود و حال میلادش رفته بوذ...آن هم میلادی که خودش به این دنیا نیاورده بود...سال 90 میلاد به برنامه اشان آمده بود و حال بعد از دو سال میلاد رفته بود پیش خدا و مادرش مانده بود  که با تمام وجودش میگفت میلاد همه چیز برایمان آورد...

خدایا این روزهایی که از آمدنشان می ترسیدم دارد با آرامش می گذرد...گاهی عجیب نا آرام می شود دلم ولی انگار کسی می آید و دستش را می گیرد و دور تو می گرداند ... آن وقت است که آرام می شوم...


و این آرامش یعنی حضور مطلق تو ...


آری...این روزها دلم به دور تو می گردد معبودم...


خدای خوبم...

وقتی تمام این اتفاقات را کنار هم می چینم دیگر هیچ چیز مرا نمی ترساند...حتی آینده ای که تمام وجودم را می لرزاند...


وقتی تو این گونه هوایمان را داری این ترس بی معناست...



تو وعده ات حق است...


می شتابم به سوی خودت...آن هم با دستانی باز که بپرم در آغوش بی نهایت امن تو...


ایمان دارم که در تمام این سختی ها تو عجیب هوای دل هایمان را داری...




بگذار زندگی هر چه دارد روو کند



                                 خدایی چون تو داریم معبودم...





حکایت من و تو...

هوالغریب...



این که می گویند مرده ها زنده اند و خوب همه چیز را می فهمند به راستی که صحت دارد...قبل تر ها هم برایم اثبات شده بود اما نه به این شکل...


صبح خوابی عجیب دیدم...بعد از سحر...


هیچ گاه نشده بود چنین خوابی ببینم ...هیچ گاه...



تو آمده بودی به خانه ی ما آقای هامون...هنوز هم باورم نمیشود که تو بودی...ولی خودت بودی...

با همان زنگ صدای دلنشین...


آمده بودی و نمی دانم چرا انقدر برایم آشنا بودی...انگار سال هاست تو را می شناسم...


ولی من حتی یک بار هم تو را از نزدیک ندیده بودم...


اما در خواب چقدر برایم آشنا بودی...آمدی به خانه ی ما...آمدی و خیلی مهربان نگاهم کردی...بعد من نزدیکت آمدم تو ایستاده بودی ...من کنارت نشستم...تو داشتی می رفتی...دستت را گرفتم ... گفتم من را با خودت ببر...


برگشتی و خیلی مهربان نگاهم کردی و گفتی نه...اما من باز گفتم که مرا ببر...و تو باز گفتی نه...

آخر بار لبخندی زدی و گفتی برای رفتن تو هنوز خیلی زود است...


و بعد از خواب پریدم...دقیقا همین جمله را گفتی...


هنوز زنگ صدایت در گوشم است...خودت بودی آقای هامون...


تو از کجا می دانستی که این روزها چه آشوبی در دل کوچکم هست که اینگونه جوابم را دادی؟!


هنوز که به این خواب فکر می کنم چشمانم مثل همین حالا پر از اشک می شود...


من که هیچ گاه خواب تو را ندیده بودم حال چرا این گونه به خواب من آمدی؟


اصلا تو از کجا مرا می شناختی؟


تو از کجا خستگی های دخترکی را دیدی که تنها دلخوشی اش عشق ِ اوست؟


تو از کحا تمام این ها را می دانستی آقای هامون؟


از کجا می دانستی که به من یادآوری کردی که دلم او را دارد؟


آخ که تو تمام وجودم را لرزاندی...

تمام وجودم را لرزاندی...



خوب من!کاش می دانستی که این روزها چه اتفاقاتی دارد می افتد...

خوب من!دیشب برایت نوشتم دلم بهانه گیر شده است و می ترسد...نوشتم دلم امنیت محض بودن تو را می خواهد...


اما حال او آمد تا این گونه به بفهماند همه چیز را...


آخ که چقدر دلم بودنت را می خواهد...


کاش بودی و سر بر شانه ات می گذاشتم و تمام این حرف ها را می گفتم...می گفتم تا بدانی که این روزها چقدر هستی در کنارم...





چقدر این دنیا عجیب است...



              درست مثل حکایت من ُ تو...



                          حکایت ِ عجیبی که عجیب صادقانه است و پاک...





+ نمی دانم چه بگویم در توضیح این خواب...فقط می دانم که واقعی بود...


می شود باز هم برای شادی روح سبز اش فاتحه ای بخوانید؟!



+ تنها خداوند شاهد است که خط به خط این مطلب را با اشک نوشتم...



سبز باشید....


برای آقای ستاره پوش-6

هوالغریب...




سلام بر یگانه آقای ستاره پوش دنیای ما


سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیا


سلام آقای خوبم


سلامی به رایحه ی گل ها شب بوی حیاط کوچکمان که این شب ها عجیب مشامم را پر می کند...



آقای خوبم...


شد دومین جمعه ...دومین جمعه از ماه رمضان...ماه روزهای بلند و شب های کوتاه...ماه مهمانی خدا...


زمان خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می کردم دارد می گذرد...می گذرد و من مانده ام هنوز در این گذر سریع...خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می کردم 9 روز گذشت...9 روز روزه داری گذشت...


مانده ام که چطور این روزها یکی پس از دیگری دارد می گذرد و من هم مانده ام این بین...بین تمام شلوغی ها و دغدغه های این روزهایم...


بین دغدغه هایی که عجیب کرده است تمام این روزها و لحظه هایم را...یک جور عجیب ِ شیرین که دوستش دارم...


آقای خوبم...


این روزهایم که صبح هایش با عهدی بینمان آغاز می شود را عاشقانه دوست دارم...هر روز عاشق تر از دیروز صبح ها عهد می خوانم و با شما حرف می زنم...حرف می زنم تا سبکی همیشه به سراغ دلم بیاید و آرام بگیرم...آرام بگیرم و زندگی را شروع کنم...


دعا برای همه چیز و همه کس...دعا برای او...برای او که تمام وجودم است...برای او که تمام دارایی دل ِ کوجکم است...



آقای خوبم...


این روزها و شب ها همدمم شده است ماه...ماهی که مثل ماه شعبان لحظه به لحظه کامل شدنش را دنبال می کنم...می خواهم نیمه ی رمضان را ببینم...غروب ها کارم شده است نشستن  و زل زدن به ماه...ماهی که همدم و شاهد خیلی از لحظه های من شده است...



آقای خوبم...


دلم تنگ است برایتان...یعنی میشود روز آمدنتان را شاهد باشم با همین چشمانم؟!


چقدر دیدن روی ماهتان برایم خواستنی است...



آقای خوبم...


دلم به اندازه حس ناب تمام سحر های رمضانم برایتان تنگ است و چقدر خدا را شاکرم که می توانم برایتان بنویسم...و خیلی از نشانه ها به من می گوید که حواستان به این فاطمه ی کمترین هست...


مثل سه شنبه و آن حرف زدن با شما در کنار شهدای گمنام و اشک هایم زیر نور ماه...



آقای خوبم...


نمی دانم چطور شاکر باشم برای تمام این لطف هایتان...



این روزها با تمام دلم با شما عهد می بندم در دل سحر های رمضان...


با تمام دلی که این روزها طواف یار می کند با شما عهد می کنم ...


با تمام دلی که در دستم گرفتمش و سپردمش به او...


با تمام آن دل ِ پر از عشق با شما عهد می بندم...


عهدی از جنس عشق...از جنس سحر های ناب و پر از خواهش رمضان...





آقای خوبم


به صداقت تمام آن عهد ها قسم که هوایش را داشته باشید این روزها... 






اللهم عجل لولیک الفرج




به رنگ شکیبایی

هوالغریب....



امروز روز رفتن توست...روزی که خبر فوت تو را شنیدم در مسجد بودم ...ایام اعتکاف بود ...سال 87... با اس ام اس سیما فهمیدم که تو رفته ای از این دنیا...


دلم گرفت...بغض کردم... گریه کردم...در مسجد برای شادی روحت نماز خواندم...قرآن خواندم...


آخر سال ها با صدایت زندگی کرده بودم...


تمام عشق ِ کودکی هایم دیدن فیلم خانه ی سبزت بود که تمام قسمت هایش را خوب به یاد دارم...حتی تمام دیالوگ ها...


هیچ گاه آن خش دلنشین و مخملی صدایت را یادم نمیرود که میگفتی:


-قهری؟

_آره

_حرف که میزنی؟

_آره

_اصا چه معنی داره تو این خونه کسی با کسی قهر کنه...


و خیلی حرف های دیگر که با آن صدا ذره ذره در جانم ریختی...صدایی که برایم پر از خاطره است...خاطراتی به پاکی و قشنگی تمام روزهای خوب کودکی ام...کودکی که با صدای تو عجین شده بود و تمام شعر خوانی های تو که تمام آلبوم هایش را دارم...و تمام سبزی که این صدا از همان کودکی هایم در جانم ریخت...و تمام سبز باشید هایی که شد تکه کلامم...


چقدر خوب یادم دادی که سبز بودن یعنی چه...چقدر خوب یادم دادی خانه ی سبز داشتن یعنی چه...چقدر خوب یادم دادی سبز بودن دل و بی کران بودنش یعنی چه...


کودکی ام و روزهایی که صدای تو بود و من که دخترکی بودم که شاید حرف هایت را درست و حسابی نمیفهمیدم اما صدایت انگار جادو داشت...مرا عجیب جذب می کرد آقای هامون...


یادم است وقتی فیلم هامون را دیدم بچه بودم...فیلمی که درست در سال تولدم ساخته شده بود ولی در نوجوانی هایم دیدمش...ولی هیچ چیز نفهمیدم از فیلم...ولی حال که می بینمش چقدر دوستش دارم آقای هامون...




تو همیشه برای من سبزی.... سبـــــــــــــــــــــز...





روحت تا همیشه سبز است آقای هامون...




پرواز ابدی و سبزت تا همیشه سبز باد...




+برای شادی روح سبزش فاتحه ای بخوانید...


و این باز سبز تر از همیشه می گویم که :



سبز باشید...  سبــــــــز...




آهنگ به رنگ شکیبایی با صدای شهرام شکوهی _ دانلود از لینک پایین



به رنگ شکیبایی




رها شده در چشمان تو...

هوالغریب...



رها شده در چشمان او که باشی حتی در وسط جهنم هم که باشی انگار غرق در گلستانی...


رها شده در بی کران چشمان او که باشی زمین و مکان برایت بی معنا میشود ...


رها شده در چشمانش که باشی به مرز جنون میرسی ولی باز رهایی... رهااااا از تمام قید و بندهای این دنیای پر از زشتی...


رها شده در چشمان او که باشی همه ی دنیایت می شود چشمانش...


آن هم برای تویی که هیچ گاه وقتی حرف می زنی در چشم کسی نگاه نمی کنی...


رها شده در چشمان او که باشی در تمام این روزهای سخت تمام وجودت را باری دیگر به تمام وجودش بند می زنی...بند می زنی و بند می زنی تا گرما بخش او شود در تمام روزهای سرد ِ این روزگار پر از زشتی...




رها شده  ام در چشمان تو....



و حال با تمام وجود به این شعر رسیده ام که می گوید:



من از آن روز که در بند توام آزادم....






+ هواتو کردم...کجااایی!!!!!!!


هوایی رو که تو نفس میکشی دارم راه میرم بغل میکنم
تو با من بمون تا ته این سفر من این ماه و ماه عسل میکنم...



+ تمام میشود تمام این روزهای سخت...تمام می شود...طاقت بیار برادر خوبم...

خدایا دیگر تاب دیدن اشک ها و سپید شدن موهای او را ندارم...

سخت است دیدن سفید پوش شدن موهایت...

سخت است خواهری اشک های پر از درد برادرش را ببیند...برادری که این روزها حس پدر شدن را هم تجربه خواهد کرد...و من برای اولین بار طعم عمه بودن را خواهم چشید...