.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

سبز شدن در آخرین لحظه ها...

هوالغریب...



روزهای پایانی سال...


و همان گوشه ی دنج ِ امامزاده ای که از کودکی هایم آنجا را شناختم...از همان وقت که هنوز مدرسه نمی رفتم و روز ِ دفن ِ مادر بزرگ ِ مادرم بود...و من که کودکی بازیگوش بودم و گریه های مادرم در رفتن ِ مادر بزرگش که به قول خودش از مادر برایش مهربان تر بود و هنوز که هنوز است هر بار بر مزارش می ایستد بلند می گوید: سلام مهربونم...


و خواسته ی دلی که این چند ماه به قدر ِ چند سال صبور شد...


و آن روز که همه چیز روی ِ دور ِ بهترین ها بود... بهترین حرف ها...بهترین نگاه ها...بهترین گرمای ِ وجود...بهترین دست ها... ناب ترین بوسه ها...


انگار زندگی را زده بودند روی همان دوری که به آن وفق مراد می گویند... همه چیز همان می شد که باید... چه محشر!!!


و حال همه چیز رسیده است به روز آخر...به نفس های آخر سالی که در آن حس های نابی را تجربه کردم که مرا بس است برای تمام عمر...به اوجی از احساس رسیدم که مرا عمقی از وجودش داد که مرا بس است برای تمام عمرم...


و درست در آخرین لحظه ها و روزها بهاری شدم...سبز...


زندگی درست در دقیقه نود مرا بهاری کرد...هر چه می توانست مرا تاباند...هر چه که داشت و برای امسالم بود برایم نشان داد...همه را نشانم داد...بدون یک ذره کم و زیاد...


ولی خدا مهربان تر از این حرف هاست...همیشه همانی می شود که می خواهد...


و در آخرین لحظه ها بهار را مهمان دل ِ خسته ام کرد... کوتاه بود  ولی بهاری ام کرد...


مرا پروازی داد از جنس عشق...درست مثل همان لحظه ها که ماه کامل بود و من راه می رفتم و خوشبخت ترین و بی نیاز ترین بودم... زیرا گرم بودم...گرم از احساسی ناب...گرم از احساسی که از جنس ماه است... ولی این ماه کجا و آن ماه کجا!!!


نگاهم دیگر پی ِ ماه آسمان نمی رفت...تنها متوجه کامل شدنش شدم!!!


کاش ما هم درست مثل همین ماه که شاهد بود کامل شویم...


درست مثل همان لحظه ها که بر فراز آن بلندی ایستاده بودیم و شاهد غروب خورشید و آن امامزاده ای که این بار عجیب ضامن ِ من و دلم شد... بودن در یک بلندی آن هم در آن لحظه ها و آن هم با تو برایم محال ترین اتفاقی بود که خدا خواست و رقم خورد!!!


و درست عین همان تک ماهی ِ کوچک اتاقم که تنها شاهد ِ زنده ی تمام آن لحظه های رویایی بود...


شاهد ِ زنده!!!!



خدای مهربانم

     محبوب ازلی ام


به حق ِ تمام خدایی کردن های محشرت که بعد از تمام ِ آن نشدن ها بهترین را قرین لحظه های آخر امسالمان کردی و امسالم بعد از تمام آن حال ها دارد به بهترین شکلش تمام می شود تو را قسم می دهم که بهترین  ِبهترین ها را قرین لحظه های ما کنی محبوبم...



خدای من

به حق آن شب و ساعت 11 و 24 دقیقه شبی که در میان ِ تاریکی اتاقم تو را صدا زدم و از تو بهترین ها را خواستم و درست در شب بعد بهترین حال را داشتم تو را قسم می دهم که سال جدید برایمان بهترین ها را رقم بزنی...


خدایا بزرگ شدن درد دارد... این درد را با داشتن یکدیگر برایمان آسان کن خدایم...



خدایا بهترین حال ها


بهترین سرنوشت


بهترین روزها و ثانیه ها


را قرین لحظاتمان کن...



خدای من


سنگ صبور ِ همیشگی ام


امسالمان را با بهاری ترین و ناب ترین اتفاقات رقم بزن




++ گل های پشت باممان به گل نشسته اند... به همین زیبایی ای که می بینید...



+ مث بارون و ابر ِ بهاره

مث لحظه ی خواب ِ ستاره


تورو دوست دارم


تو رو دوست دارم لبالب


پیشکش به نفس هایی که به من باز گرداندی...


هوالغریب...



گفته بودم بویش می آید


گفته بودم چشمانم این بار به طلوعش خواهد نشست


آمــــــــــــد


درست در محال ترین زمان


آمد و هم قدمم شد در محال ترین مکان ها و زمان ها...


آمد و هم قدمم شد در محال ترین شکل ممکن برایم


آن هم وقتی که ماه کامل بود



                            بهارم را گفتم





+ سراسرش رازی بود بین من و خدایم و صاحب ِ نامم و آن گوشه ی دنج ِ امامزاده و خواهش ِ پنهانی ِ دلی که در پنج شنبه ی آخر سال با نگاه به یک پوستر بهترین ها را خواست از صاحب این ایام...و نماز ِ شکری که در همان کنج ِ امامزاده خوانده شد...


+ دستامو بگیر تو دستات
یخ ِ این دستارو وا کن

خنده هات سبزه ی عیدن
خنده هاتو دوس دارم

منو با خنده صدا کن

با ی ذره مهربونی
منو پر کن از جوونی

برای آقای ستاره پوش-36

هوالغریب....



سلام یگانه مولای ستاره پوشم


سلام مهدی جانم....



غروب جمعه ای دلگیر...ابر هایی که دلشان پر است...و خورشیدی که میان این ابرها خودش را قایم کرده... خیابان هایی شلوغ ... همه به دنبال چیزی و کسی می دوند... 


اما او راه می رود...بی خیال از همه ی این شلوغی ها راه می رود... تنها گاهی نگاهش می رود به ماهی هایی که این روزها همه جا پر شده از آن ها...همان ماهی هایی که همیشه برای او یک دنیا حس ِ خوب آورده... درست مثل همان بچه هایی که این روزها با عشق ِ تمام می بینی که پلاستیکی در دست دارند و ماهی کوچکی در آن پلاستیک برای خودش تاب می خورد و ماهی کوچک حتما در دلش یک عالمه ذوق دارد که کسی هست که او را بخواهد و دوست دارد...


همیشه ساعت ها به آن ها نگاه کرده و می کند...سال هاست که هم اتاقی هایش یک عده ماهی هستند که همشه شان یک به یک مردند و تنها یک عدد از آن ها مانده است...


و گاهی با ذوق تمام به خورشیدی نگاه می کند که پشت این ابر ها عجیب زیبا شده است... ابرهای بهاری...


باران های ِ بهاری ِ این روزها...


و آخرین ها...


همه چیز به آخرین ها رسیده است... حتی به آخرین جمعه ی سال!!!!


باورم نمی شود...


آخرین نفس ها...همه را می شود بشماری!!!


آخرین جمعه ی سال هم آمد و هر چه منتظر ماندم نیامدی مهدی جانم...


هر چه میان ِ این شلوغی ها، در این غروب جمعه راه رفتم و تابیدم تا شاید کم شود از تمام این دلتنگی ها ولی نشد...


نیامدی مهدی جانم...


چشمانم به طلوع ِ آمدنت ننشست...


مهدی جانم...

غروب جمعه میان تمام شلوغی ها زدم به دل ِ خیابان ها ... یکه و تنها... وجب به وجب گز کردم...راه رفتم و نگاهم می رفت به سوی ِ ابرها...


آخر ابرهای بهاری همیشه زیبا هستند...یک جور ِ خاصی زیبا هستند...


و یک غروب ِ ارغوانی ِ محشر...


و یک غروب ِ دیگر بدون یگانه امام ِ زمانمان...


و یک غروب که بوی ِ شهادت ِ مادر می دهد...بوی یاس ِ کبودی را می دهد که این روزها می رود به همان جایی که به آن تعلق داشت...


مهدی جانم


تسلیت می گویم...


تسلیت کمترین فاطمه ی دنیا که دلش خوش است که هم نام مادرتان است را بپزیرید مولایم...


یگانه مولای ستاره پوشم

این روزها همان روزهاییست که باید فاطمه تر از تمام عمرم باشم...آخر این روزها سخت می گذرند و جان می گیرند از من و تمام وجودم...


می خواهم فاطمه تر از تمام عمرم شوم...


می شود مولایم؟!





     اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج  




+ فصل سرما را دوست دارم

بخاطر گل های نرگسی

که بوی ِ آمدن تو را

برایم نوید می دهند...


بهار ِ من

هوالغریب...




بویَش می آید


انگار این بار واقعا در راه است و خواهد رسید


انگار این بار دیگر وافعا چشمانم به طلوعش خواهد نشست


بهارم را می گویم...



میشود غروب نکنی بهارم؟!




+ عکس کاملا در ارتباط با پست بالاست و مربوط می شود به زمستان ِ سال قبل که تا زانو در برف بودم و آن روز و آن برف ها که همه شان آب شدند...


برای آقای ستاره پوش-35

هوالغریب...



سلام یگانه مولای ستاره پوشم


سلام آقای روزهای ناب ِ انتظار


سلام مهدی جانم...



به روز شماری ِ روزها افتادم که مبادا تمام شود... هنوز با امسال کار دارم ولی دارد به سرعت برق و باد می گذرد... این شش ماه درست در متفاوت ترین شکل ممکن با تصوراتم بود... پر بود از حسرت ها و ندیدن ها و نشدن ها... نشدن ها...


پر بود از تمام ِ این ها حتی در روز ِ تولدم که هنوز هم از تصور ِ حالم در آن روز چشمانم پر از اشک می شود مهدی جانم...


کاش با این حال تمام نشود امسال...

و حال که حتی به آخرین جمعه ها هم دارم می رسم دلم می خواهد کاش کمی ار تمام ِ این حسرت ها برود...



مهدی جانم...

انتظار ِ به هر شکلش آدمی را پیر می کند... وقتی فکر می کنم که منتظر واقعی کیست از خودم خجالت می کشم...


و جمعه ها هم که انتظار محض است...

امان از این جمعه ها که غروبش آنقدر دلگیر می شود که هیچ گاه نتوانستم هیچ غروب ِ جمعه ای بگویم و بنویسم...


و حتی همین لحظه ها و ثانیه های تب دار... آنقدر تب دار که از درون می سوزم و از بیرون یخ می شوم...


آقای خوبی های همیشه...

دلم این روزها پر زده برای فاطمیه... پر زده برای سوگواری های مادرتان...پر زده برای شال ِ عزای شما برای مادرتان...


فاطمیه از راه خواهد رسید و کاش که امسال فاطمی شوم... اسمی که هر گاه با خود فکر می کنم که اسم ِ چه کسی بر رویم است از خودم خجالت می کشم...


فاطمه بودن لیاقت می خواهد!!!


و من روزهاست که دلم یک نگاه می خواهد... یک نگاه که اندکی رهایی داشته باشد...اندکی حال ِ خوب...


اندکی تمام شدن ِ تمام این روزها که نا امید می شوی...حتی از عزیزانت... همان ها که مسئول تواند در این زمین خاکی... نمی دانم مرا به که سپرده اند ....


ولی دلم پر است مهدی جانم...


آنقدر پر که هی می نویسم و هی پاک می کنم و تنها بلند بلند گریه می کنم و بعد خیلی حرف ها را پاک میکنم و هیچ کدامشان را ثبت نمی کنم...


اما مهدی جانم...


به حق اسمم قسم می خورم که روزی همه چیز را برای مادرتان خواهم گفت...


همه چیز را...


دیگر نمی توانم ادامه دهم این هفته را...بر من ببخشایید مهدی جانم...



     اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج  



+ می دانم عکس تکراریست ولی این روزها محکم تر از تمام عمر ِ بیست و پنج ساله ام تمام خودم را دخیل بسته ام به همین در... به صاحب اسمم... به بانویی که از همان کودکی هایم و آن دیگ های سمنو شد پناه ِ تمام درد و دل های دخترانه ام...

از همان وقت ها که عاشقانه چادر بر سر کردم... از همان کودکی ها...