.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

کاش باران ببارد...

هوالغریب....




هوا این روزها عجیب گرم شده...و این گرمای بی سابقه اثرات طوفان های خورشیدی است که اگر شدید تر میبود این طوفان های خورشید می سوزاند و خاکستر می کرد تمام زمین را...خورشید است دیگر...باید بسوزاند و خاکستر کند..باید به آتش بکشد و خاکستر کند هر چه که نزدیکش است...


اما میان تمام این گرما و سوزندگی امروز ابرهای سیاهی مقابل خورشید را گرفتند ...در دلم آرام گفتم کاش باران ببارد...کاش ببارد و تسکین دهد این همه داغی را...این همه آتش را...این همه گر گرفتگی را...


اذان که گفت بعد از نماز ناگهان بوی آشنایی تمام وجودم را پر کرد...بوی خاک...بوی نم...عاشق این بو هستم...بوی نم خبر می داد از باران...یک لحظه تصور کردم که شاید دچار توهم شدم و باران نمی بارد...اما رفتم کنار پنجره و دیدم که روی کاکتوس هایم خیس شده...چه لجظه ی زیبایی ...


خدایا این باران هر چند کوتاه آن هم در این وقت سال چه تسکینی داد تمام آتش درونم را...تمام گر گرفتگی این روزها را...تمام دلم که این روزها در آتش می سوخت...


خدایا به قدر تک تک قطرات این باران از تو شکر گزارم..شکر که هنوز حواست به من و او هست...


می دانم که نجاتمان می دهی...می دانم که یک روز تمام می شود تمام این دردها و بی کسی ها...

خدایا ما شادیم...تصمیم گرفتیم که بخندیم...بخندیم تا روزی که تکلیف همه چیزمان مشخص شود...


خدایا در حق این دو بنده ی کوچکت مثل همیشه خدایی کن...

تنها همین...



وقتی باروون میزنه... 

شاخه رو میشکنه.... دل تنها چرا تو مثل گنجشکا پریشون نمیشی...





**چقدر گوش دادن آهنگ وقتی باروون میزنه فریدون با آن همه صدای زیبا و احساس چسبید در این نم باران تابستانی...


**نوشته شده در هوای بارانی چند روز پیش که الان اینجا نوشته شد...



رمضان

هوالغریب....

گاهی نوشتن چقدر سخت می شود...مخصوصا اگر شرمسار باشی...آن هم در برابر محبوب آسمانی ات که نبودی آن طور که باید...

اما محبوب آسمانی مهربان تر از این حرف هاست...اما فهمیدن مهربانی اش اندکی صبر می خواهد...


در ظاهر مهمانی ای می گیرد که سراسرش گرسنگیست و تشنگی...اما فهمیدن زیبایی هایش آن قدر هم سخت نیست....

احساس کسی را دارم که سراسر وجودش را حرف گرفته...اما آن قدر پر شده و حرف نزده که دیگر نمی تواند حرف بزند...


اما خدایا تو خود شاهدی که با لب های خشک شده ام که می لرزند و اشک هایم تازه اشان می کند در اتاقم بلند گفتم که خدایا شکر...


سخت است بخاطر مصیبت ها شکر گذار بودن اما من امروز تو را بخاطر تمام دردهایم شکر کردم...شکر کردم که اوضاع می توانست بدتر ازین ها باشد ولی نیست...شکر گزاری دردناکی بود ولی عجیب هم سبکم کرد هم آرام...


الان در لحظه می نویسم و هر جه می آید را می نویسم اینجا...


بهتر است تمامش کنم...چون نمی دانم چه ها که ممکن است بر زبان نیاورم...

بهتر است اندکی صبر کنم نا تمرکزم را جمع کنم...

راستی محبوب آسمانی ام به حق همین مهمانی ات هوای من و فاطمه را داشته باش...بگذار که تنها در وجود بی کران تو غرق شویم....

تنها همین...


خوش آمدی ماه مهمانی محبوب آسمانی امان...

چه خوشحالم...

هوالغریب...


چه خوشحالم که میبینم تو خوشبختی


                                                       با اینکه میگذره روزام به هرسختی


 چه خوشحالم که می بینم تو قلبت غصه ها مردن


                                                   با اینکه چشمای عشقت منو از خاطرت بردن


همیشه آرزوم بودی ولی حالا یه رویایی

                                                   یه جور عادت شده واسم شبای سرد تنهایی

.....




فقط همین...


زیبا بود...گذاشتمش برای دل خودم و فاطمه ام...

عادت

هوالغریب...


همین خوبه که عطر تو هنوز می پیچه تو دنیام....


واای که چه به سره من می آورد این جمله ها و کلمات....ظاهرشان ساده است اما درونی دارند که گاهی به نابودی ات می کشانند...


می بینی فضای اتاق سوت و کورم را باز عطر تو پر کرده است...عطر همان لباسی که به نشان یادگاری به من دادی...وااای که این عطر نمی دانی امروز در مترو چه با من کرد...امروز که از باز هم در شلوغی مترو نشسته بودم روی زمین...ناگهان بویی عجیب مرا به زانو در آورد...عطر همان عطر تو بود ولی اثری از تو نبود...می دانم که تو هیچ گاه عطر نمیزنی ولی بویت عجیب شبیه این عطر بود...واای که بلند ته دلم گفتم که این همه بو...چرا این بو؟؟


اما به روی خودم نیاوردم و آرام نشستم و کوله ام را در مقابلم گذاشتم و آرام غرق آسمان بیرون شیشه ها شدم....


می بینی مثل یک رویاست....رویای بودن تو...بودن تو که برایم عادت شده در تمام لحظه هایم باشی و بشوی تمام وجود خسته ی دخترکی که از دنیا سهمش شده یک دل...یک دل که تمام حرف هایش را می زند...آن هم برای تو...دخترکی که در تمام لحظه هایش یک ریز دارد فایل های ورد لپ تاپش را بیشتر می کند و بعد از مدتی سهم همه ی احساس هایش را یک شیفت دیلیت می کند و می سپاردشان به ناکجایی که نمی داند کجاست...


کمی نزدیک بیا...می خواهم آرام در گوشت بگویم...به من نخند...قول بده...


قول بده که نخندی وقتی خواندی که دخترک در نیمه شب رفته است سراغ ژاکتی که تارو پودش را محبت بافته و یادش بیفتد در این تنهایی اش تنها نیست....گرم است هوا ولی درون سردش را گرم کند با ژاکتی که تارو پودش عشق است...


می بینی دخترک چقدر ساده آرام میشود؟

می بینی که دخترک را چگونه میتوانی نرم کنی؟


آن هم دخترکی که هیچ گاه روی خوش به هر کسی نشان نمی دهد در مقابل محبت...


به قول آن مزاحم که برایت گفته بودم که در آخر به من گفت:دختر به سرسختیه تو ندیده بودم...


می بینی که این همه سرسختی را که مثل یک کوه است را تنها یک نگاه تو نرم می کند...


راستی من به این احساس رویایی ام همیشه عشق می ورزم...


حتی با وجود تمام تنهایی هایمان...


زیرا ایمان دارم که خدایمان هیچ گاه پشتمان را خالی نخواهد کرد....


من ایستاده ام خدای مهربانم...




خاله

هوالغریب...



این روزها فضای خانه را غم گرفته...غم تنهایی و بی کسی تو...غم تنهایی 15ساله ات...

غم تمام دردهای این سال هایت...

غم تمام آن قصه خوردن ها...شباهت من و تو از روز تولدمان پیداست...تو هم متولد 8دی هستی...ولی در یک سال دیگر...

می بینی چقدر حال تو فضای همه جا را خاکستری کرده...می بینی که چقدر تمام لحظه هارا بغض گرفته است...

امروز که به دیدنت آمدم وقتی تو را در آن حال دیدم با تمام وجود خسته ام شکستم...می دانم که تو هیچ گاه این روزها را به یاد نخواهی آورد...آخر خودت همیشه می گویی که وقتی حالت بد می شود دیگر هیچ چیز یادت نمی ماند...همه چیز از یک افسردگی ساده شروع شد  و ادامه پیدا کرد و دیگر رسیده به شک های عصبی که دیگر حتی نمی دانی و نمی فهمی که چه می گویی...

می بینی چه بر سره خودت آوردی؟

می دانم هیچ گاه به یاد نخواهی آورد که امروز وقتی می خواستی از جایت بلند شوی و سر گیجه های مدامت مانع می شد آن هم در حالی که دستانت را گرفته بودم باز هم نتوانستی تعادلت را حفظ کنی و در آغوشم افتادی و من محکم گرفتمت که بر زمین نیفتی...می دانم که هیچ گاه به یاد نخواهی آورد که درست است محکم تو را گرفتم اما کاش می دانستی که در آن لحظه که نتوانستی حتی بیاستی تمام وجود خواهر زاده ات بر زمین خورد...

آن قرص های لعنتی آن قدر ضعیفت کرده که دیگر حتی خوابیده هم سرگیجه غذابت می دهد...
آخ که امروز چه کردی با من با این حالت...

آخ که کاش می دانستی چه دردی کشیدم وقتی تو در تنهایی دست و پا میزدی و من مجبور بودم که به درخواست دکتر ات از تو فیلم بگیرم که حالت را ببیند و بتواند کاری برایت انجام دهد...
تو در حال خودت بودی و من در حال فیلم گرفتن از تو....می بینی صدای گریه هایم شده زمینه این فیلم...

می بینی حاصل 15 سال تنهایی ات را؟

هیچگاه به یاد نخواهی آورد که وقتی نتوانستی بیاستی در مقابلت زانو زدم...دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم و با چشمان پر از اشک به چشمان بی فروغ و سردت نگاه کردم و گفتم:خاله تو رو خدا خوب شو...

اما از چشمان سردت معلوم بود که اصلا حواست نیست...تنها گفتی دارم از حال میرم فاطمه...

می بینی چند روز است که مادرم کارش شده گریه های پنهانی برای تنهایی های تو...

یادت است همیشه به من می گفتی که شبیه جوانی های خودت هستم؟یادت است می گفتی که زیاد غرق تنهایی نشوم؟یادت است می گفتی نگذارم مثل تو شوم؟

آن وقت ها که میگفتی حالت به این بدی ها نبود...حمله های عصبی ات در حد چند ثانیه بود نه حالا که دیگر آن قدر طولانی شده که در حالت عادی هم به درستی نمی توانی با تمرکز حرف بزنی....

آخ که چه بگویم از این همه تنهایی که با آن قرص های لعنتی پر شد...

حال من این گوشه نشسته ام و آرام اشک میریزم برای تو و از تو می نویسم...گریه هایم را نمی گذارم کسی ببیند...

زیرا مدت هاست که قصد کرده ام که غم هایم گوشه ی دلم بماند...بماند برای من و خدایم اشک هایم...دردو دل هایم هم سهم فاطمه ام...

این روزها تنها کارم شده دعا برای تو و برای محبوب زمینی ام...

این روزها باید بخندم...باید بخندم برای خاطر فاطمه ام...برای مادرم...برای فاطمه ای که اگر نبود نمی دانم چه بر سرم می آمد...فاطمه باید باشد تا من زنده بمانم...باید برایم بخندد...باید به من سلام های خاص خودش را با صدای خودش بگوید تا من نفس بکشم ذره ذره صدایش را...و فراموش کنم که وجودش نیست و تنها صدایش است...اما همین را هم خدارا شکر...شکر که اگر نبود شاید هیچ گاه نمی توانستم بیاستم...

و در آخر هم آرام نیمه شب برای خدایم اشک بریزم...

آخر این روزها زندگی هر چه داشته برایمان رو کرده است...

ولی من ایستاده ام...

خدایا من محکم وایسادما
!!! هوامو داشته باش...حالا که این همه سخت داری امتحانم می کنی...