.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

نفس های آخر 90


هوالغریب...


روزهای پایانی سال....


اصلا چرا روزهای پایانی سال؟تمام سال...تک تک روزها و ثانیه هایش برای هر کدام ما هم خنده داشته هم گریه... هم درد هم شادی و...خلاصه که دنیا هر چه داشته برایمان رو کرده در این یک سال...هر کداممان را هم خندانده هم گریانده...هر کس هم جز این را انکار کند حقیقت محضی را انکار کرده...


در این یک سال هر کداممان لحظاتی را تجربه کرده ایم...برای یکی سال 90شده بهترین سال عمرش و برای یکی هم بدترین سال عمرش...اما برای من نه بهترین بود و نه بدترین...اما پر درد ترین سال بود...دردی که قدش اندازه 23 سال نبود...بهترین و تکرار نشدنی ترین اتفاق امسال سفر به کربلا بود...آرزوی دیرینم که بعد بارها خواب دیدن بالاخره به حقیقت تبدیل شد و من بالاخره بوی سیب را با تمام وجودم حس کردم...و بدترین اتفاق...راستش دردهای زیادی داشت امسال اما بدترینی نداشت چون همه اش یکی بود....همه اش تکرار بود...چیزی که همیشه از آن فراری بودم ولی اسیرش شده ام...


اما این روزها که همه به نوعی سال 90 خود را مرور می کنند من هم مرورش کردم از ابتدا تا به همین الان...شاید 10 بار و هر بار هم همان نتایج قبلی را گرفتم...


امسال قدر 1 سال هر کدام بزرگ شدیم و قدر یک سال حرف زدیم و قدر یک سال خندیدیم...راستی واقعا قدر یک سال خندیدی؟ کفه ی گریه هایت سنگین تر است با خنده هایت؟


اگر گریه ات سنگین تر است با خودت عهد کن که انتقام بگیری از تمام لحظه هایی که گریاندت و اگر کفه ی خنده هایت سنگین است که باز هم کاری کن که خنده هایت سنگینی کند...


راستش امسال بوی عید را حس نمی کنم...انگار دلم سنگین است...واقعا سنگین است...خیلی چیزها روی دلم سنگینی می کند...برای همین هم هست که امسال را هنوز هضم نکرده ام...گاهی که فکر می کنم می بینم واقعا فاطمه چطور این لحظات را به چشمش دیده و باز توانسته که راه برود...نمی دانم چه حکمتی دارد این زندگی!!!گاهی واقعا در هضمش می مانم...بی خیالش...هر چه که بوده دارد تمام می شود...قرار گذاشته بودم که این مطلب را با غم ننویسم...


چه قدر حس بدی است این که حس کنی دلت سنگین است...اما چه کنم با این همه سنگینی...هنوز جای خیلی زخم ها خوب نشده...


برای همین هم بهار هنوز به دلم نیامده...هوا هم انگار دوست ندارد بهاری شود...مثل من...


همین امروز برف آمد...هوا هم دارد مقاومت می کند در برابر تمام شدن امسال...شاید هوا هم با خودش عهد کرده که امسال را خوب تمام کند...


هوا این روزها سرده سرد است...با بادهایش تا عمق وجود را یخ میزند...امشب هوس باد کرده ام...شاید باد تمام سنگینی دلم را با خودش ببرد...پنجره ام باز است و باد آن قدر زیاد است که هر تکه از موهایم را به گوشه ای پرتاب می کند...جمشان نمی کنم اجازه می دهم هر چه می خواهند تکان بخورند و برقصند...بلند میشوم و نزدیک پنجره ی تنهایی ام میشوم...باز است...باد می آید و نیمه شب است...هیاهوی شهر آرام گرفته...شهر خوابیده ولی من بیداره بیدارم...نور زرد چراغ کوچه روشنی بخش اتاقم شده...کنار ماهی ها ایستاده ام...چشم می بندم و اجازه می دم باد به صورتم بخورد...ناگهان این حال و احوال در گوشم آرام آرام صدای ایوانسس را زمزمه می کند...آهنگ سلام اش...مدتی آهنگ وبم بود...فکر کنم اگر می دانست یکی مثل من این چنین با آهنگ هایش ارتباط برقرار می کند قطعا پر کار تر می بود...


خلاصه که امشب هم برای خودش شبی است...مثل زمستان است...سرد است...دستان سردم این را می گوید...هر چند ماه هاست که دیگر دستان مثل بخاری ام که مادرم همیشه میگفت تبدیل به یخچال شده است...


با تمام وجود می لرزم...پنجره را می بندم...دیگر حوصله دکتر ندارم...دوست ندارم سرما بخورم...همین جورش هم مثل پیر زن ها یک کیسه پر از دارو های جور و واجور دارم...کم مانده که دکتر ها اعلام کنند که سرما خوردگی هم عصبیست...آخر وقتی در علت درد های من میمانند می گویند عصبی هستی دخترم؟من هم لبخندی سرد تحویلشان میدهم و میگویم کی عصبانی نیست دکتر و او هم بگوید که راست می گویی... ای بابا.... دنیاست دیگر...همه چیز امکان دارد...


امشب هم از آن شب هایست که ذهنم عجیب شلوغ است...به همه چیز و همه کس فکر می کند...یک دهم افکارم را این جا نوشتم این همه پراکنده شد...بگذارید به حساب شلوغی آخر سال...





***نوشته شده در آخرین نیمه شب سال 90...



                                                  خداحافظ پر درد ترین 23 سال زندگی ام...



....



اسفند


هوالغریب...



امروز هم در راستای فرهنگ مفید بودن میخام صورت فلکی ماه اسفند رو براتون معرفی کنم...نام صورت فلکی ماه اسفند حوت هستش...که حوت در زبان عربی به معنی ماهی هستش...


خب در توضیح این صورت فلکی باید بگم که این صورت فلکی این صورت فلکی در اوائل آبانماه در بهترین وضعیت رصدی قرار می گیره و در نقشه ها بصورت دو ماهی ترسیم شده که با طنابی به هم متصل شدند...صورت فلکی حوت ستاره ی پر نوره چندانی نداره و به همین دلیل هم خیلی از مردم ساکن شهرهای بزرگ نمی تونن این صورت فلکی رو مشاهده کنن...اما  من خودم به شخصه دیدم این صورت فلکی رو(فخر فروشی بودا) و واقعا ستاره های کم نور و بی فروغی داره و به زحمت میشه تشخیصش داد تو آسمون...


در افسانه های بابل این صورت فلکی به شکل مادر و پسری نشون داده میشه که خودشون رو به شکل ماهی درآوردن...فقط همین رو در توضیح افسانه این صورت فلکی میگم...چون افسانه ان...البته سال ها پیش خودم یکی از طرفدار های این افسانه ها بودم اما حالا عقیدم عوض شده...
و نکته آخر هم این که پر نور ترین ستاره این صورت فلکی اتا ماهی هستش و تعداد اجرام مسیه این صورت فلکی هم 1 عدد هستش...


در مورد این صورت فلکی نکته ی دیگه ای به ذهنم نمیاد فعلا...چون از جمله صورت فلکی هایی هستش که  ستاره ها و اجرام کم فروغی رو در خودش جای داده...و نزدیک ترین ستاره نزدیک به ما در این صورت فلکی 14.1 سال نوری هستش...

خب توضیح این صورت فلکی کم شد...البته این ماه یه استسناس  وگرنه بعضی صورت فلکی ها حرف های خیلی خیلی زیادی میشه در موردشون گفت...بازم مثل همیشه میگم که از بهشت بالای سرتون لذت ببرید...

قرار بود که افسانه صورت فلکی ماه بهمن رو به درخواست فریناز بگم...


برای همین منظور(تازه یاد گرفتم) تشریف ببرید ادامه مطلب...


امید است که مفید واقع گردد...

...



ادامه مطلب ...

دوستی


هوالغریب...


دوستی را اول بار به معنی واقعی اش او نشان اش داده بود...طعم خوشی داشت...بوی خوشی هم داشت...دوستی اش می ارزید به خیلی چیزها...لااقل در روزهای سخت پناه بود برای بی کسی ها و تنهایی های دوستش...پشت بود...کوه بود...پناه بود...و در آخر ساده بگویم دوست بود...


دوستش را برای خودش میخاست...میخاست که رفیقش باشد...دوستی را آن دو معنی کرده بودند...مثل دوستی های دیگر نبود که یک دیگر را برای آنچه دارند بخاهند...برای نداشته هایشان هم یکدیگر را می خواستند چه برسد به داشته هایشان...


حاضر بودند قسم بخورند برای هم...دوستی اشان تا تداشت...


خلاصه که رفیق بودند...دنیا هم که هزارو یک رقم بازی دارد...کارش این است که هر روز قصه ای برایت درست کند تا سرت را گرم خودش کند...ای بابا...دنیاست دیگر...


اصلا اگر قصه نسازد باید به دنیا بودن و گرد بودنش شک کرد...اصلا برای همین گرد است...گرد است که هی بچرخد و بچرخد و بچرخد و به پایان نرسد...خلاصه که دنیا هر کدامشان را به نحوی بازی می داد...اما دلشان گرم بود که پناهی دارند...دوستی دارند...


دوستی دارند که می توانند دستش را بگیرند و ساعت ها برای هم از دنیا بگویند و ساعتی بی خیال دردها به دردهایشان بخندند...چه دیوانگی شیرینی!!


دوستی اشان قشنگ بود و خواستنی...دوستی اشان مرا به یاد فیلم ضیافت مسعود کیمیایی می انداخت...دوستانی که تا پای جان نیز رفیق بودند برای هم...بچه که بودم عاشق کارتون آنه شرلی بودم...الان هم کارتونش و شور و هیجان آنه وقت حرف زدن مرا می برد به روزهای کودکیم که آن قدر حرف می زدم که همیشه برادرم مسخره ام می کرد که یک نفس حرف می زند!!!

یادش بخیر...


آنه و دوستش برایم شده بودند نماد دو دوست که با هم اشک می ریزند و با هم می خندند...دنیایشان قشنگ بود...و برایم آرزو بود داشتن یک چنین دوستی...


دوستی هست؟؟


آن هم دراین دنیای پر از فریب؟


چشم می بندم و غرق صدای باران می شوم که از پنجره می آید...مثل تمام وقت ها که می خواهم غرق دنیای خودم شوم چشمانم را می بندم و چشم دلم را باز می کنم...بویی را حس می کنم...بوی دوستی است...چه بوی خوشی!!! انگار دوستی هنوز زنده است....

  خیالم راحت میشود...


****راستی اگر دوستی داری که رفیق است و پناه است همین امروز به او بگو که بودنش را می خواهی حتی اگر همیشه نباشد و دور باشد...زیرا رفاقت در این دنیا در حال مرگ است...



***روزهای پایانی سال دارد پر باران تر و ابری تر از تمام زمستان نجیب من سپری می شود...آخ که چقدر نجیبی تو زمستانم!!!

انگار آسمان هم دلگیر است...انگار عید به دل او هم نیامده...


ببار بارانم که همدردت منم...


زیرا من هم در این روزهای پایانی سال عجیب مثل تو می بارم...زیرا امسال عیدی ندارم...



**راستی چقدر پای درد و دل های ماهی ات نشستی؟ تنهایش که نگذاشتی؟



قصه ی ماهی کوچک....

 

 هوالغریب... 

 

اگه قصه دوست دارید خوب گوش کنید....چون امروز میخوام براتون قصه بگم... 


....

یکی بود یکی نبود... 


.... 


ماهی کوچک هر روز کارش شده بود گریه و تحمل یک عالمه درد که از قدش بزرگ تر بود...ماهی کوچک بود ولی دردهایش بزرگ و جان سوز...برای همین هم بود که همیشه این سوزش با او بود...در تنگش آرام و تنها به بیرون نگاه می کرد و در برابر تمام ناملایمات تنها سکوت می کرد و تحمل سوزش های ناشی از دردها... 


دورو برش دیگر آب نمی دید...تمام تنگش را اشک هایش گرفته بود...زیرا شور بود...اما کسی نمی دید اشک هایش را...آخر ماهی در آب است برای همین هم اگر گریه کند کسی نمی فهمد...بیچاره ماهی کوچک... 


ماهی کوچک کم طاقت شده بود...آخر تنها بود و شانه هایش طاقت این همه درد را نداشت...آخر ماهی هنوز کوچک بود...اما باز هم ماهی به عشق رسیدن به دریایش تحمل می کرد...مثل آن کارتون که نموی کوچک آن قدر تلاش کرد تا به دریا رسید... 


اما ماهی کوچک قصه ی ما می دانست که آن قصه است...و  رسم قصه هاست که پایانش تمام آدم بدها بمیرند و دنیای هر کدام گلستان شود... 

 اما ماهی کوچک که قصه نبود...واقعیت بود... 


برای همین هم نمی توانست گول بخورد...دیگر با خواندن قصه ها گول نمی خورد که روزی شاید تمام آدم بدهای زندگی او نیز بروند و دنیای کوچکش گلستان شود... 


ماهی کوچک قصه توقعی نداشت...چیز زیادی نمی خواست از زندگی اش...تنها اندکی آرامش می خواست که آن را گم کرده بود...نشانی اش را داشت...اما راهی که باید برای رسیدن به آرامشش طی می کرد طولانی بود و ناهموار....و همین هم بیشتر زجرش می داد که نشانی آرامش را دارد اما خودش را نه...روز و شب فکرش رسیدن به آرامش بود و بس... 


اما ماهی کوچک هنوز ناتوان بود برای رسیدن به آرامش...دستان کوچکش خالیه خالی بود...و راه هم طولانی...برای همین هم سهمش یک عالمه حسرت شده بود و تنگ کوچکش هم پر از اشک... 


برای ماهی کوچک قصه دعا کنید که دستانش پر شود برای رسیدن به آرامشش... 

 

***این روزها همه جا پر شده از ماهی های کوچک سفره عید...به ماهی های کوچک تنگتان که نگاه کردید برای ماهی کوچک قصه امروز هم دعا کنید...زیرا هر ماهی برای خودش داستانی دارد... 

** راستی داستان زندگی ماهی ات را آرام بپرس ازش...ماهی تنگت حرف می زند... باور کن....
گوش هایت را بگیر و با گوش دلت پای دردهایش بنشین...حرف های زیادی برای گفتن دارد... 


تنها این که ماهی ات را هیچ گاه تنها نگذار...  

آخر می دانی که ! ماهی ها هم دلشان مثل خودشان کوچک است...   

                                                                            پشت و پناه ماهی ات باش!!!

  

 

... 

....