.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

سیب

هوالغریب...




چشماتو ببند عزیزم دنیای ما دیدنی نیست


                                    سیب رویایی عاشق خیلی کاله چیدنی نیست


چشماتو ببند عزیزم دل آسمون کبوده


                                  دیدن این همه زشتی واسه چشمای تو زوده...

....



پ.ن:چقدر این آهنگ زیبا و شنیدنش در پایان شب در برنامه ی محبوبم یعنی رادیو هفت به دلم نشست و دلم رو عجیب هوایی کرد...

و اونقدر زیبا بود که نصفه شب بیام نت و دنبال آهنگ بگردم و بزارمش وبم...


شب و روزتون قشنگ...


نگاه تو


هوالغریب....

چیزی نگو....حرفی نزن...تنها نگاه کن که من تمام حرف هایت را از پس نگاه هایت خواهم خواند...

من تمام تو را خوانده ام...تنها نگاهم کن  و بگذار که نگاهت کنم...بگذار گم شوم در تمام نگاه های تو...بگذار کم بیاورد چشمانم در مقابل چشمانت...بگذار گم کنم خودم را در وجودت...بگذار اشک هایم بیاید...بگذار خالی شوم و باز بشوم همانی که می خواهی...همانی که صبح تا به شب تنها تو را می خواهد....دلش تنها تو را می خواهد...همان که اگر تو باشی خوب است و اگرنباشی  هم طاقت می آورد تا تو بیای...

اصلا بیا بنشین تا برایت حرف بزنم...می دانم که دوست داری من حرف بزنم و تو تنها نگاهم کنی...و می دانی که همیشه دوست دارم نگاهم کنی و نگاهت را از من دریغ نکنی...

بیا بنشین که حرف زیاد دارم برایت...بیا به کنارم...دستت را به من بده تا به گوشه ای برویم و برایت آن قدر حرف بزنم که دیگر بگویی بس است چقدر حرف می زنی!!می دانی که اگر به حرف زدن بیفتم دیگر نمی شود کاری کرد...

راستی از چه دوست داری برایت بگویم همه ی وجودم؟

...

خوب گوش کن پس....

من...

            ...

                        ...

                                     ...

                                                    ...

آخر قصه


هوالغریب....



خیلی وقت است که دیگر آخر نمایشنامه ها خوب نیست...دیگر ته قصه آدم بدها نمی میرند...زنده می مانند و تا می توانند جان می گیرند..اینجا همه چیز برعکس است...آخر اینجا همه از دین تنها لافش را یاد گرفته اند...یاد گرفته اند که حرف خوب بزنند...انگار متنی را حفظ کرده اند...اینجا حتی خدا هم غریب مانده...اینجا هیچ چیز عوض نمیشود...اینجا سیاست  یعنی همه چیز خودت را بسازی حتی اگر به قیمت کشتن باشد...


اینجا دیگر مردان غیرت ندارند...زیرا غیرتشان را لولو برده است...همان مثل معروفی که رئیس جمهور محترممان هم از آن استفاده می کند...آخر رئیس جمهور که عفت کلام لازم ندارد...


این چیزها برای غصه هاست...همان قصه ها که وقتی بچه بودم از رادیو گوش می دادم...از برنامه شب بخیر کوچولو...از آن فصه ها که تهش تمام آدم بدها می مردند و دنیا گلستان می شد...


رئیس جمهور عفت کلام لازم ندارد که هیچ بلکه باید در مقابل گرانی و فقر مردم بگوید که برویم از محل آن ها خرید کنیم...


اینجا تاریک است...سیاه است...


اینجا حتی با امام زمان هم سیاست می شود...در جلساتشان برای ایشان صندلی خالی می گذارند...آخر یادتان که نرفته اگر می توانستند علی اشان را هم معصوم اعلام می کردند...این ها نه مسلمانند و نه کافر...


ولی کافر بودن شرف دارد به این گونه بد نام کردن دینی که کامل ترین است...بد نام کردن دینی که اسلام است...


اینجا آخر قصه تنها برای آن هایی خوب است که مثل آن ها باشد...علی اشان را معصوم بداند...


اما....


اما من این قصه و پایانش را نمی خواهم...


شاید این حق به این زودی ها گرفتنی نباشد...شاید خیلی حرف ها گفتنی نباشد...شاید نشود با دست خالی و تنها تغیرشان داد...اما اینجا سکوت نمی کنم...


زیرا اینجا سکوت یعنی رضایت...


خدای من بزرگ تر از این حرف هاست که حق ما را نگیرد...