.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

می خواهم تا همیشه سبز بمانم اما...

 

 

...

..

 

قبول داشت که گاهی آنقدر دلش می گرفت که حاضر بود قید همه چیز و همه کس را بزند تا مدتی برای خودش باشد...    

ولی درست نمی دانست که چه سرّی باعث میشد دوباره بیاستد و اجازه ندهد زمین خوردن هایش نا امیدش کند...  

 

احساس خستگی می کرد ولی نا امیدی لحظه ای در دلش جا نداشت... گاهی که غم ها امانش را می برید پناه می برد به سه نقطه های نوشته هایش...   

 

سه نقطه هایی که اگر نبودند معلوم نبود حال و روزش چه میشد... چه خوب که سه نقطه ها هستند و گرنه نمی دانست چگونه غم هایش را پنهان کند تا آدم های اطرافش از او خسته نشوند...   

 

از سه نقطه های نوشته هایش راضی بود...چون سه نقطه ها باعث میشدند زندگی ای که گاهی برایش خاکستری میشد را به امید دوباره سبز شدنش تحمل کند...   

 

حرف هایش را پشت سه نقطه ها مخفی می کرد تا غم هایش را ننویسد تا اگر روزی دوباره نوشته هایش را خواند یادش نیافتد که چه بر سر قلبش آمده...   

 

غم ها را پشت سه نقطه ها مخفی می کرد تا فراموششان کند... آن ها را نمی نوشت تا گذر زمان خیلی چیز ها را از ذهنش پاک کند ... با وجود این که می دانست که همیشه گذر زمان فراموشی نمی آورد...   

 

دلش می خواست همیشه می توانست سبز بماند اما می دانست  که همیـــــشه روزی خـــــــزان هم می رسد...   

 

ولی چه بـــــــاک از خزان!!!  

 

مدت ها بود که دلش را خزان زده بود ولی همان سرّی که نمی دانست چیست او را سر پا نگه داشته بود...  

 

او هنوز هم امید داشت که در پس هر خزان روزی دوباره سبزی مهمان دلش می شود... 

 

شاید این راز همان امید باشد... 

 

...

..

 

 

  

سلام... 

 

مدتی نیستم ... نمی دونم تا کی...شرمنده که نمی تونم بهتون سر بزنم...  

ولی بر می گردم ...    

سبز باشید...