.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

اوجِ حسِ پایـــــیز

 

 

هوالغریب...  

 

شاید تنها دلیلی که از محل زندگی مان خوشم می آید نزدیکی مان به 5شهید گمنامیست که در نزدیکی ما آرام و آسوده آرمیده اند...آرام و رها از این دنیایی که هر کداممان به نوعی سهمی از رنجش را بر دوش می کشیم...
 

خیلی سراغشان می روم حتی در این روزهای سرد پاییزی که هوا مثل زمستان شده...از خانه بیرون می زنم...هوا سرد است..باران می آید...و من در بین مردمی قدم میزنم که از نوع لباس پوشیدنشان می فهمی که انگار خیلی سردشان است...اما من این احساس را ندارم...لباس گرمی نپوشیده ام...شاید برای گر گرفتگی درونم باشد و شاید هم علاقه ی بی مثالم به سرما و زمستان... 


آرام قدم می زنم در بین مردمی که به امید واهیِ دیدن آشنایی، سرد و تلخ از بینشان عبور می کنم....نه آن ها کاری به کار من دارند و نه من کاری به کارشان دارم...چه خوب!! 


در دلم و ذهنم غوغایی است...از هر نوع فکری...از فکر مملکت و سیاست بازی های مزخرفش گرفته که هر روز بدتر ار روز قبلش می شود که بهتر است در موردشان حرفی نزد تا فکر به خودم و دغدغه های یک دخترکی که در آستانه ی 23 سالگی اش است....
 

باران می بارد بر تمام وجودم...خیس شده ام...خیسِ خیس...اما خیس شدن زیر باران رهایم می کند از دنیایی که دست و پایم بسته شده است به همه جایش... 


حال دلم خوب است...این را برای این نوشتم که باز سها خواهد آمد و کلی فحش بارم خواهد کرد که دخترک! این چه حرف هایست که نوشتی و وقتی مرا دید با لحن خاص خودش بگوید که خیلی خلی فاطمه... 


اما حرف های من از جنس غصه نیست...با نوشتنشان سبک می شوم... 


من در همه حال باز هم همان دخترک سرخوشی ام که به قول سها به ترک دیوار هم می خندد...
 

اما گاهی که میان خنده گریه می آید سراغم خیلی درد دارد... 


همان دخترکی که در دوران دبیرستان در کانال کولر از خودش صدای نان خشکی در می آورد و هیچ کدام از ناظم ها و مدیر مدرسه نفهمیدند چه کسی است که سرخوشانه ادای یک نان خشکی را در می آورد...فقط بچه های کلاس خودمان می دانستند...فقط کلاس ما بود که دریچه ی کولرش به همه ی کلاس ها راه داشت...                یادش بخیر... 

 
گاهی دنیا برای دلم خیلی کوچک میشود...و حال این روزها دنیا عجیب برای دلم کوچک شده است... 


چند ساعتی را در خیابان های شهر می چرخم زیر باران...و آرام آرام برای او جملاتی را زمزمه می کنم... 


همان که تمام وجود خسته ام است... 


و آرامش بر قلبم دوباره ساکن میشود و بر میگردم به خانه تا به چیزی که به آن زندگی می گویند ادامه دهم......
         .....
......... 

 

 


***نوشته شده توسط دخترکی که در یکی از همین روزهای بارانی در زیر باران تلخ گریست و هیچ کس اشک هایش را ندید...زیرا باران به دادش رسیده بود...


نظرات 17 + ارسال نظر
خوده خودم یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 20:39

...



ممنون از نظر با مسماتون...

نیلوفر یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 20:44 http://nilofar20.mihanblog.com/

سلام فاطمه خانم.یه جورایی منم مثل شما هستم عاشق گمنامی شهدا هستم.خوش به حالت که اینطوری عاشق شدی خیلی ها عشق شدنشان هم عاشق شدن نیست .خداروشکر خیلی دخترخوبی هستی خدا بهت هر چی می خوای بده یا هر چی مصلحتت هست بهت بده..ما هم جایی هستیم که 5تا شهید گمنام داره عاشقشونم خیلی حرفها رونمیتونم بزنم دعام کن ومیخوام باهات لینک بشم اگه قبول کنی

سلام...
این نظر لطف شماست دوست عزیز...
من به شهدای کشورمون میتونم اسم ارادت رو بزارم...چون از جون گذشتن واسه کشورت واقعا کار بزرگیه و باید در مقابلشون با ارادت تمام ایستاد...
میام وبت بانو...

مجتبی یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 21:39 http://mojtaba2010m.blogsky.com

عرض سلام وادب دارم خدمت شما
راستش وقتی گفتین که 5 شهید گمنام یه دفعه یادم افتاد به شهدای صفائیه ووقتی که شما تصویرش را گذاشتید واقعا دلم گرفت شهدای صفائیه واقعا غریب هستند روز خاکسپاری شهدا را یادم نمیره.در همین شهر شما عده ای بودند که امدند وگفتند نباید اینجا شهدا به خاک سپرده شوندحال دلیلی نداشتند گفتند فرزندان ما می ترسندگفتم ترس تمام شدانروزی باید می ترسیدید که اگه عراقیها می امدند دیگر زن وفرزندی نداشتید که بخواهید حالا اینطوری بگویید.هفته قبل امدم گلزار شهدای گمنام گفتم بریم شهدای گمنام برای خودمان دعا کنیم وبرای خودم فاتحه ای بخوانم که وقتی رسیدم ماشین مدل بالایی انجا بود که دخترهایی سوار بران با قیافه هایی زننده.خیلی دلم گرفت برای شهدای گمنامی که حتی اینجا در وسط شهرهایمان غریب هستند.غربتشان دلم را چنگ میزد..خدا چه کنیم که رفتند تا ازاد باشیم ولی چه شد که ازادی را با ...اشتباه گرفتند.ببخشین که حرفهای زدم که شاید بدتان بیاید
قبول کنین لینکتان کنم .به ما هم سر بزنید

سلام...
راستش من نمی دونم منظور شما کدوم شهره...
اما با حرفاتون موافقم...
و ممنون که وقت گذاشتید و اومیدید...
خدمت میرسم...
سبز باشید...

فریناز یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 22:59 http://delhayebarany.blogsky.com

چه قدددددددددددددر آهنگت می خوره به متنت فاطمه

بارونم شناختتت بانو... میاد برات میشه سایه بود

مممممممممممنون بانووووووووی آرامش...

بارون هممون رو میشناسه بانو...هممون رو....

فریناز یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 23:00 http://delhayebarany.blogsky.com

خداااااااااااای من

یادم باشه بهت بگم اداشو دربیاری واسم

خیلییییییییییییی باحال بود

نون خشکه

خدا نکشدت دختر

هه!!تازه ادای چیزای دیگه ای رو هم در می آوردم...
مثه سبزی فروشا...و خیلی چیزای دیگه...

دوران خیلی جالبی بود واقعا...

یادش بخیر...

فریناز یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 23:01 http://delhayebarany.blogsky.com

دلت دریایی شده بانو...
از عرض و طول!

از عمقم دریاست فاطمه؟

وقتی میگی* او* پس باید باشه دیگه

امیدوارم باشه بانو...
من به دلم قول دادم بانو...

آره...هست ...هست بانو اما دور...
و این خیلی سخته...سخت بانو...

مائده دوشنبه 9 آبان 1390 ساعت 18:03

بازم ازین نظرات با مسما...

غزل سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 16:15

فاطمه جونم مطمئنی تو فاز افسردگی نرفتی خانمی دارم نگرانت میشم به خدا

نه بابا خیالت راحت...
بهت که گفتم من همون دختر خل و چل دبیرستانم...
تو که خودت شاهد خل بازی هام بودی و هستی غزلک...

من همون دختر خل و چل خوش خنده ام که فقط گاهی دلش میگیره و اشکش میاد...
دله دیگه....باید بگیره و گریه کنه...
مگه نه غزل؟


مرسی که اومدی...

فریناز سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 21:30 http://delhayebarany.blogsky.com

چقدر به خودت احترام میذاری فاطمه

دختر خل و چل یعنی چی!

تو که مثل ما نبودی

تو قرار بود ما رو درست کنی اما انگار خودت دست ما رو از پشت و جلو میبندی

سبزی فروشه رو بگو

خونه دار و بچه دار
زنبیلو بردار و بیار
هندونه داریمممممممممممم بدو بدوووووووو

آخخ یادش به خیر

خب حقیقته دیگه بانو...

نیستم یعنی؟؟

سبزی قرمه...سبزی آش...
اینا رو با ادا نوشتم واستا...

صدامم عوض کردم.

واقعا یادش بخیر...

امیدوارم الانمون هم مثه همون روزا شه و تو آینده از این روزا به عنوان روزای خوب یاد کنیم بانو...

فریناز سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 21:31 http://delhayebarany.blogsky.com

منظورم سایه بون بود نه سایه بود

خودت متوجه شدی
مگه نه بانو؟

خواننده باید عاقل باشه به هر حال

بله.....
گرفتم اتفاقا...می خواستم در جواب متذکر بشم اما دیگه آبرو داری کردیم گفتیم ما که فهمیدیم زشته آدم ایراد بگیره...

خواننده خل و چله بانو....خیالت تخت...
خودمو گفتمااااا

فهیمه چهارشنبه 11 آبان 1390 ساعت 11:35

فاطمه جان سلام!
بانو خیلی شبیه منی.چند وقتیه منم دلم گرفته.دلم تنگه. حالم اصلا خوب نیست.همه اش اشکم درمیاد. بدون این که حواسم باشه می بینم چند ساعته دارم شعر میخونم فکر میکنم گریه میکنم. سعی میکنم جلوی کسی این طوری نباشم. یه وقت فکر میکنن من خل شدم.
یه دوست خوب خدا بهم هدیه داده که خیلی صبوره. میدونم تحمل این حال من براش خوشایند نیست اما به روم نمیاره.همدلمه. تو هم حتما از این دوستا داری.درسته سنگ صبورمون خداست اما یه کسایی تو زندگی هدیه قشنگ خدا برای ما هستن.مارو به یاد خدا میاندازن.بهمون روحیه میدن. درسته تو این دوره کمن اما هستن.حتما تو هم داریشون.
حالتو می فهمم.فاطمه جان به جز این که خیلی راحت و فارسی با خدا حرف میزنی یه دعا که مناسب حال الانته از ادعیه مفاتیح یا از اون آیه هایی که اولش ربنا داره پیدا کن و موقع قنوت بگو یا همین طوری با خودت زمزمه کن.
از همه اینها بگذریم آدمیزاد تو این دنیا خیلی تنهاست تا برسه به خود خدا.چاره ای هم نیست. باید تحمل کرد.
ببخشید این دفعه خیلی پرحرفی کردم.آخه این حالت خیلی به من شبیهه. باهات همزادپنداری! کردم.به خدا سپرده باشی همیشه.

سلام بانو فهمیه...
ممنون که مهمون همیشگی این وب شدی...
ممنون...
با حرفات موافقم...سنگ صبور هممون خداست اما هر کسی تو زندگیش به یه همراه به یه دوست همزبون احتیاج داره....

من هم این هدیه قشنگ رو دارم تو زندگیم بانو...یه دوست همدل...

ممنون بابت حرفات....حتما به مفاتیح واسه خوبی حالم سر می زنم بانو...
امیدوارم خدا پناه ههمون باشه...
سبز باشی بانو...

غزل چهارشنبه 11 آبان 1390 ساعت 17:58

تو بی خود کردی اگه من نشناسمت باید برم بمیرم
بیشتر از همیشه نگرانتم دختر به ظاهر خنده رو هم خودت هم من بهتز می دونیم که هر وقت حالمون خراب بیشتر خوشحالیم پس گولم نزن

هه...
غزلک فاطمه شناس...
این حرفا چیه...
درسته قوبل دارم غزل...خودت که به قول خودت می شناسی منو من هر وقت حالم خراب تر شه می خندم...
درسته این روزا دنیا داره باهام بد تا می کنه و منم دارم سر خوشانه ادامه می دم و به روری خودم نمیارم که دنیا داره می تازه واسه خودش...
غزل..من به دلم قول دادم...برام دعا کن...دعا کن...
من می خندم و میون خنده گاهی گریه می کنم...این خیلی درد داره...
اما من مقاومت می کنم...
تو هم برام دعا کن...دعا کن شرمنده ی دلم نشم...
فقط همین غزل...
سبز باشی غزلکم...

گل مریم پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 17:57

سلام
داشتم متنتو می خوندم وسطاش چشمام گرد شده بود باورم نمیشه! یعنی انقدر دختر شادی هستی!!!

سلام...
معلومه...
بهم نمیاد مگه؟؟؟

bardia جمعه 13 آبان 1390 ساعت 23:07 http://nasleman.javanblog.com

سلام. برای تبادل لینک حاضرید؟؟ به من یه سری بزن. منتظرتم. مرسی
نام وبلاگ من:درد و دل های نسل من
http://nasleman.javanblog.com/

سلام...
چشم

نازنین شنبه 14 آبان 1390 ساعت 17:41

سلام بانو
شرمنده برای تاخیر در حضورم

این پستت رو که خوندم ایمان آوردم به شباهت هامون
فرق اساسیمون اینه که تو میتونی بنویسی و من نمیتونم
چه خوب که تو مینویسی و انار از عمق وجود منم مینویسی اونوقت حس میکنم سَبُک شدم

منم دختر شادیم
قبلا خیلی بیشتر بودم
با بچه ها مدرسه رو میذاشتیم روی سرمون
حتی گاهی دانشگاهو
اما گاهی توی دلم یه آشوبی میشه
از خودم دلگیر میشم
شاید اون موقع حتی بازم به ظاهر شاد باشم
دلیلشو نمیدونم
شاید بزرگتر شدن
نزدیکه تولدم هرسال یه حس خاص پیدا میکنم
یه حس عجیب
اینکه یه برگِ دیگه هم از زندگیم ورق خورد و من ...
چی شدم!!
چی کار کردم واسه خودم
واسه خدا
واسه این دنیام و اون دنیا

نمیدونم بانو
ولی اینروزا همون حس و حالو دارم
باورم نمیشه دیگه 23 ساله شدم
اصلا فکر نمیکردم یه روزی این همه بزرگ بشم

آدرس مثل باران رو به خیلی از دوستام ندادم
چون اونا هم همش به من گیر میدادن تو مگه چته
نمیتونستم بگم دلم دست خودش که نیست
حرف داره
خیلی داره
برات بهترین روزها و لحظه ها رو آرزو میکنم بانوی دریایی
ببخش برای اینهمه پر حرفی


سلام بانوی باروون...

خوشحالم بابت شباهتی که گفتی...
و این که می تونی حرفایی که زدم رو درک کنی...این برام یک دنیا ارزش داشت...
ممنون بابت حرفات...ممنون...
یک دنیا ممنون...

فریناز سه‌شنبه 17 آبان 1390 ساعت 09:58

خاله سبزی فروش کجایی؟

رفتی تره میدون سبزه بیاری؟


میگم گلی خانم
اون فاطمه رو خدا فقط می شناسه

اینقدر باحاله که حد نداره

همین دور و برم بانو...
خدمت میرسم بانو...

فعلا هوا برفیه...سبزی تعطیله...
فعلا همون نون خشکی کافیه بانو...

فریناز سه‌شنبه 17 آبان 1390 ساعت 09:59

سبزه نه!
سبزی

میدونم فهمیدی ولی واسه خودم نوشتم که نفههمیدم

بله...
ممنون از دقتتون بانو جان...


شما هر چی بنویسی ما دوس داریم....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.