.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

چرخ و فلک

هوالغریب...



دلم چرخ و فلک می خواهد...


از آن بلندها...از آن ها که وقتی آن بالایی تمام زمین کوچک شود زیر پاهایت...


چرخ بخوری و بتابی ما بین زمین و هوا و بعد تمام بغض هایت را بین تمام آن فریاد ها خالی کنی...


تمام آن چیزهایی که در زندگی ات تو را اذیت می کند...همه و همه را رهـــــا کنی آن بالا...


از بچگی عاشق چرخ و فلک پارک ارم بودم...عشق دوران کودکی ام این بود که تابستان شود و برگزاری کلاس های تابستانی از طرف محل کار پدرم و بردن ما بچه ها به پارک ارم و تمام آن سینما رفتن ها و تمام آن امامزاده هاشم رفتن ها و...


نمی دانی چه عشقی داشت...


یا بردن ما به پارک جمشیدیه...من وجب به وجب جمشیدیه را گز کرده ام قدیم ها...حتی یک بار تمام سنگ هایی که شده اند سنگ فرش پارک را خواستم بشمرم آنقدر که این پارک برایم جذاب بود...و تمام کوه  کلک چال که نمی دانی چقدر عشق می کردم در آن زمان ها...


هیچ گاه بعد از آن دوران دیدن جمشیدیه برایم عشق سابق را نداشت..هیچ گاه...تنها بی نهایت این پارک را دوست دارم...


چه دورانی بود!!!!


در کنار تمام عشق هایی که می کردیم من بودم و وابستگی عجیبم به مادرم...


یادم است بار اول که از طرف آن کلاس ها رفتیم جمشیدیه از وقتی که سوار اتوبوس شدیم تا رسیدیم من فقط گریه کردم که من مامانمو می خوام ....عین یک بچه ی اعصاب خورد کن...الان که فکر می کنم می بینم چقدر طاقت داشت آن خانوم شیرازی که نزد مرا له کند با آن وضع گریه کردن هایم...



بلکه با صبوری تحمل کرد و تمام سعی اش را کرد که من را آرام کند ولی من پر رو تر از این حرف ها بودم...


یادم است کاری کردم که تمام اتوبوس مجبور شدند بخاطر بی قراری من برگردند...تازه رسیده بودیم جمشیدیه که بخاطر من کل بچه ها را برگرداندند...


ساعت 2 رسیدیم به محل کار پدرم...تا رسیدیم به سرعت دویدم سمت اتاق پدرم...جلسه داشت و در اتاقش یک عالمه مرد نشسته بودند که حرف می زدند...


در را باز کردم و پریدم سمت پدرم...طفلی مانده بود که من از کجا پیدایم شد...بعد همکار پدرم آمد و گفت که این دخترت تحویل خودت:دی


یک عالمه آدم را کشت از بس گفت من مامانمو می خوام...


و بعد تمام آن مردها شروع کردند به خندیدن به من...


هنوز بعضی از آن ها با پدرم که رفت و آمد می کنند وقتی من را می بینند محال است آن روز را به روی من نیاورند...


چه دورانی بود...


اما از اردوهای بعد به مرور بهتر شدم تا این که شدم پای ثابت تمام آن اردوها و عشق دوران کودکی ام شد پارک ارم و جمشیدیه...


و حال امروز دلم هوس چرخ و فلک های کودکی ام را کرده...درست مثل آن وقت ها نترس هستم...یادم است وقتی سوار چرخ و فلک میشدم هیچ کدام از کمربندها را نمی بستم و تنها می نشستم و برای خودم تاب می خوردم...




چقدر دلم چرخ و فلک می خواهد...


این بار رها تر از تمام آن زمان ها هوس ِ عشق کودکی ام را کرده ام...




                    رها تر از همیشه...


                                                    فقط قدری تاب خوردن در هوا را می خواهم...






+ منو به حال ِ من رهـــا نکن

تو که برای من همه کسی


....


برای آقای ستاره پوش-8

هوالغریب...



سلام بر یگانه آقای ستاره پوش


سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیا


سلام مهدی جان



آنقدر حرف دارم برای زدن که نمی دانم از کجایشان بگویم...امشب که در درمانگاه نزدیک خانه مان نشسته بودم در انتظار دکتر داشتم به تمام حرف هایم برای شما فکر می کردم...مرتب می کردم که از کجا بگویم...



فقط  می دانم که گذشت...

به همین سادگی شد چهارمین و آخرین جمعه از ماه مهمانی خدا...



در چشم بر هم زدنی گذشت...و چقدر عجیب گذشت...چقدر عاشقانه گذشت...چقدر پر از دلتنگی و درد گذشت...


چقدر پر از اشک گذشت...


مثل همین امروز و اشک هایی بی پایان زیر باران خدا...


آقای خوبم...


دلم این روزها پر شده است...آنقدر پر که ترجیح می دهم روزه سکوت بگیرم و حرف نزنم...خودتان شاهد تمام این روزهای پر از رمز و راز هستید...


روزهای تکرار...


آری ...این روزها روزهای تکرار منند!!!



                                   روزهای تکرار شدن فاطمه...



حکمت این تکرار شدن را نمی دانم...تنها می دانم که دارم تکرار می شوم...درست در همان روزها ... درست در همین شب ها...


در همان روزها دارم تکرار می شوم تا چه شود؟!


که از فکر ِ به این تکرار روزی هزار بار بمیرم؟!


که هزاران بار عطش ِ این دل بیشتر شود ؟!


که بمیرد و جان دهد؟!


نمی دانم این تکرار دلیلش چیست!!


اما خوب می دانم که دلیل دارد...می دانم که اربابم مهریان تر از این حرف هاست...برای همین هم تنها شکر مانده است برای دلم...تنها شکر کردن و نگاه شدن...نگاه شدن و دعا شدن برای او که تمام وجود ِ من است...


من تمام ِ خودم را دعا کرده ام برای او...



آقای خوبم...

چقدر این روزهای آخر نفس گیر شده است...


کاش تمام نشود رمضان امسال...کاش تمام نشود...من هنوز تشنه ام...


هنوز تشنه ی رحمت خدایم...هنوز سیراب نشده ام دراین ماه...


و حال نشسته ام روبه آسمان...


منتظر رحمت الهی...منتظر سیراب شدن...


من هنوز با رمضان کار دارم...من هنوز حرف ها با رمضان امسال دارم...


آقای خوبم...

خودتان که شاهد بودید دیشب چه کرد با من آن فراز جوشن کبیر که می گوید یا حبیب الباکین...و حتی همین امروز در زیر باران...


بارانی که درست بعد از آن همه ابری شدن و بغض کردن آسمان بارید...بهتر است بگویم با هم باریدیم...و چقدر خوب که بعد از دو ساعت باریدن باز هم تنها شکر برایم ماند...همان لحظه که بلند شدم تنها شکر ماند برایم... تنها شکر...


شکر برای تمام این اتفاقات...شکر برای همه چیز...



آقای خوبم...

کمکم کنید...


به حق تمام اشک های امروز و الان کمکم کنید...


دلم دیگر طاقت ندارد...هنوز در شک امتحان قبلی بودم که امتحانی دیگر رسید...


شما که شاهد هستید این بار پای حساس ترین نقطه ی دلم در میان است...


این بار خدا دست گذاشته است روی حساس ترین قسمت دلم...


من چشم امید دارم به یاری شما در لخظه به لحظه ی این امتحان...



دل ِ کوچکم اندکی بودن مطلق می خواهد...اندکی امنیت مطلق حضور او را می خواست تا آماده شود برای این امتحان...


و حال بدون این امنیت و پس دادن این امتحان...


آخ که من چه قدر حرف دارم...چقدر پر از اشکم...پر از بغضم...پر از خواهش شده ام...



آقای خوبم


چه قرار است بر سر ِ دلم بیاید؟!



آقای خوبم...

یادم است او را به شما سپردم...اویی که به خاطرش از همه چیزم گذشتم...و حال این گذشتن چقدر آرامم می کند...چقدر تسکینم می دهد...


چقدر آرامم که هوایش را دارید...و چقدر این آرامش شیرین است... درست عین عسل...


من هنوز دل خوش ِ خواندن تمام آن عهد ها هستم...

هنوز دل خوشم...





آقای خوبم...


میشود قدری نــــــــــــــــــــفس؟!

...








اللهم عجل لولیک الفرج




+عکس از خودمه...فرازی از دعای جوشن کبیر که با تموم وجودم معناش رو فهمیدم...


التماس دعا دوستان...


دیوانگی هایم برای ارباب-1

هوالغریب...



دل که دیوانه شد دیگر نمی توانی دستش را هر وقت که خواستی بگیری و شانه به شانه اش راه بروی و برایش حرف بزنی...


یک هو به سرش می زند و به خودت که می آیی می بینی تا کجاها که نرفته...


می بینی که یک گوشه نشسته و زل زده به عکس روی دیوار و اشک می ریزد...می بینی نشسته کنج همان شش گوشه ...مثل همان روز آخر و زل زده به قبر ارباب...


امان از روزی که دل دیوانه شود!!! امـــــــــــــــــــــان...


وقتی ندیده ای تنها یک آرزوست...آرزویی شیرین...اما وقتی دیدی محال است دیوانه نشوی...محال است دیگر بتوانی دلت را بند کنی... محـــــــــــــــــــــــال...



تنها می بینی که دارد میگردد...می گردد و اشک می ریزد...


و چقدر این دیوانگی شیرین است...


چون تو را نیمه های شب به بلندترین مکانی که در نزدیکت است می کشاند...یک هو به خودت می آیی می بینی نشسته ای وسط پشت بام و داری برایش اشک می ریزی...برای اربابت...


این دیوانگی شیرین است!!!عین عــسل...


و این وقت ها پشت بام میشود انتهای ارتفاعی که نزدیک توست...همان پشت بامی که وقتی آنجا می ایستی روبه روبت می شود تمام آثار تاریخی شهرت...روبه رویت می شود مسجد جامع شهرت...


مسجد جامعی که تو خودت را هر جور که بود به پشت بامش رساندی تا ببنی بر فراز گنبد مسجد ایستادن چه حالی دارد...



این روزها دلم عجیب بار هوایی شده است و دیوانه...


آخر همین شب ها بود که برات دیوانه شدنش صادر شد...


ارباب خوبم!


تشنه ام...


عجیب تشنه ام...


هر چند که تمام بغض های عالم سراغ دلم می آید وقتی به آن همه آب فکر می کنم که هنوز خیلی ها کنارش می نشیند...

نمی دانم چطور دلشان می آید...



ارباب خوبم...


می شود         قدری       آ  ب؟!!



جسارت من را ببخشید اربابم...



+ عکس مربوط میشه به فرات که در کنارش هم خیمه گاه قرار داره...این عکس رو با بغضی بی نهایت گرفتم...


28 شهریور میشود دومین سالگرد دیوانه شدن دلم...



+ از امروز هر وقت که شد دیوانگی هایم را برای ارباب خواهم نوشت...

آنقدر که قدری کم شود این همه عطش...


هر چند که این عظش به قدر ِ دریاست...



+نیایش***پویا بیاتی


زائر بارانی ِ خانه ی عشق...

هوالغریب....




می خواهم تمام مسیر آمدنت را گل باران کنم فرشته ی پاک خدا...


میخواهم تمام مسیر ِ گام های آسمانی ات را گل باران کنم زائر خانه ی عشق...


می خواهم به نشانه ی خدایی شدنت روبه رویت بیاستم و در چشمانت نگاه کنم و بگویم که آسمانی تر شدنت مبارک ِ وجود ِ آسمانی ات باشد...


می خواهم به نشانه ی احترام سلامت کنم  و به نشانه ی دلتنگی پیشانی ات را ببوسم...پیشانی کسی که خالصانه سر بر کوی عشق نهاده است و روبه روی خانه اش نماز خوانده است بوسیدن دارد...


می خواهم به رسم ادب روبه رویت بشینم و تنها نگاهت کنم...چرا که تمام وجودِ تو بوی مطلق خدا می دهد...چرا که نگاه کردن به روی ماه ِ زائر خانه ی عشق هم ادب می طلبد...


می خواهم به رسم دوستی دست بر شانه ات بگذارم تا حس کنم چقدر قشنگ و ناب تمام وجودت خدایی شده است...


می خواهم به رسم معرفت به تو تبریک بگویم خاص ترین مهمان ِ مهمانی ِ بزرگ خدا...


میخواهم به رسم دل های بارانی به دلت که این روزها پاک ترین و سبک ترین دلیست که می شناسم رهایی و پرواز کردنش را تبریک یگویم...


می خواهم به رسمی سبز تمام وجودت را گل باران کنم...تویی که شده ای عین یک کودک در لحظه ی تولدش...همان گونه پاک و معصوم...


می خواهم به رسم تمام شب های پر از ستاره، ستاره باران شدن ِ تمام وجودت را جشن بگیرم....


می خواهم به رسم باران تمام وجودت را که شده است تجلی ِ وجود خدا را عاشقانه نگاه کنم...


می خواهم به رسم صداقت و یک رنگی باران به دل ِ بارانی ات بگویم که سفید پوش شدنش چقدر در این ماه حرمت دارد...


می خواهم به رسم عشق بگویم که نمی دانی چقدر حرمت دارد دلی که با زبان روزه دور ِ خدایش می گردد و لبیک می گوید...



اصلا بگذار به رسم خودم برایت بگویم...


تمام قربان صدقه رفتن ها و گشتن ها دور خدایت نمی دانی چقدر وجودت و دلت را حرمت بخشیده...زندگی بخشیده...عشق بخشیده...رهایی بخشیده...امید بخشیده...ایمان بخشیده...



تمام آن قربان صدقه ها مبارک وجودِ پاک و سپید ات باشد...



و در نهایت می خواهم به رسم تمام رسم های خوب دنیا با تمام وجودم خالصانه و صادقانه به تو بگویم که :




گشتن دور ِ خدایت مبارک وجود آسمانی ات باشد خوب ِ من...






+تقدیم به حضور آسمانی فریناز آسمانی ام...

حجت مقبول باشد بانوی آسمانی...



                                             و این که خوش اومدی بین زمینی ها...



قدری به اندازه ی دلم...

هوالغریب...



شب های قدر هم رسید...


همان شب هایی که به قدر هزار سال است...همان شب هایی که جان می دهد برای تنها بودن و خلوت کردن با خدا...


همان شب هایی که تنها خودت هستی و تمام سال های زندگی ات...


همان شب هایی که می توان قدری با خود رو راست بود تا فهمید اصلا با خودمان و زندگی مان چه کرده ایم...


همان شب هایی که همه چیز را می سپاری به قدرت لایتناهی خداوند...


همان شب هایی که می توان عاشقی کرد...


این شب ها آمدند...


در پس ِ تمام این گذر ِ سریع روزهای رمضان آمدند...روزهایی که انگار کسی دنبالشان کرده است بس که دارند سریع می گذرند....


روزهایی که می توان یاد گرفت که ثابت کرد...به زندگی ثابت کرد که داشتن خداوند در تمام لحظه های زندگی یعنی چه...می توان ثابت کرد دلی ِ که قرص ِ وجود خداوند است یعنی چه...


به قول مهمان دیشب ماه عسل می توان ثابت کرد...از کودکی هیچ گاه مثل من و شما طعم پا داشتن را نچشیده بود...هیچ گاه نچشیده بود با پا راه رفتن و دویدن یعنی چه...


اما در عوض خوب یاد گرفته بود با دل دویدن یعنی چه...



با دلش تا کجاها که ندویده بود


                                                  با دلش تا کجاها که نرفته بود...



چقدر پاهایش با مال من فرق داشت...پاهایش زندگی داشت...زندگی...


1866 پله را با آن وضع بالا رفت تا ثابت کند که پاهایش از پاهای من خیلی همراه تر است...تا ثابت کند پاهایش از مال ِ من پا تر است...و ثابت کند که چقدر دلی که عشق مهربان ارباب در دلش است چقدر حرمت دارد...


یا او که با سرطان جنگیده بود...با سرطانی که ایشان خطابش می کرد...جنگیده بود و سرطان را خوابانده بود و زندگی می کرد...سرطانی که هرگاه امکان داشت بیدار شود اما او دلش گرم بود...می خندید...با تمام وجود می خندید و حال 6 روز بود که طعم مادر شدن را چشیده بود...مادر شده بود تا به قول خودش به دخترش یاد بدهد چگونه مادرش برای داشتن او حاضر شده با سرطان بجنگد...


حال که دخترش را داشت حتی از بیدار شدن آن بیماری هم ترسی نداشت...


حرف زدن در مورد این شرایط ها هم سخت است...چه برسد در این شرایط باشی  و این گونه حرف بزنی...



قدر ِ زندگی یعنی همین...


                                                 یعنی همین قدر رفیق بودن با خدا...




چقدر دلم کوچک است برای این قَدر...





                                             خدایا قَدرَش را بزرگ می کنی؟!






+در این شب های عزیز در حق همدیگه دعا کینم و برای هم بهترین حال ها رو از خدا بخوایم...


التماس دعا...