.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

دیوانگی هایم برای ارباب-1

هوالغریب...



دل که دیوانه شد دیگر نمی توانی دستش را هر وقت که خواستی بگیری و شانه به شانه اش راه بروی و برایش حرف بزنی...


یک هو به سرش می زند و به خودت که می آیی می بینی تا کجاها که نرفته...


می بینی که یک گوشه نشسته و زل زده به عکس روی دیوار و اشک می ریزد...می بینی نشسته کنج همان شش گوشه ...مثل همان روز آخر و زل زده به قبر ارباب...


امان از روزی که دل دیوانه شود!!! امـــــــــــــــــــــان...


وقتی ندیده ای تنها یک آرزوست...آرزویی شیرین...اما وقتی دیدی محال است دیوانه نشوی...محال است دیگر بتوانی دلت را بند کنی... محـــــــــــــــــــــــال...



تنها می بینی که دارد میگردد...می گردد و اشک می ریزد...


و چقدر این دیوانگی شیرین است...


چون تو را نیمه های شب به بلندترین مکانی که در نزدیکت است می کشاند...یک هو به خودت می آیی می بینی نشسته ای وسط پشت بام و داری برایش اشک می ریزی...برای اربابت...


این دیوانگی شیرین است!!!عین عــسل...


و این وقت ها پشت بام میشود انتهای ارتفاعی که نزدیک توست...همان پشت بامی که وقتی آنجا می ایستی روبه روبت می شود تمام آثار تاریخی شهرت...روبه رویت می شود مسجد جامع شهرت...


مسجد جامعی که تو خودت را هر جور که بود به پشت بامش رساندی تا ببنی بر فراز گنبد مسجد ایستادن چه حالی دارد...



این روزها دلم عجیب بار هوایی شده است و دیوانه...


آخر همین شب ها بود که برات دیوانه شدنش صادر شد...


ارباب خوبم!


تشنه ام...


عجیب تشنه ام...


هر چند که تمام بغض های عالم سراغ دلم می آید وقتی به آن همه آب فکر می کنم که هنوز خیلی ها کنارش می نشیند...

نمی دانم چطور دلشان می آید...



ارباب خوبم...


می شود         قدری       آ  ب؟!!



جسارت من را ببخشید اربابم...



+ عکس مربوط میشه به فرات که در کنارش هم خیمه گاه قرار داره...این عکس رو با بغضی بی نهایت گرفتم...


28 شهریور میشود دومین سالگرد دیوانه شدن دلم...



+ از امروز هر وقت که شد دیوانگی هایم را برای ارباب خواهم نوشت...

آنقدر که قدری کم شود این همه عطش...


هر چند که این عظش به قدر ِ دریاست...



+نیایش***پویا بیاتی


نظرات 20 + ارسال نظر
نوید سه‌شنبه 8 مرداد 1392 ساعت 16:27 http://b-andishe.ir/

سلام
دوست عزیز به سایت من سر بزن
تبادل لینک هم میکنم
از تبادل لینک با ما پشیمون نمیشی (:

...

خرید وبمانی سه‌شنبه 8 مرداد 1392 ساعت 16:30

سلام
وبلاگ خوبی دارین.
خواستی تبادل لینک کنی خبرم کنم.

عنوان: خرید وبمانی
لینک: http://www.PersianXchange.ir/

...

محمدرضا سه‌شنبه 8 مرداد 1392 ساعت 19:28 http://mamreza.blogsky.com

سلام
در این شب های عزیز منو از دعای خیر خودتون محروم نکن.شهادت امام علی علیه السلام تسلیت...

سلام

اتفاقا به یادتون بودم ...

...

تسلیت

نازی چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 00:23

منم یه بار رفتم تا اون بالا بالاهای مسجد جامع شهرمون خیلی خووووووبه خیلی خووووب...اصن به آدم یه حس معنوی و پر از آرامش میده...البته مسجد جامع ما با مسجد جامع شما فرق میکنه ها

...
فاطمه بعضی وقتا وقتی از ته دل مینویسی میشه حس کرد...
مثل امشب
حسش کردم
و حس قشنگی داشت
این دیوانگی شیرین مثل عسل

و میتونم بفهمم چقدر خالصانست

من راستش خیلی دوس داشتم شهر شما رو ببینم ولی هیچ وقت نشده ....

راستش یه فامیل داریم اصالتا همشهری شماست...اصا نمی دونی با چه عشقی از یزد حرف میزنه ها...

یزد رو به خاطر معماری شهرش خیلی دوس داشتم ببینم که نشده هنوز...

بعله...از مسجد جامع شما عکس ها شو دیدم

ولی به مسجد جامع ما نمیرسه ها



فقط می دونم با تموم ِ تموم ِ تموم وجودم توشتمش...
و چقدر خوبه که حسش کردی مهرناز...

ممنونم بانو...

نازنین چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 03:12

دل منم بدجوری هوایی شده فاطمه

امشب خیلی التماس دعا همزادم

دل من که اصا این چند روزه در حال جون دادنه نازنین...

ماش ارباب یه نظری بهش بکنه...

به یادت هستم عزیزم...
توام به یاد من باش

مهدی چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 07:41 http://mahdifm62.blogfa.com/

بله شما رو خوب یادم هست.

خوبه که برگشتید و دوباره می نویسید.

آدرس لینک رو عوض می کنم.

تو این روزها من رو هم دعا کنید.

راستش من اصا نرفته بودم

فقط آدرس وبم عوض شد بنا به دلایلی...

شما از خیلی قدیمی های وبم هستید...

چشم...
منم هم محتاج دعاهای شمام

مژگان چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 11:38 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

دل نوشته چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 12:05 http://fun-thing.blogsky.com

سلام بانووو

خیلی قشنگ دلتنگیت را ترسیم کردی
خیلی خوشم اومد دختر

این روزها ما رو از دعای خیرت فراموش نکنی دختر

سلام سمانه جون

ممنون...
لطف داری به من و نوشته هام...


چشم...
خودمم خیلی شدید محتاج دعای شمام

مینا چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 13:55 http://www.beheshtam.blogsky.com

آقا دلم کربلا خواست

دل منم مینا...

یعنی میشه برم؟

فریناز چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 14:18

قربونه این دله پاک بشم که همیشه ی همیشه از ته دلش می نویسه


به اربابیش قسمش دادم...
قسم...

خدا نکنه فدات شم...

این حرف رو من باید در مورد دل پاک و خدایی تو بزنم قربونت برم...


چی بگم...
جونم می لرزه وقتی اسم ارباب میاد این روزا

november چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 16:51 http://november.persianblog.ir

بعضی دیوانگی هایم هستند که عاشقترند از وقتهای دیگرم
دیوانگیهایی که به دلتنگی ختم میشن
شنیده ام دلتنگی مرض عجیبی ست
آدم را آرام آرامـــ نا آرام میـــکند...

امیدارم همین امروز با زبان روزه ات سیراب بشی سفرکرده ی کربلا.

چقدر زیبا گفتید....

آرام آرام آدم را نا آرام می کند...
دقیقا همین طوره...

اصلا کربلا یعنی بی قراری محض...
هرچی تو نجف آرامش داری تو کربلا بی قراری...


نجف یعنی آرامش محض
و

کربلا یعنی بی قراری محض

امان از کربلا
امـــــــــــــــــان...


کاش ارباب یه نگاهی به دلم بندازه که این روزا عجیب تشنست...

عجــــــــیب...

لیلیا چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 16:59

دیوانگی واسه ارباب ..

چه دیوانگی قشنگی...

دل که دیوانه شد.. ...


چه خوب که دلت دیوونه ی اربابِ..... شکر....




نیمدونم چی بگم..

ارباب...

تشنگی....

و...

یه دل دیوانه...





التماس دعا بانو....

چی بگم بانو...


دعام کن امشب...

فقط همین...

میشه بانو؟

مثل دیشب که گفتی در کتار شهدا دعام کردی

عجیب نیاز دارم بهش

مینا چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 21:59 http://www.beheshtam.blogsky.com

سلام بدو بیا وبم

سلام

مینا تو که شماره ی منو داشتی کاش بهم اس می دادی...

خب من دیر دیدم ...حالا چیکار کنم؟

کاش اسی میگفتی میومدم نت

نازی جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 01:06

ایشالا میای و شهر ما هم میبینی و در خدمت هستیم خانوم خانوما با یه عالمههههه قطاب و شیرینی های خوشمزه

شهر ما یه قسمتش بافت تاریخی داره که زیاد بهش نمیرسن...که اگر میرسیدن به حتم توریست بیشتری جذب میکرد...

ولی شما بیا قدمتونم رو چشم



آخ آخ گفتی قطاب اصا دلم ضعف رفت...من فقط یه بار قطاب یزد خوردم اونم واسه سالی بود که داداشم تو شهر شما سرباز بود
دو ماه آموزشی اونجا بود...
خیلی خوشمزه بود...

قطاب خیلی خوردم بعدش ولی هیچی قطاب یزد نشد واسم...
خیلی خوشمزه بود...
همی شکلی میشدم وقتی می خوردم...

تو این مملکت به کدوم آثار تاریخی میرسن که این دومیش باشه بانو


جدی جدی پامیشیم میایما!!!

لیلیا جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 02:21

اتفاقا.. یادت بودم..

مخصوصا جایی که اسم ارباب... برده میشد..

مهربان ارباب...

شب قدری بود.... خیلی سختــــــ. خدا رحم کرد!!!

ممنون که به یادم بودی...


این روزا اسم ارباب میاد اصا میمیرم و زنده میشم لیلیا...


چی شد مگه؟!!

لیلیا جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 02:46

باز هم همون قصه شب های قبل..

من..

او...

نفر ...

آنها..

و
من خسته! و خطرناک.... ! خطرناک.. برای همه..

خیلی برای سکوت... گریه کردم..

گریه کردم که سکوت رو بهم بدن....

مثل شب نوزدهم!!!!

خووووووووب یادمه اون شب رو...
باهم حرف می زدیم...

چی بگم بانو...

فقط برات دعا می کنم که زودتر سرد بشی...
چون این گرم بودن داره تو رو نابود می کنه و بدبین...

بدبین به همه چیزو وهمه کس...این حرفمو هم خوب می فهمی یعنی چی...

چندین بار گفتم بازم میگم نزار اعتقادت بره...

بره دیگه برنمیگرده به این راحتی ها...

لیلیا جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 03:16

اوهوم..

دیگه به این راحتی ها بر نمیگرده....

آخ خدا...

پس خواهش می کنم نگهش دار...

کاش خودت هم این شب ها بجای خواستن سکوت اینو از خدا خواسته باشی بانو...

من برات خواستم ...
توام خواستی؟

لیلیا جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 03:35

اره.. خیلی وقته میخوام و میگم ..
خدایا مراقب اعتقاداتم باش...
خیلی وقته میگم..


ممنونم بانو.. ممنونم که برامون دعا میکنی..

خداروشکر بانو...

شکر...

احتیاجی به تشگر نیست بانو...
به یادتون هستم

نازی جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 17:38

تازه اگه بگم بابام شیرینی فروشی داره زود تر میای مگه نه؟

تازه خودشونم قطابا رو درست میکنن
تشریف بیارین قطابا رو داغ داغ بخورین انقد میچسبهههههههههه که نگووووووووووو

واااااااااااااااااااااای خدای من
اصا دیگه دلم ضعف دفت شدییییییییییییییید

آقا ماه رمضون تموم شد من اووووووومدم

دلم آب شد خب...

من اهل شیرینی جات نیستم...کلا بیشتر ترشی جاتو دوست دارم...

ولی از بعضی شیرینی ها نمیشه گذشت...مثه قطاب یزد...

تازه یه شیرینی دیگه بود...اسمشو یادم نمیاد...

گرد بود بعد وسطش گردو بود...اصا انقده خوشمزه بود که نگو...

آقا من در اولین فرصت یزدم

دلنامه یکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت 12:51 http://www.thebestdelnameh.blogfa.com/

هیییییییییی
ایشاله بازم قسمتت بشه
من که قدر ندونستم...
ایشاله دوباره قسمتمون بشههمگی باهم

ایشالله قسمت خودت هم بشه بانو...
ممنون...ایشالله ...ایشالله...

ایشالله که خیلی زود خبر رفتنت به کربلا رو تو وبت بخونم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.