.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای آقای ستاره پوش-8

هوالغریب...



سلام بر یگانه آقای ستاره پوش


سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیا


سلام مهدی جان



آنقدر حرف دارم برای زدن که نمی دانم از کجایشان بگویم...امشب که در درمانگاه نزدیک خانه مان نشسته بودم در انتظار دکتر داشتم به تمام حرف هایم برای شما فکر می کردم...مرتب می کردم که از کجا بگویم...



فقط  می دانم که گذشت...

به همین سادگی شد چهارمین و آخرین جمعه از ماه مهمانی خدا...



در چشم بر هم زدنی گذشت...و چقدر عجیب گذشت...چقدر عاشقانه گذشت...چقدر پر از دلتنگی و درد گذشت...


چقدر پر از اشک گذشت...


مثل همین امروز و اشک هایی بی پایان زیر باران خدا...


آقای خوبم...


دلم این روزها پر شده است...آنقدر پر که ترجیح می دهم روزه سکوت بگیرم و حرف نزنم...خودتان شاهد تمام این روزهای پر از رمز و راز هستید...


روزهای تکرار...


آری ...این روزها روزهای تکرار منند!!!



                                   روزهای تکرار شدن فاطمه...



حکمت این تکرار شدن را نمی دانم...تنها می دانم که دارم تکرار می شوم...درست در همان روزها ... درست در همین شب ها...


در همان روزها دارم تکرار می شوم تا چه شود؟!


که از فکر ِ به این تکرار روزی هزار بار بمیرم؟!


که هزاران بار عطش ِ این دل بیشتر شود ؟!


که بمیرد و جان دهد؟!


نمی دانم این تکرار دلیلش چیست!!


اما خوب می دانم که دلیل دارد...می دانم که اربابم مهریان تر از این حرف هاست...برای همین هم تنها شکر مانده است برای دلم...تنها شکر کردن و نگاه شدن...نگاه شدن و دعا شدن برای او که تمام وجود ِ من است...


من تمام ِ خودم را دعا کرده ام برای او...



آقای خوبم...

چقدر این روزهای آخر نفس گیر شده است...


کاش تمام نشود رمضان امسال...کاش تمام نشود...من هنوز تشنه ام...


هنوز تشنه ی رحمت خدایم...هنوز سیراب نشده ام دراین ماه...


و حال نشسته ام روبه آسمان...


منتظر رحمت الهی...منتظر سیراب شدن...


من هنوز با رمضان کار دارم...من هنوز حرف ها با رمضان امسال دارم...


آقای خوبم...

خودتان که شاهد بودید دیشب چه کرد با من آن فراز جوشن کبیر که می گوید یا حبیب الباکین...و حتی همین امروز در زیر باران...


بارانی که درست بعد از آن همه ابری شدن و بغض کردن آسمان بارید...بهتر است بگویم با هم باریدیم...و چقدر خوب که بعد از دو ساعت باریدن باز هم تنها شکر برایم ماند...همان لحظه که بلند شدم تنها شکر ماند برایم... تنها شکر...


شکر برای تمام این اتفاقات...شکر برای همه چیز...



آقای خوبم...

کمکم کنید...


به حق تمام اشک های امروز و الان کمکم کنید...


دلم دیگر طاقت ندارد...هنوز در شک امتحان قبلی بودم که امتحانی دیگر رسید...


شما که شاهد هستید این بار پای حساس ترین نقطه ی دلم در میان است...


این بار خدا دست گذاشته است روی حساس ترین قسمت دلم...


من چشم امید دارم به یاری شما در لخظه به لحظه ی این امتحان...



دل ِ کوچکم اندکی بودن مطلق می خواهد...اندکی امنیت مطلق حضور او را می خواست تا آماده شود برای این امتحان...


و حال بدون این امنیت و پس دادن این امتحان...


آخ که من چه قدر حرف دارم...چقدر پر از اشکم...پر از بغضم...پر از خواهش شده ام...



آقای خوبم


چه قرار است بر سر ِ دلم بیاید؟!



آقای خوبم...

یادم است او را به شما سپردم...اویی که به خاطرش از همه چیزم گذشتم...و حال این گذشتن چقدر آرامم می کند...چقدر تسکینم می دهد...


چقدر آرامم که هوایش را دارید...و چقدر این آرامش شیرین است... درست عین عسل...


من هنوز دل خوش ِ خواندن تمام آن عهد ها هستم...

هنوز دل خوشم...





آقای خوبم...


میشود قدری نــــــــــــــــــــفس؟!

...








اللهم عجل لولیک الفرج




+عکس از خودمه...فرازی از دعای جوشن کبیر که با تموم وجودم معناش رو فهمیدم...


التماس دعا دوستان...


نظرات 25 + ارسال نظر
لیلیا جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 02:19



و

من چــــــــــــــــــــــــــــــــــقدر اینروزها با این اسم..

مهـــــــــــــــــــــــــــــــدی (عج)...


کار دارم...



فاطمه دلم واسه حرفات تنگ شده!

من..

روز های تکرار من....

فاطمه...

دعام کن.. نه دعامون کن...

این روزا منم کار دارم...

خیلی کار دارم...

خیلی لیلیا...


حرفای فاطمه...

آآآآآخ بانو

چی بگم بانو

به یادت هستم تو دعاهام بانو...
در واقع بهتره بگم به یادتون هستم
...

لیلیا جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 02:26

...تنها می دانم که دارم تکرار می شوم...درست در همان روزها ... درست در همین شب ها...

آه خدا....


چیکار میکنی با دلم من.. بانو.....

نمی دونم بانو...

ببخش که اگه جاهاییش بهت میخورد و ناراحتت کرد...راستش تموم سعیمو کردم که هر حرفی نزنم که کسی ناراحت بشه ولی انگار باز نشده...



ببخش..

فریناز جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 02:28

تا هشتشو دیدم موندم...
شاید واسه اینه که چند هفته شو نبودم که سروقت بخونم...

قبول باشه تموم ستارگیهات
قبول باشه

بقیشو بذار تو قدر امشب بمونه...
تو سکوت کلمه هاش...


اللهم عجل لولیک الفرج...

آره...خیلی زود هشت هفته شد...
جات سبز بود تو تموم هفته هاش...

قبول حق باشه

تو سکوت کلمه ها...
..
اوهوم..بزار بمونه بانو...بزار بمونه...

آمین...

فریناز جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 02:30

آقا من اول همه اومدما

اولم

گفته باشم!


تاالان داشتم گریه می کردم خب اصنشم

شما که تاج سره منی


شما خیلی...
ببین باز منو مجبور نکن بهت فحش بدما

خدا منو بکشه که همه تون رو ناراحت کردم با حرفام

نیگا اشکای منم باز این ای سور بدبختمو خیس کرده

لیلیا جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 02:34

فریناز و فاطمه....عزیز..

اگه عمری برام باقی بود.. . .

امروز غروب جمعه دعوتید به........


دعوت به کجا....؟

شامم میدن؟

اگه میدن بگو پاشیم بیایم دور هم باشیم

لیلیا جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 02:45

شامم میدن...

صبر کنید و در دسترس باشید..

آخ جون شااااااااااااااااااااام...

حیف که غذا خورم نیستم ولی میگیرم میدم بچه ها بخورن

ما که همیشه در دسترس هستیم...
همیشه

لیلیا جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 02:46

نیاز به معذرت خواهی نیس! فاطمه...

این حق توئه که حرفای دلت رو بنویسی..

و من .... اصلا ناراحت نیستم از اینکه فاطمه ی اراب با دلم بازی میکنه... اصلا.....


برام افتخاری.....



فریناز... برات کربلاتو گرفتیا..... دیدی...
دیدی...

با این ارباب به این مهربونی... که گفته کربلا رفتن محاله....
خوشحالم برات فریناز قصه ما.....

آآآآآآآآآآآآآآآآآآخ لیلیا...


یادته اون شب که برای اولین بار بهم گفتی فاطمه ی ارباب چه طوری شد حالم؟

فقط خوده ارباب شاهده چی به سره دلم میاد وقتی بهم میگی فاطمه ی ارباب
مخصوصا حالا

اوهوم...برات کربلاشو گرفت...
اونم کربلایی که براش محال بود

نمی دونی چقدر خوشحالم براش...

ارباب خیلی مهربونه لیلیا...خیلی...

لیلیا جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 02:50

فاطمه ی ارباب...

فاطمه ی ارباب...

آخ بانو

لیلیا جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 02:51

شامم میدن...

صبر کنید و در دسترس باشید..

اکو دارید شوما آیا؟

اکوهات با فاصله شدنا!!!

قدیما پشت هم بودن

لیلیا جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 02:57

امشب باز این نت قاط زده! هر نظری بش اکو میده!


آره یادمه بانو.. گفتی قشنگ لرزیدم..



اگه اذیت میشی ... ن گ م...

اوهوم...

تو حرفای منو حفظ می کنی؟

دقیقا همینو بهت گفتم...


اذیت؟!!!
نه اصلا...فقط می لرزم...می لرزم که لایقش نیستم و نبودم
فقط همین...

لیلیا جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 03:09

حرفات.. خب یادم میمونه دیگه..

تازه الان الزایمر گرفتم به لطف خدا... وگرنه... خیلی حافظم خوب بود.اااا..

هستی دختر خوب.. لایقش هستی...

دلم تو رو فاطمه ی ارباب..صدا زد.. نه زبونم..

نیمدونم قبلا هم کسی بهت گفته یانه..

..
میدونم که لیاقتش رو داری فاطمه..... میدونم.. میدونم...

البته منم حرفات یادم میمونه ها...شوخی بود بانو


چی بگم...
نه راستش تاحالا کسی بهم نگفته بود فاطمه ی ارباب...

برای همینم اون شب که بهم گفتی با بند بند وجودم لرزیدم قشنگ...
همون لحظه که گوشی دستم بود دقیقا همین جوری شدم


کاش داشته باشم لیلیا...
کاش...

کاش...
کاش

لیلیا جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 03:32

دعوت به جایی که دوست داری بانو.....

آقای ستاره پوش و گنبد فیروزه ای و ماه و .....

امروز... انشالله...



داری .. انشالله... لیاقتش رو داری..

علی یارتــــــ. فاطمه ی عزیز...

گنبد فیروزه ای...

یادته اولین باری که دعوت شدم کجا بودم؟!

ممنون بانو...برای این که بانی این دعوت ها میشی یک دنیا ممنون...


چی بگم بانو...امیدوارم داشته باشم...

علی نگهدارت باشه بانو لیلای عزیز

فریناز جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 12:46

زبونتو گاز بگیر
سریع!

خب ناراحتتون کردم...



ببخشید

فریناز جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 12:47

لیلیا
غروب جمعه و گنبدفیروزه ایش...

التماس دعا بانو

فکر نمی کردم صبوری اینقدر سخت باشه

و نوای محشر آل یاسین با صدای فرهمند...

محتاجم به دعاهای نابت بانو...


یادمه وقتی از مگه اومدی و بهم گقتی صبر خواستی قشنگ لرزیدم...
صبر امتحانه خیلی سختیه...خیلی سخت...

خیلی سخته...

لیلیا جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 14:58

آره بانو یادمه...

نیاز به تشکر نیستشااا...

غروب جمعه فریناز عزیز... شمام دعوتید...

صبوری.... صبر......... همیشه فقط و فقط منو یاد ِ زینب (س) میندازه...

منم خوب یادمه اون شب رو...

ولی بازم ممنونم من

و حتی بابت دعوت امشب...

اوهوم...منو هم

نازنین جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 15:33

چقدر زود داره تموم میشه
دلم گرفته فاطمه! کاش میشد که تموم نشه! کاش میموند و نمیرفت...

نمیدونی چقدر دعای جوشن کبیرُ دوست دارم وقتی میخونم دوست ندارم که تموم بشه
من اینُ مدیونِ یه نفرم
یه نفر که نمیدونم کجاست
کسی که از دو شب پیش دیگه منتظرش نیستم..

آره خیلی نازنین...خیلی زود داره تموم میشه...
خیلی زود

منم خیلی دوسش دارم...یه فراز هاییش من رو با تموم وجودم می لرزونه...
بعضی از اسم های خدا عجیب آدمو تکون میدن نازنین...

فقط می تونم بگم که این روزا اصلا خوب نیستی ...اینو حتی من هم می تونم خوب بفهمم...
نمی دونم به همین حرفت مربوط می شه یا نه...
که فکر می کنم مربوط باشه...

نازی جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 17:46

اللهم عجل لولیک الفرج


انگار همین دیروز بود که داشتیم قبل از ماه رمضون باهم روزه میگرفتیم

زود گذشت...اما واسه من یکی پر محتوا بود...
رمضون پر باری بود واسم از هر لحاظ...

تو هم که با این نوشته هات دل آدمو میلرزونی
یه جوری مینویسی که آدم با نوشته هات غریبه نیست...

آمین...


آره...اتفاقا به همین فکر کردم که انگار همین دیروز بود و تموم قرار ها برای باهم روزه گرفتن هامون...

برای من هم زود گذشت...
خیلی چیزا رو فهمیدم...حتی خیلی آدم ها رو خوب شناختم...
برای من هم پر از فراز و نشیب بود...
کلا متفاوت بود نسبت به تموم سال هام...

امیدوارم لرزش دلت لرزش خوبی بوده باشه فقط

خداروشکر...اتفاقا تموم سعیم بر اینه که جورب بنویسم که این احساس غریبگی نباشه که خداروشکر خوشحالم که نبوده

ممنون که میای بانو

دل نوشته( سمانه) شنبه 12 مرداد 1392 ساعت 08:30 http://fun-thing.blogsky.com

سلام بر یگانه آقای ستاره پوش
سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیا
سلام مهدی جان
.
.
.
اللهم عجل لولیک الفرج******
.
.
سلام بانو
چه عکس زیبایی انداختی خیلی زیباست...
....
یه لحظه یاد این ایام افتادم و موقع خوندن دعای جوشن که شب اول و دوم چه جوری خواب افتادم بین فرازها... ولی شب سوم به زور خودمو نگه داشتم ...
........................
من بیشتر از عربیش معنی خوندنشو دوست داشتم خیلی معنیش قشنگه
دعای معراج و جوش کبیر دو تا از دعاهای مورد علاقمن

آمین....


سلام سمانه جون

ممنون...

راستش شب اول که بیدار بودم...ولی شب دوم قبل از شروع شدنش به شدت خوابم می یومد اما همون شب ،تا خوده صبح پلک نردم...

****
کلا منم هر وقت دعایی می خونم محاله به معنی فارسیش دقت نکنم...دوست دارم بدونم که چی می گم به خدام...
دعای جوشن هم که یک عاشقانه ی محضه...

واقعا یه عاشقانه ی محضه بانو...

ازین دست دعاها زیاد داریم...

هر کسی هم یه دعایی بیشتر از بقیه به دلش می شینه و باهاش حال می کنه...

من به شخصه عاشق زیارت عاشوارم

و معنی دعای ابوحمزه ثمالی هم خیلی به دلم میشینه یا یه فراز هایی از کمیل یا خیلی دعاهای دیگه...

مژگان شنبه 12 مرداد 1392 ساعت 10:59 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/


...

چی شده بانو؟

مژگان شنبه 12 مرداد 1392 ساعت 12:42 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

فاطمه
دلم
ماه رمضونی که باورش سخته که داره تموم میشه و اینکه خواسته بودم این رمضان فرق کنه برام.

دلم خیلی پر بود . اومدم اینجا و حرفی نداشتم که بهت بگم . رفتم رگبار آرامش و آرامش اونجا سکوتمو شکست!
گفتنی هارو به فریناز گفتم . خیلییییییییییی هم گفتم
جون من برو ببین چقد حرف زدم
خوشبحال فریناز که تو رو داره و خوشبحال تو که اون داری ، خوشبحال همه اونایی که دوستی با شما رو دارن و منم که فقط حسرت

عاشق این آهنگم که الان چندساعته بی وقفه میخونه!
باور نکن راضی بشم چون دوستت دارم بری
اینقد درارو وا نکن ، من که نمیزارم بری...
این بیت هر شب نمیدونی با دلم چه میکنه!
تازشم تو گوشیم دارمش همش گوش میکنم ، همه موزیکای سریالا و برنامه های ماه رمضون امسال عالی ان!

برای منم باورش خیلی سخته که دیگه شده روزای آخر...

از دیروز به خودم میگم هفته ی دیگه این موقع تموم شده ها...حواست باشه...

خداروشکر که سکوتت شکست بانو...چون اسیر سکوت شدن کشندست..و خوشحالم که تو سکوتت شکسته شد...

اینقد هم نگو ببخشید و اینا ...ما که مشکلی نداریم پس بی زحمت ازین حرفا نرن...

منم به شخصه خیلی خداروشکر می کنم بابت داشتن کسی مثل فریناز تو زندگیم...

راستی یادت نره که تو هم دوست مایی بانو...حسرت چی چیه!!!

منم خیلی این آهنگو دوست دارم...
کلا منم هر شب گوشش میدم...بهم آرامش میده..
اوهوم...من از بین فیلم ها آهنگ مادرانه رو خیلی بیشتر از بقیه دوست دارم...
ماه عسل هم که هم تیتراژ اول هم آخرش فوق العادست...


ممنون که قابل می دونی و حرف می زنی باهامون بانو

مژگان شنبه 12 مرداد 1392 ساعت 12:56 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/



بازم که خیلی شد!
شطرنجی بشم الان

ازین حرفا نرن....

من خوشحال میشم

لیلیا شنبه 12 مرداد 1392 ساعت 15:59

سلام..

سلام...

باز سکوت شذی بانو؟

نازنین شنبه 12 مرداد 1392 ساعت 18:26

فاطمه عزیزم
بی قراریِ این روزام بخاطر عزیزانمِ که زندگیم به بودنشون بندِ
من بخاطر خودم بی قرار نمیشم همونطور که هیچ وقت نشدم

نه به اون مربوط نمیشه
یه عهدی بود بین منُ خدا
چیزی رو که بعد سه سال نتونستم فراموش کنم فکر کردم شاید اتفاقی نباشه
سه شبِ قدرُ منتظر بودم که بازم صدایی رو بشنوم که بهم زندگی میداد
اما نه خودش بودُ نه صداش
حالا میدونم دیگه منتظر نیستم! تا قبل اونم نمیدونم چرا منتظرش بودم
اصلا نمیدونم برای چی منتظر بودم!
اما حالا مهم اینه که این انتظار تموم شده

راستی خیلی ممنون

من خوبم همزاد خانومی
نیگا

امان از وقتی که بی قراری آدم دلیلش این باشه...
خوب می فهمم چون تجربه کردمش نازنین...
منم هیچ وقت بی قراری های خودم اونقد اذیتم نمی کنه که بی قراری عزیزام اذیتم می کنه...

نمی دونم چی بگم...
فقط خوشحالم که خودت راضی هستی از تموم شدن این انتظار...
کلا انتظار کشندست...
الانم نمی دونم خوبه یا بده که تموم شده...
ایشالله هر چی خیره اتفاق بیفته...

خواهش می کنم همزاد خوبم...من که کاری نکردم...


خداروشکر...
ایشالله همیشه همین قد خوب باشی و خنده هات هم از ته تهای دلت باشه همزاد خانومی

مژگان یکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت 09:44 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/


:*

سجاد یکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت 13:41 http://www.forum.no1-phone.ir

سلام وبلاگ جالبی دارین..
ممنون میشم به انجمنم بیاین و توش عضو شین http://www.forum.no1-phone.ir
:)

سلام...

...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.