.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

قدری به اندازه ی دلم...

هوالغریب...



شب های قدر هم رسید...


همان شب هایی که به قدر هزار سال است...همان شب هایی که جان می دهد برای تنها بودن و خلوت کردن با خدا...


همان شب هایی که تنها خودت هستی و تمام سال های زندگی ات...


همان شب هایی که می توان قدری با خود رو راست بود تا فهمید اصلا با خودمان و زندگی مان چه کرده ایم...


همان شب هایی که همه چیز را می سپاری به قدرت لایتناهی خداوند...


همان شب هایی که می توان عاشقی کرد...


این شب ها آمدند...


در پس ِ تمام این گذر ِ سریع روزهای رمضان آمدند...روزهایی که انگار کسی دنبالشان کرده است بس که دارند سریع می گذرند....


روزهایی که می توان یاد گرفت که ثابت کرد...به زندگی ثابت کرد که داشتن خداوند در تمام لحظه های زندگی یعنی چه...می توان ثابت کرد دلی ِ که قرص ِ وجود خداوند است یعنی چه...


به قول مهمان دیشب ماه عسل می توان ثابت کرد...از کودکی هیچ گاه مثل من و شما طعم پا داشتن را نچشیده بود...هیچ گاه نچشیده بود با پا راه رفتن و دویدن یعنی چه...


اما در عوض خوب یاد گرفته بود با دل دویدن یعنی چه...



با دلش تا کجاها که ندویده بود


                                                  با دلش تا کجاها که نرفته بود...



چقدر پاهایش با مال من فرق داشت...پاهایش زندگی داشت...زندگی...


1866 پله را با آن وضع بالا رفت تا ثابت کند که پاهایش از پاهای من خیلی همراه تر است...تا ثابت کند پاهایش از مال ِ من پا تر است...و ثابت کند که چقدر دلی که عشق مهربان ارباب در دلش است چقدر حرمت دارد...


یا او که با سرطان جنگیده بود...با سرطانی که ایشان خطابش می کرد...جنگیده بود و سرطان را خوابانده بود و زندگی می کرد...سرطانی که هرگاه امکان داشت بیدار شود اما او دلش گرم بود...می خندید...با تمام وجود می خندید و حال 6 روز بود که طعم مادر شدن را چشیده بود...مادر شده بود تا به قول خودش به دخترش یاد بدهد چگونه مادرش برای داشتن او حاضر شده با سرطان بجنگد...


حال که دخترش را داشت حتی از بیدار شدن آن بیماری هم ترسی نداشت...


حرف زدن در مورد این شرایط ها هم سخت است...چه برسد در این شرایط باشی  و این گونه حرف بزنی...



قدر ِ زندگی یعنی همین...


                                                 یعنی همین قدر رفیق بودن با خدا...




چقدر دلم کوچک است برای این قَدر...





                                             خدایا قَدرَش را بزرگ می کنی؟!






+در این شب های عزیز در حق همدیگه دعا کینم و برای هم بهترین حال ها رو از خدا بخوایم...


التماس دعا...



نظرات 10 + ارسال نظر
لیلیا شنبه 5 مرداد 1392 ساعت 16:13

چی شده بانو؟

هانیه شنبه 5 مرداد 1392 ساعت 17:39 http://http://roozhayedabirestan.blogsky.com/

دختر خاله خیلی التماس دعا

محتاجم به دعا دختر خاله....

مژگان یکشنبه 6 مرداد 1392 ساعت 10:13 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلام
دیدن اینجور آدما باعث میشه که شکرگزار خدای مهربونم باشم ، بیشتر از قبل حواسم به خودم و نعمت هایی که بهم داده باشم!
قدر دونستن خودمون بخاطر اینکه آسمون آبی رو میبینیم ، بخاطر اینکه گاهی از بس تو زندگی دوییدیم که پاهامون جون نداره! که دستایی داریم که بلندش کنیم برای قنوت سبز دعاهامون.
ماهانا با بالاش می دوید نه با پاهاش!
کاری که ما نمیتونیم بکنیم.
دیدن این مهمونای خاص خدا باعث یه تلنگره . باعث میشه یه جایی اون ته تهای قلبمون بلرزه که شکر معبودم بخاطر همه چیزهایی که بهم دادی و من قدر ندونستم.

مرسی فاطمه

سلام

چقدر خوبه که توام تموم برنامه هاشون رو دنبال کردی تا حالا...

آره...ماهانا با بال هایی که داشت می دوید...
اوهوم...واقعا یه تلنگر بود...

خواهش می کنم...

ممنونم که میای و میخونی بانوی سبز

محمدرضا یکشنبه 6 مرداد 1392 ساعت 11:09 http://mamreza.blogsky.com

سلام
در این شب های عزیز از شما دوست خوبم التماس دعا دارم.
امیدوارم بهترین تقدیرها دراین شب های قدر برات رقم بخوره.

سلام
ممنونم...محتاجم به دعاهای خوبتون...

همین طور برای شما آقای سبز آسمونی

محمدرضا یکشنبه 6 مرداد 1392 ساعت 12:55

سلام.
ببین دوبار توی دوتا پست التماس کردم دعام کنیا.یادت نره ها.
راستی شب تنها باشی روی پشت بامُ روبه روی ماه ،احیا گرفتن چه لذت عجیبی داره. نه؟

سلام...

اتفاقا تعجب کردم دیدم دو تا نظر عین هم...

خب یه کلام میگفتی بیشتر دعا کن...

واااالاااااا

دیگه لازم به دو تا نظر عین هم نبود تازشم...

بعدشم یه بار دیگه چیغ بزنی دعا نمی کنما
میگم من همون فاطمه ای هستم که اون اولا از من میترسیدین!!!

فقط گفتم در جریان باشی...یادته؟



اوهوم...محشره...محشر...
فقط همین...
اصا شب احیا و تنها بودنش
پشت بوم و بلندی هم که باشه دیگه چه شود!!!

لیلیا یکشنبه 6 مرداد 1392 ساعت 16:37

چیزی نشده.. بانو..


واسه نوشته ی زیبات.. قلب گذاشتم..

همین؟

تو لیلیای سابق نیستی اما...

چیکار داری با خودت می کنی؟

خانم معلم دوشنبه 7 مرداد 1392 ساعت 13:20 http://khanommoallem.blogfa.com/

شب قدر است ، دلخواسته هایتان را آرزو کنید...
التماس دعاااااااااااا

محتاجم به دعا...

دیشب شب ِ قدر خییییلی خوبی بود...

شاید بهتر از هر سال و همیشه ی عمرم...

دلنامه دوشنبه 7 مرداد 1392 ساعت 14:08 http://thebestdelnameh.blogfa.com

واییییییییی عالییییییییییی بود
نوشته هات عالی..........
چندبار خوندم تازه کپی هم کردم که داشته باشم
موفق باشی
التماس دعا

ممنونم...

لطف داری به نوشته های من دوست عزیز...

میگن هر چی که از دل بیاد به دل هم میشینه...

تمومش از دلم میاد...

محتاجم به دعا

لیلیا دوشنبه 7 مرداد 1392 ساعت 14:57

نه همین نه...

فقط..

اوهوم.. نیستم.. خیلی خسته ام.. اما خوبمااا.....


چیکار..

شاید دارم میشم یه لیلیای تلخ.... !بدون اینکه بدونم! یه لیلیای ...

اما...

هیچی

فقط میخوام برسم به جایی که ارباب ازمون راضی بشه..

بله...

منم که نمیدونم این خیلی خسته ام اما خوبماااا یعنی چی!!!

به نظر من اتفاقا تو خوب می دونی داری با خودت چیکار می کنی...
خوب می دونی...


فقط نزار روزی بیاد که حس کنی این روزا ظلم کردی به خودت...

وقتی اسم ارباب رو میاری قشنگ بدنم میلرزه

لیلیا دوشنبه 7 مرداد 1392 ساعت 15:06

بانو... امشب هم شب قدری دیگر است...

التماس دعا...

محتاجم به دعا...

به یادت بودم اتفاقا...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.