.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

به امید دیدار رمضان سبزم...

هوالغریب....




در پس گذر این روزها گذشت...خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می کردم گذشت...آنچنان با نجابت از راه رسید که امسال عاشقانه تر از تمام زندگی ام دوستش داشتم وحال آنچنان غریبانه دارد می رود که تمام وجودم شده است بغض...بغضی که هنوز نترکیده ولی تنها مرا نگاه کرده که چقدر غریبانه دارد می رود رمضان امسال...


وقتی به امسال فکر می کنم پر میشوم از تناقضات عجیب ولی شیرین دزست مثل عسل...


از طرفی آنقدر زود گذشت که حال نشسته ام و رفتن ِ غریبانه اش را نظاره می کنم...و از طرفی آنقدر دیر گذشت که انگار به قدر چندین ماه یا حتی سال به من درس داد...به من طعم ِ زندگی را چشاند...دلم را آبدیده کرد...امتحان بزرگی را از سر گذراندم...و این اوج آبدیدگی دلم در رمضان امسال بود...امتحانی که تنها خداوند شاهد ِ تک تک لحظه ها و ثانیه هایش بود...


رمضان امسال با هیچ سالی قابل قیاس نبود...تنها شب های قدر امسال شب های قدر دوسال پیش من بود و هست...شد تکرار فاطمه...و این چقدر برای من حرف دارد...


من هنوز به قدر ماه ها با رمضان کار دارم...هنوز حرف ها دارم ... نمی دانم فقط حسی در دلم می گوید که دلم به آنچه که باید نرسیده...


و همین حس هم مرا کرده است سراپا نگاه...سراپا حرف...ولی حرف هایی که دوست داری از چشمت خوانده شود...


و حال روز آخر رمضان شده است پنج شنبه...

پنج شنبه ای که هرگاه که یادم باشد و توانسته ام غروب هایش با تمام وجود به ارباب سلام کرده ام...و خواسته ام که اجازه دهد شب جمعه ای در حرمش باشم...


آخر پنج شنبه شب هاست و صفای حرم مهربان ارباب...



تنها می دانم که زود گذشتی رمضانم...انگار همین دیروز بود که آمدنت را همین جا جشن گرفتم...و بعدش شروع شد تمام آن اتفاقات عجیب...تمام آن روزهایی که پر بودند از آبدیده شدن های شیرین و تمام آب خواب های عجیب...


امسال رمضان برای من سنگ تمام گذاشت...دستانم خالیست...ولی همین که دلم را به قدر تمام این سالها آبدیده کرد برای من ِ کمترین کافیست...


دستانم و کوله ام خالیست از آنچه که تمام خوبان در کوله شان دارند ولی همین که قدری دلم تاب خورد برای من ِ کمترین کافی بود...



خدای خوبم...


یگانه محبوب ازلی ام...


امروز خودت که شاهد بودی آنقدر به آن ستاره ای که از پنجره ی اتاقم معلوم بود آن هم در حالی که خوابیده بودم زل زدم و برابت حرف زدم که خوابم برد...


تمام آن حرف ها...تمام آن بغض ها...بغض هایی که مخصوص آخرین سحر بود...آخرین سحر و یا تمام آن حرف های دیشب در دلِ آخرین شب رمضان...


دیشب هم قدری بود برای خودش...


خدای خوبم...

به حق این نفس های آخر کمکمان کن که دلمان با حالی خوش بدرقه کند رمضان امسال را...


به حق این نفس های آخر که حکم طلاست یاری مان کن که اندکی کوله مان پر شود از خوبی ها و تهی شود از تمام بدی ها...


به حق این آخرین ها خودت پناه شو بر بی پناهی هایی های همه مان...


به حق آخرین شب رمضان دل هایمان را عین همان ستاره ی کوچک وقت سحر پر کن از روشنایی و نور...نوری بی نهایت در تاریکی محض دنیا...همین طور بی نهایت بدرخشد...


به حق آخرین سحر و دیدن خانه ات از تلوزیون و باز هم گشتن دور خانه ات هوای دل هامان را داشته باش که حتی نفسی هم بی تو عاشقی نکند...


به حق آخرین ظهر و آخرین نماز ظهر رمضان دل هایمان را پناه شو که نماز هایمان بشود اوج عشق بازیمان با تو...


به حق آخرین افطار...


                                 آخرین افطار...


                                                            آخرین افطار...


آخ که تمام وجودم می لرزد وقتی به آخرین افطار و آخرین دیدن حرم مولا علی(ع) فکر می کنم... بند بند وجودم می لرزد...هوای دلم را داشته باش که جان ندهد...


خدای خوبم به حق آخرین افطار دل هایمان را سبک بال تر از همیشه کن...بگذار سایه ی عاشق تو بودن همیشه بر دل هایمان خنکا بخشد...جلا دهد...زنــــــــــــــدگی بخشد...


ما را لحظه ی به خودمان وانگذار که لحظه ای بی تو بودن درست عین تباهیست...


....

...



رمضان سبزم...امسال برایم سبز تر از تمام عمرم شدی...

با بغضی بی نهایت بدرقه ات می کنم...


سالِ بعد هوای همگی مان را داشته باش...حتی اگر نبودم...اما هوای عزیزانم را داشته باش...




                                                     به امید دیدار رمضان سبزم...





+بی نهایت تر از آنچه که بتوان فکرش را کرد به حال آن آقایی که در کنج آن شش گوشه نشسته است غبطه می خورم..

آخ که من هر چه که دیوانگی دلم دارد از نشستن در همان شش گوشه دارد...



+در حق هم دعا کنیم در این ساعت ها و لحظه های آخر...

التماس دعا....

نظرات 8 + ارسال نظر
فریناز پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 16:50 http://delhayebarany.blogsky.com

شرمنده خوابم برده بود خانومی
الان ولی اومدم

رمضان سبز...
سبز تر از هر رمضان دیگه...
عاشقانه تر از هر سال گذشت و آبدیده شدن دل...

امروز تو راه که داشتم میومدم با هر قدمی داشتم به آخرین پستی که قراره تو رمضانش بنویسم فکر می کردم... دیدی آدم وقتی پیاده می ره یه عالمه حرف میاد تو سرش که می گه کاش الان یه چی دنبالم بود می نوشتم همشونو... ولی اینقد سرعت این حرفا زیادن که نمی شه نوشت
خلاصه امروزم اینطوری شده بودم... برام جالبه خیلی حرفام شبیه تو بود...
خدا رو شکر... برای همه چی... برای اینکه اومد و تا آخرش بودیم... برای اینکه امسال برای منم متفاوت ترین رمضان عمرم بود...
دلم از دیروز و افطار تنهایی که داشتم گرفته که داره می ره...
نمی دونم ولی حس می کنم می تونس دلم بیشتره اینا به جاهایی که باید برسه...
ولی واسه همینشم شکر

امسال تو شبای قدر من کربلایی شدم... نمی دونم به کی بگم... دلم می خواس یه جایی... یه ارتفاع بلندی بود و هیش کی نبود که دوباره اون جریان گیر دادنا درست بشه و فریاد می زدم خدایا شکرت... ممنون ارباب... ممنون...

امسال انگار همه چی عجیب بود...
و کاش این نگاهی که می گی خوب باشه
که می دونم هست...
همیشه آخرها یه حسرت هایی دارن... یه حسی که انگار خوب استفاده نکردی... حتی آخر یه زیارت...

پنج شنبه ها...
بذار هیچی نگم راجه به پنج شنبه هایی که دیگه تکرار نشدن...

افطار آخر...

راستی برای تمومه دعاهای خوبت می گم آمین... آمین آمین آمین

آخرین افطار...
آخرین لب پنجره وایسادنا
آخرین دعاها...

آخرین ها...

ایشالله که ماه رمضون سال دیگه پاداش آبدیدگی دلتو گرفته باشی بانو
ایشالله
ایشالله
ایشالله

فدای سرت...
دشمنت شرمنده...

اوهوم...اون لحظه ها یه عالمه حرف میاد تو ذهنت ولی بعدش خیلهاشو یادت رفته که بخوای بنویسی ولی عب نداره مهم اینه که خدا همیشه همشو می دونه و میشنوه...

دل منم گرفته که داره میره ولی این گرفتگی گرفتگیه بدی نیست واسه تو هم امیدوارم این گرفتگی خوبی باشه خانومی...

تو از خدا و ارباب به پاس این مهربونی تشکر کن...همه همیشه حرف میزنن توجه نکن...مثل همیشه خودت باش...
سکوت نکن...این سکوت خدایی نکرده عواقب بدی داره برات ها...

حتی به زیارت دعوت نشدم...درسته؟

تکرار میشن اون پنج شنبه ها...می دونم که میشن...
تکرار میشن...

کلا همه چی رسیده به آخرین ها...

تو آخرین دعاهات و آخرین لبه پنجره وایسادنا واسه همه دعا کن ...

واسه منم دعا کن کربلایی...باشه؟

تموم اون دعاها رو برای همه خواستم...نه فقط خودم...همه رو جمع بستم...

ایشالله
ایشالله
ایشالله
ایشالله
ایشالله
ایشالله

فریناز پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 16:51 http://delhayebarany.blogsky.com





این نگاهو نشونه می ذارم که سال دیگه ماه رمضون بیام بهت بگم فاطمه دیدی سبز گذشت؟

از این ماه رمضون تا ماه رمضون سال 93
برات سبزترین اتفاقا رو از خدامون خواستم



باشه...موافقم با این نشونه ...

از ته دلم برات سبزترین اتفاقات رو خواستم عزیز دلم...سبز ترین ها رو...

ایشالله که سال دیگه سبزترین اتفاقات برای تو هم اتفاق افتاده باشه...

ممنون واسه حضور آسمونیت

فریناز پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 18:31

نه منظورم دعوت نشدن نبود

یاد آخرین های اونجا افتادم
آخرین نگاها و وداع و آخرین زیارت و آخرین نمازی که خوندم...

خوبه الان پست نوشتم واسه این حرفا ها...

ببخشید

تو که خودت منظور منو خودت بهتر می دونستی...

ببخشید اگه باعث ناراحتیت شدم
حلال کن

مژگان پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 18:35 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلام فاطمه ی خوبم
اومدم و خوندم و مثل همیشه یه نظر بلند بالا نوشتم اما نظرم شد یه یاداشتی که کمی بهش پروبال دادم و شد لحظه ی آخر بانوی اردیبهشت.

نوشتت باعث شد که منم در حد قلب خودم با ماه رمضون خداحافظی کنم!
پس یه دنیا ممنونم از قلب مهربون و پاکت
همه ی اون دعاهای خوبی که کردی رو دوست داشتم و آمین گفتم و برایت آرزو دارم.
و برای همه دوستای خوبم
"لحظه ی آخر" مو بخون چون "به امید دیدار رمضان سبزت" نوشتم.

سلاااام مژگان خانوم عزیز...

ای جان...
چقدر خوب...خداروشکر..خوشحال شدم...

خوندمت و برای تموم دعاهای قشنگت از ته دل آمین میگم...

خوشحال میشم از حضور قشنگت تو وبم مژگان جووون

عیدتم مبارک بانوی سبز :*

فریناز پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 18:37

راستی این شیش گوشه عکسشم تو رو دیوونه می کنه وای به حال اینکه واقعیشو لمس کنی

اوهوم...

واقعیش تا وقتی کنارشی غرق نگاهی و اشک...ولی وقتی یکم ازش دور میشی تازه میفهمی چقدر دلت دیوونه شده...

خوشحالم برات بی نهایت که واقعیش رو لمس می کنی همین زودی ها

لیلیا پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 19:10

من باز اشک تو رو درآوردم؟

خدا بکشه منو ...

نازی پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 21:11

میشه خیسی اشکاتو از این متن حس کرد...
اگه این صفحه کاغذی بود...خیس خیس بود
مگه نه؟
قلمت طلا بانو...
سبز باشی

آره...دقیقا...
اگه کاغذ بود قطعا خیس بود...هرچند الانم این ایسوز طفلیم خیس میشه از بس اشکام می ریزه روش:دی

عید مبارک همزاد خانومی:*

توام سبز باشی

لیلیا جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 09:38

نه بانو تو اشکمو در نیاوردی... تو نه... خودم...



خدا نکنه.. این چه حرفیه!!! هان.. ؟؟؟؟

دیگه هیچوقت اینجوری نگو ،

فاطمه ی ارباب......

خب ببخشید بانو...

فاطمه ی ارباب...
همه ی وجودم می لرزه...
می لرزه...
می لرزه...
می لرزه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.