.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای آقای ستاره پوش-10

هوالغریب...



سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیای پر از نامردی


سلام بر یگانه بهانه ی حیات این کره ی خاکی


سلام آقای خوبی ها...



باز هم من هستم و جمعه ای دیگر و انتظاری دیگر...


انتظاری که برایم سبـــزترین انتظار دنیاست...

انتظاری به رنگ و بوی عشقی که آدمی را جلا می بخشد، عشقی که آدمی را امید زندگی می بخشد و به چشمانش نور می دهد...


در دلم به قدر بی نهایت حرف است برایتان... آنقدر که دلم می خواهد می توانستم به دنیا فرمان ایست بدهم که نچرخد و آن وقت روی دو زانو و با ادب در محضرتان بنشینم و حرف بزنم...

حرف هایی از جنس همان نگاه های آخر به آن گنبد فیروزه ای...

حرف هایی که نامشان را گذاشته ام حرف های فیروزه ای...


چقدر زیبا !

حرف های فیروزه ای ما با شما...


کاش می شد به دنیا فرمان داد که نچرخد، نچرخد تا اجازه دهد قدری زمینیان خسته نفسی تازه کنند...

کاش به قدر یک نفس این چرخیدن های پیاپی، نزدیکی می آورد و درست در اوج همان نزدیک شدن ها ای کاش که از حرکت می ایستاد تا قدری نفس تازه کنیم...

قدری خستگی درکنیم... درست عین آن وقت هایی که آدم دلش می خواهد با پاهایش روی شن های دریا راه برود و لذت ببرد...

یا وقت هایی که آدم هوس می کند کنار حوض آبی خشک بنشیند و پاهایش را در آب فرو کند تا تمام خستگی پاهایش برود...



آقای خوبم...

پاهایم خسته است... عجیب خسته است... هوس لذّت ِبودنش را کرده ام که باشد... که باشد تا خستگی نباشد... که باشد تا این همه سنگینی نباشد... و در این میان نشسته ام چشم به راه...

چشــم به راه که خبری برسد...


آقای خوبم...

چقدر خوب معنای انتـــظار را می فهمم... درست از همان روزی که رخصت نوشتنم را دادید...


بعضی انتظارها در عین درد داشتن عجیب شیرینند... مثل انتظار برای شما...

ولی امان از آن انتظارهای که انگار قصد کرده اند جانت را بگیرند ولی آن ها هم برایم شیرین است...

اصلا تا وقتی پای عشق در میان باشد، انتظار برای من حتی اگر کُشنده ترین حس دنیا هم باشد، شیریـــــن است...


انتظار برای عشق شیرین است... مثل انتظار برای شما...


و یا حتی انتظار این روزهای دل کوچکم که عجیب تمام ِ کامم را شیرین کرده است... درست مثل آن وقت ها که آدم نباتی گوشه ی لپش است و این شیرینی آرام آرام به جانش نفوذ می کند...


و حال درست در شیرین ترین انتظار ِ زندگی ام به سر می برم...



آقای خوبم...


می شود قدری رسیـدن و نزدیــک شدن؟!...



http://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/24859272272651089151.jpg




اللّهم عجّل لولیک الفرج



نظرات 15 + ارسال نظر
فریناز جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 09:23

سلاااااااام


دلمو هر جمعه می بری تا همون گنبد فیروزه ای که چند سال فراقشو کشیدمو فقط نوشتم...
می بری تا حرفای فیروزه ای...
چقد خوب گفتی حرف های فیروزه ای...

فیروزه ای ترکیبی از سبز و آبیه
یه رنگ ترکیبی قشنگی که هر دوشو تو بطنش داره


کاش اون لحظه ها دیگه نمی چرخید...
ایشالله دنیای تو برسه به همون نزدیکی های مطلقو اونجااینقد وایسه تا کاملا خستگیت از تنت بره


انتظار...
شیرینیه انتظار...

انتظاری شیرینه که بدونی به وصال می رسی
امید وصال باهاش باشه و قاطعیت وصال


اصن گفتی نبات گل از گلم شکفتا


قدری رسیدن و نزدیک شدن آقا...
قدری به قدر نزدیکی نفس در نفس...

قبول باشه منتظر مولا

سلاااااااااااااام فریناز خانوم گل

رنگ فیروزه ای رو دوست دارم خیلی...بهم آرامش میده...رنگ شهر شمام که فیروزه ایه...

کلا اصفهان از همون وقتی که دبیرستانی بودم و واسه اولین بار اومدم اونجا فیروزه ای شد...کلا این رنگ و زیاد میشد تو درو دیوارهای اصفهان دید...
الانشم همین طوری فیروزه ایه؟!

خیلی جالبه...من تو لپ تاپم هر بار که عکس های اون سفرمون به اصفهان رو می بینم که اتفاقا خیلی هم هست به این نتیجه می رسم که اصفهان یعنی فیروزه ...


ایشالله که بیاد اون روز...
ممنون از دعاهای خوبت...

اما فک کنم هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی نشه از قطعیت وصال حرف زد...
کلا اگه قرار بود این قطعیت باشه اصا این هجران و سوز و این حرفا بی معنی میشد....چون همه تش می دونستن که وصالی هست....

الا وصال بنده به خدا...که خب اونم فقط مرگه...همین...
وگرنه حس می کنم در بقیه موارد نمیشه به طور قطع از وصالی حرف زد...

اصا همین حال و احواله که وصال رو وصال کرده...
کلا اگه پای عشق وسط باشه خیلی چیزا عوض میشه...


نبات...
کلا چند وقتیه نبات خور شدم خفن...عشق چایی نبات شدم...
مخصوصا اون صدای نبات وقتی که میندازیش توی چایی دااااااغ

مدیونی فک کنی خلما


قبول حق باشه...

کاش که منتظر واقعی بودم

فریناز جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 09:23

اللهم عجل لولیک الفرج

آمــــــــــــــــــین

رها جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 11:59 http://s2a.ir

سلام دوست خوبم
وب قشنگی داری
خوشحال میشم به وب من هم سر بزنی
میتونی برای وبلاگت آدرس جدید ثبت کنی
http://s2a.ir

سلام...

مریم جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 12:06 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

گاهی یادمون میره این دنیا پُر از نامردیه
و فقط یه مرد میتونه بیاد و نجاتش بده از این بیقراری
گاهی یادمون میره که قراره یه مرد سبزپوش با گامهای استوارش بیاد و تکیه بزنه به کعبه و فریاد بزنه:انا المهدی
گاهی یادمون میره بگیم:این بقیةالله؟؟؟
این طالب و بدم المقتول بکربلا؟؟؟

سلام فاطمه خانومِ عزیز
چقدر دلنوشته ات زیبا بود بانو
مرسی

امیدوارم هیچ وقت یادمون نره که قراره آقای ستاره پوشی از راه برسه که قراره دنیامون رو از تموم این نامردی ها خالی کنه...

این طالب و بدم مقتول بکربلا...

کلا هر بار این جمله رو می شنوم...یاد یکی از القاب ارباب میفتم که ثارالله ...

خون ِ خدا...

و این اسم چقدر منو می لرزونه...

یعنی خونی که خوده خدا خون خواهشه...
بخوام بگم ساعت ها می تونم در مورد این اسم بگم...

سلام مریم بانو...

ممنون ...لطف داری...
و ممنون ار حضورت ...
خوشحالم کردی

november جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 15:35 http://november.persianblog.ir

سلام.

کاش می شد به دنیا فرمان داد که نچرخد، نچرخد تا اجازه دهد قدری زمینیان خسته نفسی تازه کنند...

فاطمه عزیز باید با خط درشت نوشت آن را ...

انگار قدمهایم طالب این تازه نفسی اند، قدمهایی که قولشان را گرفته ام تمام راه را همقدم باشند برایم. میدانی به من چه میگویند:
دلشان لک زده برای تاولهایی که در راه او برخود بنشانند ...

الهی نزدیک تر شود رسیدن هامان به آقای ستاره پوش خوبیها.

سلام.

کاااااااااااش میشد نوامبر عزیز...

واقعا هم باید با خط درشت نوشتش...

امیدوارم که این خستگی در کردن ها بیاد سراغت نوامبر عزیز...
اون وقت ها که دیگه برات مهم نیست که زمین می چرخه یا نه...مهم اینه که تو داری نــــــــــــفس می کشی...

قدم های من که به مدت هاست به مرز احتیاج رسیدن برای این نفس ها...

پاهای من هم عاشقانه تموم تاول های روشو دوس دارن چون قراره یه روز برسن و خستگی در کنن...

آمین برای دعای بی نهایت قشنگت نوامبر عزیز...

لیلیا جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 18:36

سلام آقای خوبی ها...

سلام...

نازی شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 17:45

اللّهم عجّل لولیک الفرج

آمین...

مژگان شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 18:51 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلام

سلام بانو

[ بدون نام ] شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 23:10

سلام
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم.
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...

سلام...

اللهم عجل لولیک الفرج...

محمدرضا شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 23:11

اللهم عجل لولیک الفرج...

آمین...

نازنین شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 23:29

***اللهم عجل لولیک الفرج***

****آمین****

دل نوشته( سمانه) یکشنبه 27 مرداد 1392 ساعت 13:04 http://fun-thing.blogsky.com

هییییییییییییییییی
دهمین جمعه
جمعه ها خیلی دلگیرن
خیلی
اللهم عجل لولیکل فرج
..............
سلام فاطمه
حالت خوبه؟
ایامتون به کامه که ماشاالله؟؟
روزگارتون همیشه بهاری مهربون

غروب های جمعه عجیب دلگیرن بانو

آمین...

سلام بانو...
شکر خدا...خوبیم...شما خوبی بانو؟
روزگار توام ایشالله همیشه گرم باشه و پر از زندگی و عشق درست مثل هوای شهرتون...

لیلیا یکشنبه 27 مرداد 1392 ساعت 14:47

سلااااااااااام بانو

چطوری شوما؟؟؟

سلاااااااااااام خانووووووم

شکر...خوبیم...

شما چطوری؟

چه خبرا؟
امروز سه شنبه بودا

دعا کردم برات...

فریناز دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت 15:23

و اینکه ایشالله امتحاناتو خوب بدی

ممنون بانو

مژگان سه‌شنبه 29 مرداد 1392 ساعت 10:09 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

فاطمه جونم کجایی؟
انشاالله که خوب و سلامت باشی
:*

همین جام بانو...

فقط از جمعه تا حالا نت نبودم...شرمنده...درگیر بودم و امتحان هم داشتم...

ممنونم...انشالله که توام سالم و سلامت باشی...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.