.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-20

هوالغریب...



دیگر به غربت این روزها ایمان آورده ام

دیگر به غربت ِ محض ِ شما در این دنیا ایمان آورده ام


این روزها دیگر به خیلی چیزها ایمان آورده ام...به بغض ...به درد ... به سکوت... به عمق... به چاه.... به آب... به آسمان... به غروب های ارغوانی  ِ این روزها... به سکوت ِ این روزها....به اشک... به گریه... به تنهایی...


این روزها من هستم و یک دنیا ایمان به چیزهایی که قبل تر ها برایم مثل این روزها معنا نداشت...


راستی

           

             سلام خوب ترین...


تا رسیدم به این سرا دستانم تند تند شروع کردند...رهایشان کردم ... برای همین هم این گونه آغاز شد این جمعه ام...


سلام یگانه مولایم


سلام امام ِ زمانم


دیگر به جمعه ها و سلام ِ صبح هایش، به صلوات هایی که برای سلامتی تان می فرستم، به دعای فرج ها، به تمام این ها خو کرده ام...جانم را بند زده ام بهشان... اما هنوز عادت نکرده ام... و ای کاش که هیچ گاه برایم عادت نشود...


ای کاش که در انتظار شما بودن عادت نشود... مثل خیلی از چیزهایی که گاهی از سر عادت انجام می شود... مثل خیلی نماز هایی که از سر عادت خواندم... حواسم پی ِ همه چیز بود الا نمازم... حتی خیلی از گم شده هایم را در وقت ِ نماز یافتم بس که ذهنم به هر سو رفت...


اما من هنوز به این جمعه ها عادت نکرده ام...هر جمعه با شوقی عجیب آمدم...خودتان که شاهدید خوب ترین...


این روزها که حریم ِ کوچکم را آذین بسته ام به حرمت تولد ضامن ِ دلم، دلم خوش است به این تولد... به تولد ضامن ِ دلم که این روزها دلم گاه و بی گاه بهانه ی حرمش را می گیرد ... بهانه ی صحن انقلاب و به قدر یک نماز بودن در آن صحن آسمانی که برای من آرامش ِ مطلق است....


مهدی جانم...


می دانم که به قدر ِ سال ها دورم... از شما... اما دارم فکر می کنم که هفته ی پیش من بودم و مسجد جمکران و شما و حرف هایم... من بودم و نگاهم که مات ِ محراب شده بود و نگاهم که می رفت بین زن هایی که هر کدام با نهایت التماس دست بر محراب می کشیدند و اشک هاشان می آمد... اما من حتی جرئت نمی کردم که نزدیک شوم... در نزدیک محراب ایستاده بودم و نگاهم که مات ِ محراب بود و اشک هایی که خودم هم متوجه آمدنشان نمی شدم... تنها داغی ِ بیش از حدشان صورتم را می سوزاند...


و بعد دلم جرئت کرد که دست بر محراب بکشد...انگار یک گوشه ایستاده بود تا اجازه ی شما صادر شود و بعد پا به محراب مسجد بگذارد...


یگانه مولایم


این روزها حتی به کلمه ی دلتنگی هم بیشتر از همیشه ایمان آورده ام... اصلا به خیلی از چیزها در زندگی ایمان آورده ام...


ایمان آوردم که این زندگی بی شما زندگی بشو نیست!!


همیشه یک جایش می لنگد!!! همیشه یک نمیشود هست... همیشه یک نشدن، یک نیامدن هست که جای خالی اش را به رخ همه چیز بکشد...


این روزها که رفیقم درخت ها شده اند و باد و بارانی که کاش ببارد به تمام ِ این ها ایمان آورده ام...


آقای مهربانم...


یعنی میشود شما تمام این جمعه ها را بخوانید؟! میشود بر این کمترین منت بگذارید ؟! 


آخر شما یگانه ِ خوب ترین ِ تمام ِ دنیای ِ دخترانه ام هستید...آن هم دختری که این روزها حتی به خوردن ِ تمام ِ بغض هایش هم ایمان آورده است... دارد محکم میشود...



خوب ترینم


شده ام حکایت همان که می گوید


دلم به مستجبی خوش است که جواب ِ آن واجب است...


و من با تمام وجود ِ ناقابلم تمام قد رو به قبله با دستی که به نشانه ی ادب بر سینه گذاشته ام می گویم:



السلام علیک یا صاحب الزمان



نگاهم کنید ، که یک نگاه ِ شما حتی به قدر ِ یک جواب سلام برای این کمترین بس است به فدایتان شوم...


             میشود خوب ترین؟!





     اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج  



+ هرچند کمی فرج تمنا کردیم

آقا ز سَر ِ خویش تو را وا کردیم


شرمنده ولی خلاصه تر می گویم

با واژه ی انتظار بد تا کردیم




+ مهربانم! عالم از توست!!

                                      چرا غریبانه می گردی؟!

نظرات 9 + ارسال نظر
نازی جمعه 14 شهریور 1393 ساعت 23:40

این زندگی بی شما زندگی بشو نیست....

دلم به مستحبی خوش است که جواب آن واجب است...

درک میکنم
اللهم عجل لولیک الفرج


این شعرو تو گروه هم گذاشتی و خیلی دوسش داشتم
خوب کردی اینجا هم نوشتی...

خوشحالم و حداروشکر می کنم که دوستانی دارم که منو درک می کنن...


آمین

دیگه ...دستور ِ ادمینی بود دیگه...البته قبل دستور ِ ادمین جونم میزاشتیما ولی ادمین چون که گفتن همچین با تاکید میزاریم و همیشه... قبلا ی جمعه میزاشتم ی جمعه نه...

ادمین جانم است دیگر...
آدم دلش می خواهد به دستور هایش یک چشم بگوید

فریناز شنبه 15 شهریور 1393 ساعت 20:17

دارم فکر می کنم چقدر خوب می تونم آرامش مطلقت زیر آسمون انقلاب رو تصور کنم و ادامش را بخونم
یا حتی نگاهت به محراب رو یا حتی باد و بارونی که نمیاد و دلم فقط خوشه که پاییز میاد که بارون بیاد و می گن دیگه امسال همونم نمیاد و نه اصن همون درختا و خود آبی آسمونی که رفیق بی کلکه

چقدر خوب گفتی
مهربانم عالم از توست
چرا غریبانه می گردی...


اللهم عجل عجل عجل لولیک الفرج


حس می کنم امروز از اون روزهاست که اگه چند سال پیشم بود حتما به ده تا پست در روزم می رسید و امروز خیلیش رفت تو اشک...

نمی دونم چرا نوشتن سخت شده...

آرامش مطلق منو...اوهوم...می تونی...خوبم می تونی...
حتی همون نگاه رو...

اوهوم...منم با اینا رفیقم...رفیقای خوبین...

آمین

اوهوم...اتفاقا تو پست امشبم نوشتم که این خاصیت زندگیه که البته من یکی از وقتی یادم میاد تو وبم کم نویس بودم
ولی خب تو دفترم چرا... خیلی می نوشتم ولی حالا یک دهم قبلم نمی نویسم...

نوشتن سخت نشده... بعضی چیزا فقط نوشتنی نیستن... کلمه نمیشن!!!

فریناز شنبه 15 شهریور 1393 ساعت 20:18

نازی جون شعرای اینجا رو قرار شده تو گروه بذاره

این یه دستور ادمینی بوده

بعله دیگه...

ادمین جون بگن دیگه ما میتونیم بگیم نه؟!

ادمین دوست داریم
البته این وقتا طبق عادت جمع می بندنا...گفته باشم

نازنین شنبه 15 شهریور 1393 ساعت 23:15

صحن انقلاب کدوم یکی بود آیا؟!
من معمولا صحن جمهوری میرمُ ایوون طلا
واسه خودم توی حرم میچرخم ولی دقت نمیکنم کدوم صحن کجاست

عیدت مبارک همزاد خانوم
مشهد نیومدی؟

صحن انقلاب همونه که سقاخونه داره...

منم معمولا همیشه می چرخم واسه خودم...می چرخمو دست آخر میرسم به همین صحن انقلاب...

عید توام مبارک همزاد خانووووووووم

نه...قسمتم نبود... باید دعوت می شدم که نشدم

رهــ گذر دوشنبه 17 شهریور 1393 ساعت 21:50

اللهم عجل لولیک الفرج....

چون عالم ماده نمی تونه مطلقا خوب باشه، پس همیشه یه جاش می لنگه!
دیگه زندگی ِ ما خوش شانس ها که بماند
مخصوصا! زندگی ِ بدون ِ او...

به خوبی های زندگی هم ایمان بیار

آمین...

دقیقا... همیشه ی جای کار می لنگه!!!
خعلی باحال گفتی اون تیکه ی زندگی ما خوش شانس ها که بماند رو

اوهوم...زندگی بدون او...
دقیقا...

خوبی های زندگی...
دوست دارم بهش ایمان بیارم ولی خب ...
به جرئت میگم که الان به زیبایی های طبیعی و محضش ایمان دارم...مث باد...بارون... آسمون...این چیزا...

مژگان پنج‌شنبه 20 شهریور 1393 ساعت 10:24 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

سلام
این پستو دیگه نخونده بودم
و چقدر جالب بود برام که سلام آخر نوشتت مثل سلام من به امام رضا بود! دقیقا آخر پست نوشتم دست به سینه رو به حرم می ایستم و ...
باور کن خیلی جالب بود این سلام کردن از راه دور
دلمون تو این حس یکی بود

نمازایی که از سر عادت خونده میشه ، اوهوم خوب میدونم متاسفانه
ولی گاهی که با دلم میخونم و آرامش کامل انقد اون نماز بهم میچسبه که نگو و میگم که خدایا ببخش که تو زندگی واسه همه چیز وقت میزارم و نوبت به تو که میرسه عجله دارم... شرمنده مهربونیتم

جمعه ای تو ازش نوشتی من توی راه بودم ، بارون بود و من و یه دنیا حرف ، با صاحب این روز کلی حرف زدم...................
برای اولین بار که نه ولی تنهاباری بود که از ته دلم دردودل کردم و به سبک و سیاق شما باهاشون حرف زدم ، حس عجیبی بود ، یه حس ناب که تجربش نکرده بودم تا این حد
شاید خجالت ، شاید که نه ، روم نمیشده نزدیکشون بشم
تو گوشی چند خط از اون همه حرف و بغض و یاداشت کردم ، شاید نوشتم ، اگه خواستن می نویسم ، فعلا خو کردم به جمعه نوشت های شما
دارم یاد میگیرم یه راهی رو که ازش (ترس ، خجالت...) نمیدونم کدومه!
فقط میدونم که حرف زدن با خدا همیشه راحت بوده اما امام زمان که ایمان دارم که اگه همین حضورشون در حد غیبت هم نبود دنیا دنیای زندگی نبود!
بعضی ادمها همینجوریشم سخت و ترسناکن چ برسه به اینکه روز ظهور و قیامت هم نبود
بازم شکر که سایه امام روی دنیای ما هست


خیلی حرف زدم ، ببخشید فاطمه جانم
کلا حرفم با سنگ صبورت زیاد میاد

سلام

اوهوم...اتفاقا وقتی پستت رو خوندم خودمم به همین دقت کردم...

منم خیلی نمازام از سر عادت بوده...ولی خب به قول تو نمازایی که با عشق خوندم رو هم هیچ وقت یادم نمیره...

چقدر خوشحالم مژگان برای این دردو دلی که میگی با صاحب جمعه ها...
و بی نهایت دلم میخواد توام بنویسی و بخونم حرف هاتو عزیز

هزاران بار شکر...

اتفاقا من نظرات طولانی دوس دارم...
ممنون برای تموم بادقت خوندن هات و لطفت...
خیلی ممنون

مژگان پنج‌شنبه 20 شهریور 1393 ساعت 10:30 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

و اینم جا موند:
امام و معصومین مخصوصا امام مهدی که امام عصرمونه انقدر برام بزرگه ، انقد نورانی و قابل احترام برام که نزدیک نزدیک نشدم!
نمیدونم دقیقا توضیح بدم اما میدونم تو خوب درک میکنی............

اوهوم...
خیلی خیلی خوب تر از اونی که فکرشو کنی می فهمم...
چون خودم سالها دلم میخواست بنویسم و نمی شد و بهتره بگم اجازه اش صادر نمیشد...

امیدوارم که توام بنویسی... واقعا خوشحالم

مژگان سه‌شنبه 25 شهریور 1393 ساعت 09:43 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

نوشتم
چندروزه منتظرتم

اتفاقا خوندمش همون روزی که منتشرش کردی ولی نظر ندادم...با گوشی خوندمش...

میام وبت ایشالله

مژگان چهارشنبه 26 شهریور 1393 ساعت 16:52 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.