.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

هوای ِ بیستو شش سالگی ام!!!

هوالغریب...



از آخر باری که اینجا نوشتم نمی دانم چه بر سر دلم آمد ... چه بر سرم آمد که قید همه چیز را زدم و رفتم... جمع شدم... قطره قطره جمع شدم...جمع شدم ... مثل انبار باروت!!!


چه غم ها که دیدم و دم نزدم... چه لحظه ها که مُردم و بغض هایم را پشت آب جوش های گاه و بیگاهی که خانوم وکیلی آموزشگاهمان برایم می آورد به ابدیت سپردم... یا معده درد های کذایی ام که حتی مرا در آموزشگاه و بین بچه ها هم مشهور کرده است...


روزهایی زیادی گذشتند و من گم شدم.... بین یک عالمه لغت که این روزهایم را گرفته اند گم شده ام... بین یک مشت معادل پیدا کردن ها...بین ترجمه ها و کلاس ها...ساده بگویم: دخترانگی هایم گم شده... اصلا قیدشان را زده ام...


راستش را بخواهی آرام برده ام و به گوشه ای خواباندمشان... رویشان پتوی گرم ِ صورتی ام را انداخته ام که راحت بخوابند... کاری به دنیا ندارم...  دارم بدون دخترانگی هایم زندگی می کنم!!!


این برای کسی مثل من، سخت ترین اتفاق دنیاست که روزی تمام پشتوانه اش دلش بود و دلی که تا اینجای زندگی از همه چیز دور نگه اش داشتم... نمی دانم برای چه کسی!!!


از روزهایی که نبودم هیچ نمی گویم... از شب هایی که تا اذان صبح من بودم و یک دنیا ترجمه... من بودم و ترجمه ها و حرف های آن استاد دانشگاه علامه که همیشه می گوید تو ترشی نخوری یک چیزی خواهی شد!!


من بودم که بیدار نشسته بودم در همینجا... در همین وسط اتاقم... و روی تختم دخترانگی هایم آرام خوابیده بود!!! زیر همان پتوی گرم و نرم صورتی ام!!! کسی می داند این یعنی چه؟!


و چقــــــدر تصورش هم سخت است که روزی زندگی از تو چنین آدمی بسازد... که بخواهی پناه حرف های مادرت شوی و دلت بمیرد که نمی توانی برای دلش کاری کنی... نه به خاطر خودت... بلکه به خاطر او....


یا پدری که این روزها عمق نگاهش به شمع های روی کیک تولدم عجیب بود و من که زینب کوچک روی پایم بود... همان زینبی که این روزها با دیدن عمه ی دیوانه اش ذوق می کند و از عمه ی دیوانه اش یاد گرفته که فوت کند... و دیشب زینب بود و کیک تولد عمه اش ... و من که به زینب یاد داده بودم فوت کند... و شمع تولد بستو شیش سالگی ام را زینبی فوت کرد که هنوز یک سالش هم نشده و با آن لب های کوچکش بیستو شش سال ِ مرا فوت کرد و من میان دود های شمع خاموش شده دنبال بیستو شش سالگی ام بودم!!!


همان زینبی که روزی که بزرگ شد و اگر بودم برایش شاید بگویم که بیستو شش سالگی ام را تو فوت کردی و اولین کیک عمرت کیک تولد خودت نبود... کیک تولد عمه ی خل و چل ات بود!!!


پراکندگی حرف هایم را بر من ببخشایید...بگذارید به حساب حالم که با وجود تمام ترجمه هایم آمدم... آمدم تا بگویم که چقدر خوب است که تو هستی... تو هستی که بگویی بنویس!!! و من خودم را لوس کنم و تو خودت را بزنی به آن راه و من حرص بخورم ولی باز بیایم!


بیایم و بگویم که هنوز زنده ام!! هنوز زندگی می کنم... زنده گی نمی کنم!!!!

می دانی چرا؟


دیگر هیچ گاه زنده گی نمی کنم... خدا هست... عشقی از امام زمانم هست که شاید روزی مرا فاطمه کرد... تو هستی ... مرا بس است... پس بگذار سخت شود... اصلا بگذار تمام موهایم سفید شود... بگذار هر روز کارم اشک و گریه باشد... مهم این است که من زندگی می کنم... حتی اگر تک به تک این کلمات با اشک بیایند... با اشک روی این ایسوز جان ِ بیچاره ام که دیگر عادت کرده است به طعم ِ اشک های شور ِ من!!!


من زنده ام!!! هنوز اینجا سنگ صبور من است... دلم کفتر ِ جلد اینجاست... حتی اگر مدت ها نباشم!!!



 پ. ن 1: بیستو شش ساله شدم!!!

می بینی چه زود بزرگ شدم؟!! دیگر دخترک کوچکی نیستم که عشق زندگی اش دوچرخه سواری هایش بود!! همان دخترکی که عینک بزرگش روی صورتش زیادی میکرد... و حال گاهی دلم هوای آن روزها را می کند... اما نمی خواهم که برگردند!!! هیچ گاه دلم برگشتن ِ کودکی ام را نمی خواهد!!



پ. ن 2: این نوشته ام بوی درد می دهد، بوی چند ماه دوری و ننوشتن!! زیاد عمیق مرا نفس نکشید!!!


هوای بیست و شش سالگی ام بوی درد می دهد!!!


پ. ن 3: به راستی که تا زنده ام هیچ گاه از آن خط عابر پیاده نخواهم گذاشت که تو را این جور با خودش برداشت و برد!! التماس چشمانم را دید و این جور با دلم تا کرد!! دید که دل رفتن نداشتم... اما باز این طور کرد با دل ِ بیچاره ام!!! دنیاست دیگر... گاهی بعضی ها را تمام و کمال می سوزاند!!!


پ. ن4: دوستانی که در اینستاگرام هستن می تونن پیج منو که در مورد امام زمان هست دنبال کنن... توی سرچ اینستا این اسم رو سرچ کنین ...اینم آدرس پیج:  mardeh_setarehpoosh




+ امشبم گذشت

                         من ندیدمت...


نظرات 13 + ارسال نظر
مژگــان دوشنبه 8 دی 1393 ساعت 16:09 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/


غمگین ترین تولدنوشتی بود که خوندم و پاش گریه کردم
فاطمه چی بگم من ، به احترام واژه هات سکوت میکنم
عمیق
نفس
اشک
...
خوشحالم که تولدت بهانه اومدنت بود.
تولدت مبارک دختر زمستون
انشالله تولد بیست و هفت سالگیت به امروز که فکر کنی حالت خوب باشه ، خوبـــــــــــــــــ
نمیدونم چه جوری بگم اما برات دعا کردم..
:*

ببخشید اگر باعث ناراحتیت شدم

ممنونم بابت تبریک

ممنونم...
بابت دعا هم ممنون

فریناز دوشنبه 8 دی 1393 ساعت 23:22 http://arameshepenhan.blogsky.com

تولدددددددددددددددددددددددددت یه عاااااااااااااااااااااااااااالمه مبارک ماهی کوشولوووووووووووووووووووووووووم

ممنوووووووووووووووووووووووون فداتشم

فریناز دوشنبه 8 دی 1393 ساعت 23:25 http://arameshepenhan.blogsky.com

ینی خیلی خیلیییییییی خیلیییییییییییییییییییی خوشحال شدم که نوشتی فقط

خیلیییییییییییییییییییییییییییا

ینی تو تصورشم نیمیتونی بکنی حتی

آخه اصولا آدم باید یه اصفهانی باشه و یه دختر اصفهانی باشه و یه دختر بهمنی اصفهانی باشه و یه دختر بهمنی اصفهانی فریناز نامی باشه و یه دختر بهمنی اصفهانی فریناز رگبارآرامشی باشه و...
حالا کاری نداریم سرم گیج رف حرفم یادم رف

خلاصه آدم باید یکی مث من که نه چون اصن نیسس تو دنیا:دی باید خود من باشم فقط تا بتونم تصورشو بکنم که چقدر خوشحالم که نوشتی و اینا

اونوخ من نیمیدونم این تو تو کی هس که به اون نسبت می دی

اصن آدم حسوتیش می شه خب

واللا

دیگه نبینم هی بگی تو تو ها

اصن آدم میاد پیام اخلاقی بده خودش می مونه وسطش که چی چی شد:دی

اصا ی دنیاس و ی فریناز ... خوب شد آباجججی ِ من؟

حسوتیت شد الان؟

بازم ممنونم ازت برای همه چی

توام نمییییی تونی تصور کنی چققققدر

فریناز دوشنبه 8 دی 1393 ساعت 23:27 http://arameshepenhan.blogsky.com

واللا الان می دونم اینطوری شدی


خودمم شدم آخه

نفمیدم اصصصصی نظری بالایی چیطورا شد آباجججججی

اصصصصصی همشا از سری ذوووووووقیییییییییییییییییییییی زیاااااااااادس که شوما بالاخره به بلاگ اسکایا برو بچ افتخاری اومدن دادیا نوشتی


بعله
قرارم بودس حتی جلوی جف پاوادون گوسفند زبون بسه رو بکشیما

دیگه کوتاهی پرسنل بوده شرمنددونیم

عب نداره...فدای سرت...

یعنی فقط خودت میدونی من چقدر ذوق می کنم وقتی با این لهجه حرف می زنی...

فقطم یاد حرف مامانت میفتم



ممنونم ازت برای همه چی

فریناز دوشنبه 8 دی 1393 ساعت 23:28 http://arameshepenhan.blogsky.com

می گما

اصصصصصصصصصی این شکلکی معروفم یادم رف




یهوووووووووووووووووو

فاطمه خانوم برگشته و نوشته و تولدشه و کادوها رو رو کنین همگی


تولدت یه عااااااااااااااااااااااااالمه مبارکا بااااااااااااااااااااااااشه و اینا

این اصا کُپ خودته ...

وقتی میخندی چشمات همین مدلی میشن

بعله...کسی که کادو به ما نداد

سلامت باشی عزیز دلم

ممنونم ازت

فریناز دوشنبه 8 دی 1393 ساعت 23:29 http://arameshepenhan.blogsky.com

و اینکه ان شا الله سال دیگه به بهترین نحوی که ممکنه امروز رو بگذرونی

و امیدوارم امروزم خوب گذشته باشه

تولد ها همیشه یه درسای عجیبی به آدم می دن

گاهی حتی میان که بگن یه ماهی تو یه شیشه ی شکسته ی بند خورده هم می تونه زندگی کنه

ممنونم... همین طور خودت عزیزم...می دونی که نظرم در این مورد چیه...

درس...آره...ولی درس تولد امسالو نفهمیدم...اصا نفهمیدما

فریناز دوشنبه 8 دی 1393 ساعت 23:30 http://arameshepenhan.blogsky.com

بحث سنگین شد شبیه اون شکلکه هس تو وایبرا الان پخش زمین شدم

کمرم شیکس مث همون شکله وایبر که برات میدم پخش زمین شدیم

hasrat be del سه‌شنبه 9 دی 1393 ساعت 09:12

تبریک میگم :)

ممنونم

مژگــان چهارشنبه 10 دی 1393 ساعت 10:51 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

فریناز
خیلی باحالی

بعله که باحالن

مریم چهارشنبه 10 دی 1393 ساعت 13:34

تولدت مبارک ماهی کوچولوی دریای مهربانی و عشق
امید که ادامۀ بیست و شش سالگی ات توام باشد با عشق... مهربانی... و خدا

ممنونم مریم بانو...
چقققد خوشحال شدم نظرت رو اینجا دیدم...

ان شالله هر جا هستی خوب و خوشبخت باشی

رهــ گذر شنبه 13 دی 1393 ساعت 21:35

سلام ماهی خانوم
چطوری شمااااااااااااااا؟!
کم پیدا! همه به روز میشن ما چشممون خشک میشه به این خبرنامه بلاگ اسکای
تولدت مبارک! فرخنده! میمون! چییییییییییی؟! چی میگن که شگون داشته باشه همون
فرشته خانوم تولدت مبارک

به به سلام عروس خانوم...
الحمدالله ... زنده ایم نن جووووووون

آره... اصا نبودم... الانم شک دارم به بودنم

سلامت باشی...ممنونم

لطف داری عزیزم...
فرشته کجا و من کجا...

چن روز پیشا یکی تو مترو بود بعد نمی دونم چرا طرز حرف زدنش هی میگفت نکنه این همون نن جون گلیه!!!
خلاصه اگر دیدی یکی یهو تو مترو گفت نن جون گلی بدون منم

نازنین شنبه 13 دی 1393 ساعت 23:04

تولدت مباااااااااااااااااااارک همزاد خانووووووووم
خوبی؟ خوشی؟

خوشحالم نوشتی!‌ فک کردم ماهی کوچولو خونه شُ یادش رفته!
برات یه عالمه آرزوی خوب دارم انقدر خوب که حتی فکرشم نمیکنی

ممنونم همزاد گل خودم

شکر...تو خوبی؟

نه...دل من کفتر جلد همینجاس...حتی اگر مدت ها نیام...باز اینجا رو یادم نمیره... محاااااااله...

من هزاران برابر بیشترش رو برات می خوام همزاد خانوووووووومی

حوشحالم کردی اومدی

نازنین شنبه 13 دی 1393 ساعت 23:05

راستی بذار ببینم کجاست کیک تولدت؟!
خب من شام نخوردم که کیک بخورم

خب راستش امسال بی کیک برگزار شد

شما ببخشید دیگه... کیک نداشتیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.